کتاب احمد شاه مسعود (روایت صدیقه مسعود)
کتاب احمد شاه مسعود (روایت صدیقه مسعود)
1 عدد
هشت سال داشتم که زندگی ام زیرورو شد.
صبح روز بازگشایی مدارس خیلی زود از خواب بیدار شدم. آنقدر هیجان زده بودم که دیگر خوابم نمیبرد. روپوش و کیفـم را از چند روز پیش آماده کرده بودم و در حالی که با برادرانم بگومگو میکردم دور خودم میچرخيدم. وقتی مادرم به من علامت داد که بروم، راشـدین و شاهدین را که در رفتن تعلل می کردند، رها کردم و به طرف مدرسه دویدم.
وقتی به آنجا رسیدم، برای رفتن به کلاس، پلهها را چهارتا چهارتا بالا رفتم، هیچ کس آنجا نبود. در راه پله و حیاط هم کسی را ندیدم. کل ساختمان خالی بود. هنگام خروج از مدرسه، به مدیر برخوردم، که مثل کسی که گلهی بز دنبالش کرده، به طرف کوهها در حال فرار بود. حتی نایستاد تا با من حرف بزند، گیج و مبهوت شده بودم. حین بازگشـت از مدرسه، به دانش آموزی برخوردم که هراسـان بود. سکسـکه کنان گفت: «بنیادگراها دارند می رسند. آنها روی پل نولیج هستند!» ناگهان همهی جنایتهایی که راجع به آنها برایـم تعریف کرده بودنـد، به ذهنم هجوم آورد و به طرف خانه فرار کردم.
صفحه ۴۵
چطور میتوان دوستیهای ارزشمند را نجات داد؟
مروری بر کتاب کودک دعوای دوستهای صمیمی نوشتهی فرانسس ایتانی
اثری از تو چاپ شده، پس هستی!
مروری بر کتاب پرنده به پرنده؛ درسهایی چند دربارهی نوشتن و زندگی نوشتهی آن لاموت
نقد بیطرفانهی دو کشور دوست و همسایه
مروری بر مجموعه داستان چشم سگ نوشتهی عالیه عطایی