کتاب از مسافر تا تب خال
کتاب از مسافر تا تب خال
غریبهها
تمام شب را از سرما لرزیده بودم و صبح، وقتی که رشید چالة وسط اتاق تختهای دنگال را پر کرده بود ریم آهن و زغالسنگ و با دم دمیده بود و سرخی خوشرنگ ریم آهنهای افروخته، تو فضای نیمهتاریک اتاق، رنگ مخمل گرفته بود و من کنار چاله نشسته بودم و قلقل کتری بزرگ مسی را شنیده بودم، انگار تمام سرمای شبانه که همة تنم را پر کرده بود، جمع شده بود تو مازهام و حالا، با لرزشی خفیف - که حتی کیفآور بود، از تیرة پشتم بیرون میزد.
رشید مشت بزرگش را پر کرد چای و ریخت تو کتری. پدرم به نماز ایستاد. بچهها رختخوابها را جمع کردند و کومه کردند گوشة
صفحه ۲۸۹