کتاب ابریشم
کتاب ابریشم
هِروِه ژونکور مدت چهار روز مهمان هارا کهئی بود. انگار که در دربار پادشاهی به سر برده باشی. موجودیت کّل آن سرزمین به خاطر آن مرد بود و بیش و کم، روی آن تپّهها، حرکتی نبود که در دفاع از او و برای خوشنودی خاطرش نباشد. زندگی زمزمهوار در جوشوخروش بود. با کُندی زیرکانهای، مانند جانوری افتاده در دامچاله، در جنبش بود. جهان قرنها دور به نظر میرسید.
هِروِه ژونکور برای خودش منزلی داشت و پنج خدمتکار که همهجا پشت سرش حاضر بودند. تنهائی غذا میخورد. در سایهی درختی با گلهای رنگارنگ که هیچگاه قبلاً ندیده بود. با احترام ویژهای دو بار در روز، از او با چای پذیرائی میکردند. شب او را به بزرگترین تالار خانه میبردند، جائی که کف آن پوشیده از سنگ بود، و جائی که آئین حمام را به جا میآوردند. سه زن، سالمند، با صورتهائی چهرهآرائی شده با نوعی موم سپید، آب روی تنش میریختند و با پارچهی ابریشمی، ولرم، خشکش میکردند. دستهائی داشتند چوب مانند اما سبکترین دستها.
صفحه ۵۱