کتاب آخرین دختر
سه ماه و نیم بعد حزنی به کوچو برگشت؛ لاغر و ژولیده شده بود. وقتی او را دیدم با خودم گفتم خیلی خوبه که من هیچ تمایلی به رفتن به آلمان نداشتم. هنوز فکر میکنم یکی از بدترین بیعدالتیهایی که انسان میتواند با آن روبهرو شود این است که مجبور باشی بهخاطر ترس، خانه و محل زندگیات را ترک کنی. هر چیزی را که دوست داشته باشی از تو میدزدند. زندگیات را بهخطر میاندازی تا جایی زندگی کنی که هیچ معنایی برای تو ندارد – جایی که واقعا کسی تو را نمیخواهد، فقط بهخاطر اینکه از کشوری آمدهای که امروزه آن را با جنگ و تروریسم میشناسند. پس بقیه سالهای عمرت را در حسرت آن چیزی که پشتسر گذاشتهای میگذرانی و در عین حال، دعا میکنی که کاش تو را به آنجا بازنگردانند.
صفحه 79