کتاب از روزگار رفته حکایت
کتاب از روزگار رفته حکایت
3 عدد
تصویر او در ذهن من امروزه از عکسیست از سالی که من یک ساله بودم. شال و عبا و زلف از زیر کلاهش تاب خورده رو به بالا، قد بلند و آن سبیل پهن پرپشت حنابسته، با آن نگاه مهربان تنبل انگار جلد پوک کنده بید کهنه. آن روز در یادم نماندهست، سیزده سالی پس از آن روز او مرد، سی سالی هم از مرگش گذشتهست، اما در این سی ساله هر باری که یادش باز از ذهنم گذشته ست با چهره آن عکس بودهست. در عکس من با خواهرانم در میان چند گلدانیم در پیش چشم اندازی از باغی که نقش روی پردهست، و خواهرانم هر سه تاشان با چادر و پیچه. من درکت و شلوار، با کلاه پوستی، و یک نظر قربانی و با لوله حرز جوادی که به روی سینهام آویخته. بابا که اسمش مشدی اصغر بود پشت سر من ایستاده است.
صفحه ۷