اگر از هرکدام از ما بپرسند که چند ویژگی یا اخلاق منفی خودمان را نام ببریم به احتمال زیاد بعد از مکثی طولانی و با وسواس زیاد چند صفت محتاطانه را بازگو کنیم و اگر این سوال از افراد معروفتر و محبوبتری پرسیده شود، حتما احتیاط بیشتری میکنند، اما ژان پل سارتر مانند هیچ کس نیست. او جسورانه و گاه بیرحمانه نه تنها به نقد خود پرداخته است، بلکه شخصیت دوران کودکی خود را تحلیل کرده است.
ژان پل سارتر در هفتمین دهه از زندگی خود نوشتن این کتاب را آغاز کرد. او از خانوادهی خود، پدری که در جوانی فوت کرد، مادر خیلی جوانش، پدربزرگ صاحب نفوذ و دیگر خانواده و نوهها نوشته است و احساساتش را نسبت به تمامی اینها و روابطی که در ظاهر و در باطن با هرکدام داشته، به تصویر کشیده است.
لحن او گزنده و تند است. حقایقی را میگوید که شاید کمتر کسی به ذهن خود مجال پرورشش را بدهد. مثلا از پدرش چنین میگوید:
«قاعده چنین است که پدر خوب وجود ندارد؛ این را نه به پای مردها بلکه به پای پیوند پدری باید گذاشت که گندیده است. چه چیزی بهتر از بچه پس انداختن؛ اما عجب گناهی است بچه داشتن! اگر پدرم زنده مانده بود، تمام قد رویم دراز میکشید و لهم میکرد. از بخت خوش، در جوانی مرد؛ من از تنها و بیزار از این پدران نادیدنی که همهی عمر قلمدوش پسرانشاناند؛ من جوان مردهای را پشت سرم گذاشتهام که فرصت نداشت پدرم باشد و میشد که، امروز، پسرم باشد. این چیز بدی بود یا چیز خوبی؟ نمیدانم؛ ولی با رضایت و رغبت با داوری روانکاوی بلندپایه موافقم: من فرامن ندارم.»[1]
فیلسوفی به بزرگی پل سارتر با جسارت تمام خود را فاقد فرامن (وجدان) معرفی میکند و خرسند است که پدرش را در جوانی از دست داده است. در سراسر کتاب، خاطرات خود را با چنین جسارتی تعریف میکند و به تحلیل خود و افراد نزدیک زندگیاش میپردازد.
کتاب تنها دو فصل دارد: خواندن و نوشتن. در بین این دو فصل با سیر مطالعاتی پل سارتر، علاقهمندیها و نوع تفکر او نسبت به انوع کتابها آشنا میشویم. کودکی او با مطالعه و کتاب گره خورده است. کودک منزوی و گوشهگیری که تنهاییاش را با کتاب پر میکند و از هوش سرشار برخوردار است.
در فصل نوشتن بیشتر تاملات درونی و مضامین فکریاش را نوشته است. از مرگ و عشق میگوید و همینطور به نقد دربارهی آثار خودش میپردازد. دربارهی رمان تهوع و حواشی آن بسیار میگوید و آن را جزو مهمترین آثار خودش میداند. مرگ دغدغه و دلمشغولی اصلی او در این فصل است گویی در آن سالها که کتاب را نوشته است مرگ را نزدیک به خود میبیند.
«آیا هرگز با خودت نگفتهای که وقتی خوابی کسانی هستند که در خوابشان میمیرند؟ آیا هرگز وقتی دندانهایت را مسواک میزنی فکر نکردهای که ایناهاش، این آخرین روزم است؟ آیا هرگز احساس نکردهای که باید تند بروی، تند و مجال کم است؟ آیا گمانت نامیرندهای؟»[2]
نثر کتاب گاه آسان و سهل و گاه پیچیده است. سارتر در این کتاب به سراغ واکاوی خودش رفته است. نثرش رها و بیپرواست و روال معمول و ثابتی ندارد. از خلال خوانش این کتاب به شناخت درستی از سارتر میرسیم که دست اول و بیواسطه است. این کتاب را با کتاب اعترافات ژان ژاک روسو مقایسه میکنند. زندگینامهی خودنوشتهای که فراتر از زندگینامه است، نقد و تحلیلی است که نویسنده از خودش نوشته است.
[1]- (سارتر، اعلم، 1386: 20)
[2]- (سارتر، اعلم، 1386: 188)
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.