«وقتی برادرم جیم تقریبا سیزدهساله بود، دستش از ناحیهی آرنج به سختی شکست.»[1]
این اولین جملهای ست که اسکات فینچ، دختری میگوید که داستان را از چشمهای او خواهیم دید. در ادامه ما داستان تمام اتفاقاتی را میخوانیم که در نهایت باعث شکسته شدن دست جیم، برادر اسکات، میشوند. این اتفاقات همگی آنقدر بزرگ و جهان شمولند که ممکن است یادمان نماند که اسکات داستان شکسته شدن دست برادرش را تعریف میکند.
خانواده فینچها در شهر خیالی میکمب در ایالت آلاباما و البته در دورهی «رکود بزرگ» آمریکا زندگی میکنند. داستان از زمانی شروع میشود که پسر بچهای به نام دیل برای تابستان به میکمب میآید و همبازی اسکات و جیم میشود. او برای اولین بار ایدهی بیرون آوردن بو ردلی از خانهاش را مطرح میکند. بو ردلی یکی از اهالی شهر است که سالهاست دیده نشده. میگویند که بعد از خرابکاری بو ردلی که موجب درگیریاش با قانون شده، پدرش او را در خانه زندانی کرده و او تا پانزده سال بعد دیده نشدهاست. بعد از پانزده سال بو پدرش را با یک قیچی میکشد و الان با برادرش زندگی میکند.
حتما شما هم الان فکر میکنید که شکستن دست جیم بیربط به بو ردلی نیست.درست هم فکر میکنید، بیربط نیست. ولی زود قضاوت نکنید.
پدر جیم و اسکات، اتیکوس، وکیل است. در همین حین اتیکوس وکالت مرد سیاه پوستی را قبول میکند که متهم به تجاوز به زن سفید پوستیست. بیشتر جمعیت میکمب سفید پوستاند و بعد از این تصمیم اتیکوس، سعی میکنند او را طرد کنند. تا جایی که کالپورنیا، خدمتکار سیاه پوست خانهی فینچها، برای کریسمس آنها را به کلیسا ی خودشان میبرد؛کلیسایی که سیاه پوستان به آنجا میروند.
در روز دادگاه، اتیکوس دفاع محکم و جانانهای از تام رابینسون، مرد متهم به تجاوز، میکند و روشن میشود که تام هرگز قصد تجاوز به بوریس یوئل، دختر باب یوئل، را نداشته؛ بلکه اگر اتفاقی هم افتاده از طرف بوریس بوده؛با تمام این تعاریف در نهایت هیئت ژوری، که بیشتر آنها را افراد سفید پوست تشکیل میدهند، علیه تام رای میدهند. بقیه داستان و اینکه چطوری دست شکسته ی جیم به بو ردلی و باب یوئل ربط پیدا میکند به شما سپرده میشود.
داستان شهر خیالی میکمب خیلی واقعیتر از آنی ست که فکرش را بکنید. آدم های این شهر همان قدر خود برتر بین و بیرحمند که همه آدمهای عادی زندگیهای خودمان. همه شان هر چه را که در طبقه بندی ذهنیشان نمیگنجد از دایرهی تعاریفشان خارج میکنند و میخواهند آن را از بین ببرند.
در طول داستان جملهای چندین بار تکرار میشود و بر آن تاکید میشود: «کشتن مرغ مینا گناه است.»
این جمله کنایه ای است که میگوید کشتن چیزی که شما را نمیآزارد، گناه است.
تام رابینسون و بو ردلی هر دو مرغ مینای آشکار داستان هستند که هر دو به نحوی از جامعه به حاشیه رانده شده و پذیرفته نمیشوند. آدم هایی با عقاید مشترک که بیشتر اعضای جامعه را تشکیل می دهند تلاش میکنند آنها را دور نگه داشته و هرآنچه از آنها باقی مانده نابود کنند؛چه نابود کردن به معنای از بین بردن حیات آن فرد و چه به معنای حذف حضور مدنی آن فرد از جامعه.
اما مرغ مینای سوم داستان که شاید در نگاه اول به نظر مرغ مینا نیاید، شخصیت اصلی رمان، اسکات فینچ است. اسکات دختری ست بزرگ شدهی دست پدری وکیل. او در جامعهای که دختران برای نقش تعریف شدهی «زن خانهدار» تربیت میشوند، از گنجیدن در این قالب سر باز میزند.اسکات حتی با اصرار جامعه و ارزش های سنتی برای تغییر ظاهرش مقابله میکند.
نویسنده او را پشت نقش پررنگ و در عین حال نامرئی راوی پنهان میکند، او راویای بی نقص و یا دانای کل نیست؛ اما نویسنده جبر چیره بر این دختر جوان را به ما نشان میدهد. او بیش از همه شبیه به پدرش است و بسیار باهوش. او قبل از رفتن به مدرسه خواندن را یاد میگیرد اما با ورود به مدرسه جلوی نبوغ او گرفته میشود، همان کاری که سیستم آموزشی ناکارآمد با همهی دانش آموزان خود میکند. تمام سعی این سیستم بر این است که همه دانش آموزان را در طبقه هایی بگنجاندکه تعریف کردهاست؛به همین دلیل آنها را در یک سطح نگه میدارد.
هارپر لی زن است و دانش آموختهی رشتهی حقوق. ما دو وجههی نویسنده را در اسکات و اتیکوس میبینیمو در نهایت، اندک امید رهایی از دورهی گستردهی افسرگی آمریکا را در دستان اسکات مییابیم.
در اواخر داستان اسکات و جیم هر دو از شکست عدالت سرخوردهاند.آنها شاکی از آناند که چرا پدرشان که همواره از رویای شهری مثالی و فضایی با قانون حرف زده است خودش قادر به اجرایی کردن آن نیست. آنها میفهمند که قوانین ساخته نشدهاند تا دنیای بهتری بسازند، قوانین وجود دارند تا به اکثریت و یا اقلیت دارای قدرت کمک کنند. آنها درک میکنند که قوانین حتی میتوانند به راحتی شکسته شوند. ما به همراه جیم و اسکات باامید کم به آینده روبرو میشویم و همچنین ناامیدی آنها از اجرایی نشدن عدالت را درک میکنیم چون همهی انسان ها در هر مکان و زمانی بیعدالتی را تجربه کردهاند. در انتها ما آینده ی نانوشتهی شهر خیالی میکمب را هر طور که بخواهیم میتوانیم تصور کنیم.
کشتن مرغ مینا
[1] لی، هارپر. “کشتن مرغ مینا”. تهران: موسسه انتشارات امیرکبیر ۱۳۹۵.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.