کتاب آخرش می آن سراغم
کتاب آخرش می آن سراغم
1 عدد
همین که پیچیدم تو خیابونمون، زدم به یه بابایی که یه کیسه برنج رو شونهش بود و داشت میرفت اونور خیابون. خودش و کیسهش رفتن رو هوا. خودم هم پرت شدم یهور دیگه. موتور فرهاد هم داغون شد. وقتی پا شدم، دیدم آستین دست راستم حسابی جر خورده. دستم هم زخم شده بود. کشیده شده بود رو آسفالت و پوستش رفته بود. ظاهراً چیز مهمی نبود، ولی دست که بهش میزدم، دادم میرفت هوا. ولی پای اون یارو پیرمرده، همون که زده بودم بهش، آشولاش شده بود. دیگه نمیتونست از جاش جم بخوره. پاش نشکسته بود، حتا زخم هم نشده بود، ولی دیگه نمیتونست راه بره.
صفحه ۱۱۳