کتاب آخرین شهرزاد
1 عدد
از راهروهای پیچ در پیچ گذشتند و به تالار نه ضلعی رسیدند. برای اولینبار از وقتی که وارد دالانها شده بودند مشعل خاموش شد. هوا مثل قیر تاریک بود و هیچ چیزی به چشم نمیآمد. دست همدیگر را گرفتند و به سویی که صدای شمشیرها بیشتر میشد، راه افتادند. میدانستند که نبرد درست بالای جایگاه ضحاک بیشترین شدت را دارد. چندین راهرو را طی کردند تا به جایی رسیدند که صدای شمشیرها اوج میگرفت. نگران بودند که مبادا یارهایشان در نبرد روی زمین شکست خورده باشند. از دهانهی دژ، پژواک صداهای مبهم و درهمی را میشنیدند. خودشان را پشت ستونی پنهان کردند. در تاریکی مطلق نه جایی را میدیدند و نه حتی میتوانستند نگاهی به نقشه بیندازند. بر روی زمین نشستند، میدانستند خداوند پشتیبان آنهاست و در این لحظه سرنوشتساز آنها را تنها نخواهد گذاشت.
صفحه ۱۱۵