مسئله زندگی است؛ خودِ زندگی. زندگی با تمام طیفها، زیباییها و حقایقش. مسئله حقیقتِ زندگی است. در جامعهی بیروزنه و محصوری که قدرت بیقدرتان از آن میگوید، تمام نزاعها بر سر «کیفیتِ بودن» است، بر سرِ انسان و زندگی او. در اکتبر 1978 زمانی که داس و چکش بر اروپای شرقی حکمرانی میکرد، واتسلاف هاول[1] جستاری در نقد و بررسی وضعیت اجتماعی چکسلواکی نوشت که در حکم دعوتی از نویسندگان و متفکران چکسلواکی و لهستان برای تهیهی مجموعه جستارهایی با موضوع قدرت و آزادی بود. اجرای این طرح با دستگیری هاول ناتمام ماند، اما جستار او تأثیری ژرف بر جریان مبارزه در کشورهای بلوک شرق[2] گذاشت.
هاول طی 22 گفتار به بررسی ماهیت نظام سیاسی حاکم بر چکسلواکی و واکاوی تفاوتهای آن با تصور رایج از دیکتاتوری میپردازد و در راستای تبیین دیدگاههایش از اصطلاحِ بدیعِ «پساتوتالیتر» مدد میگیرد. او نشان میدهد که قدرت حاکم چگونه شهروندان را به درون ساختار خود میکشد و آنها نیز با انگیزههایی نظیر منفعت شخصی و عافیتطلبی با تظاهر به پذیرش ایدئولوژی _که رکن و ستون اصلی نظام است_ در جعل واقعیت شریک میشوند و به ابتذال تن میدهد.
در ادامه پای «زیستن در دایرهی حقیقت» و «دگراندیشی» به میان میآید. هاول معتقد است مبارزه در دقیقترین و صریحترین صورت خود، با چیزی جز «زندگی» سروکار ندارد. نظام پساتوتالیتر در تضاد و جدالی دائمی با زندگی به سر میبرد؛ بنابراین هرگونه تلاش در راستای آن را طغیان و تهدیدی برضد خود قلمداد میکند. این عصیان اغلب بهایی سنگین دارد، اما تنها منشأ تغییر است، تنها راه و تنها امید. آزادی و حیات مستقل اجتماعی به دست نمیآید، مگر از رهگذر عصیانی برای زندگی.
در بخشهای بعدی نویسنده به طرح مباحثی درخصوص اپوزیسیون، اهمیت همبستگی، چرایی شکلگیری نظامهای پساتوتالیتر در جوامع مدرن، ضرورت و کارکرد ساختارهای فرهنگی و سیاسی موازی با ساختار قدرت، نقد اصلاحات و رویکرد اصلاحطلبی در مواجه با تمامیتخواهی، ماجراهای منشور 77 و... میپردازد و سرانجام به جای ارائهی مانیفستهای متقن و نظریههای تردیدناپذیر، با پرسشهایی ریشهای و تأملبرانگیز کتاب را به پایان میبرد. «پرسش واقعی این است که آیا آن آیندهی درخشانتر واقعاً همیشه این همه دور از ماست؟ نکند برعکس، این آینده مدتهاست که همینجا پیش روی ماست و فقط چشمهای بسته و ضعف ما نگذاشته است آن را در اطرافمان و در درونمان ببینیم و نگذاشته است آن را بپرورانیم و به ثمر بنشانیم؟»[3]
هاول، منشور 77 و انقلابهای 1989
واتسلاف هاول متفکر، نویسنده، فعال سیاسی و اولین رئیسجمهورِ جمهوری چک پس از جدایی چک و اسلواکی است. او در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمد، اما حزب کمونیسم اموال پدرش را مصادره کرد و او نیز از تحصیل در حوزهی علوم سیاسی و اجتماعی محروم شد. علاقهاش به هنر او را به سوی نمایشنامهنویسی و فعالیت در تئاتر پراگ کشاند. پس از تجاوز نظامی شوروی به خاک چکسلواکی و سرکوب بهار پراگ[4] بهعنوان یک فعال سیاسی شناخته شد و سپس با نگارش نامهای سرگشاده خطاب به گوستاو هوساک (کمونیست محافظهکار و دستنشاندهی شوروی در دورهی موسوم به عادیسازی) به شهرت رسید.[5]
چکسلواکی که به مثابهی یک جامعهی مدرن در بستر هنر و فرهنگ مبارزه میکرد، نیازمند جرقهای برای سازماندهی بود. دستگیری گروه موسیقی «آدم پلاستیکیهای دنیا» و برگزاری دادگاهی نمایشی برای سرکوب هنر منجر به اعتراضات مردمی و ایجاد تشکیلاتی جهت پیگیری حقوق زندانیان سیاسی شد. این تشکیلات به مرور زمان دایرهی اهداف و فعالیتهایش را گسترش داد و سندی از مطالبات خود را منتشر کرد که به سبب سال انتشار، به «منشور 77» مشهور شد. منشوریها که هاول نیز یکی از آنها بود، در جبههی هیچ ایدئولوژی، برنامهی سیاسی و گرایش مشخصی فعالیت نمیکردند و «وفاداری به حقیقت» را تنها آیین خود میدانستد.
هاول در سال 1979 دستگیر و به حبس با اعمال شاقه محکوم شد. اعتراضات و کوششهای انقلابی با افتوخیزهایی در کشورهای بلوک شرق تداوم داشت تا سرانجام در سال 1989 با فروریختن دیوار برلین _که نماد مسلّم جنگ سرد و استیلای شوروی بر اروپای شرقی بود_ موج تازهای از قیامهای مردمی در بلوک شرق آغاز شد که به «انقلابهای 1989» شهرت یافت. انقلاب مخملی چکسلواکی نیز بخشی از همین فرایند تحول بود.
پس از سقوط کمونیسم در چکسلواکی، هاول که از رهبران اصلی انقلاب بود، بهعنوان اولین رئیسجمهور دموکرات چکسلواکی و در سال 1993 بهعنوان اولین رئیسجمهور جمهوری چک انتخاب شد. او در دسامبر 2011 درگذشت. از آثارش میتوان به نامههای اداری، متروک بیانتها، وسوسه، اعتراض، نامههایی به اولگا، نامههای سرگشاده و... و از افتخاراتش به نامزدی جایزهی صلح نوبل و دریافت جایزهی صلح گاندی اشاره کرد. فیلم سینمایی «Havel» به کارگردانی اسلاوک هوراک براساس زندگی این چهرهی فرهنگی_سیاسی ساخته شده است.
شناخت دشمن اولین قدم است
درک ماهیت نظام سیاسی حاکم، اولین قدم در شروع مبارزه است. همانطور که هاول اشاره میکند، تدقیق ناکافی در شناخت ساختار قدرت و الگوبرداری مکانیکی از وقایع و تجاربی که در بستر زمانی و مکانی متفاوتی صورت گرفتهاند، میتواند گمراهکننده و توأم با تبعات بیشتر باشد. نویسنده نظام حاکم بر چکسلواکی را _که با نام پساتوتالیتر[6] از آن یاد میکند_ متفاوت از دیکتاتوریهای کلاسیک میداند. دیکتاتوری کلاسیک سلطهی اقلیتی بر اکثریت جامعه با توسل به زور است که بیواسطه و بیضابطه اعمال قدرت میکند، قدرتش را از تسلیحات و نیروی نظامی میگیرد، فاقد ریشههای تاریخی است و از مردم تحت حاکمیتش بهوضوح قابل تشخیص است. نظام پساتوتالیتر اما سازوکارهای پیچیدهتری جهت اعمال قدرت و سیطره بر زندگی شهروندانش دارد، دارای ریشههای تاریخی است، مجهز به ایدولوژی و متعلق به جهانی بزرگتر است. (بهعنوان مثال حکومت چکسلواکی بخشی از بلوک شرق بود)
واکاوی علل پیدایش چنین نظامهایی در جهان مدرن بخش دیگری از این فرایند شناسایی است. «نظام پساتوتالیتر چیزی از بیخ و بن متفاوت است: تعرضی است پیچیده و عمیق و درازمدت به جامعه یا بهتر بگوییم، تعرض جامعه به خودش.»[7] پساتوتالیترها به وجود میآیند، به این دلیل که انسان مدرن قادر است در دروغ زندگی کند. میتواند برای داشتن یک زندگی بیدردسر خودش را برای کنار آمدن با دروغ راضی کند. خود را با بهانههایی مانند «عرف اجتماعی» و «قانونپذیری» فریب دهد و حقیقت را نادیده بگیرد. زندگی در دایرهی حقیقت مستلزم ایجاد انقلابی در باورها، خروج از نقطهی امن، تصمیمگیریهای شجاعانه، مسئولیتپذیری و شهامت مواجه با واقعیت است؛ ساده نیست، اما اصیلترین شکل زیستن است. انسان مدرن از عدم قطعیت و معناباختگی جهان خود میترسد، ناگزیر به قطعیتِ پوشالیِ ایدئولوژی پناه میبرد تا زندگی مطمئن و باعزتی داشته باشد، اما چیزی جز فریب و دروغ به دست نمیآورد. هویت، اصالت، اخلاق و کرامتی که ایدئولوژی از آن دم میزند، تنها توهمی از این ارزشهاست. اینچنین است که نظام پساتوتالیتر پدید میآید و انسان مدرن در دل آن، غرق در مصرفگرایی، منافع مادی و سطحیترین صورت زندگی، تهیتر و گمگشتهتر از هر زمان دیگری میشود.
ایدئولوژی؛ باتلاق فریبها
اعمال قدرت در صورتهای کلاسیک دیکتاتوری غالباً بیمقدمه، دفعی و علنی بود؛ شیوهای که با بزرگ و متکثر شدن جوامع، پیچیده شدن سازوکارهای قدرت، گسترش رسانهها و... دیگر جواب نمیدهد. اینجاست که دستگاه عظیم و هزارتوی قدرت نیازمند عاملی انسجامبخش و پیونددهنده است که با ایجاد پلی از دروغها، توجیهها، بهانهها و فریبها میان حکومت و مردم، تداوم حیات سیستم را ضمانت کند. این عامل چیزی نیست جز ایدئولوژی. ایدئولوژی نظام را سرپا نگه میدارد. جهانی از ظواهر میآفریند و آن را واقعیت معرفی میکند. همهچیز را جعل میکند، انکار میکند، دروغ میگوید، وانمود میکند. «چون رژیم در بند دروغهای خودش است، باید همهچیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد. باید گذشته را جعل کند، باید حال را جعل کند و باید آینده را هم جعل کند. باید آمارها را جعل کند. باید منکر این شود که یک دستگاه امنیتی فراگیر، غیرپاسخگو و خودسر دارد. باید وانمود کند به حقوق بشر احترام میگذارد و باید وانمود کند کسی را مورد پیگرد و آزار قرار نمیدهد. باید وانمود کند که از هیچچیز و هیچکس نمیترسد. باید وانمود کند در هیچ موردی وانمود نمیکند.»[8]
ایدئولوژی تصویرِ وارونهی واقعیت را «واقعیت اصیل» جلوه میدهد؛ بدین ترتیب اصل واقعیت بهمرور زمان فراموش میشود و دروغ جای حقیقت را میگیرد. زیر سایهی ایدئولوژی معنای ظاهری و واقعی هیچچیز یکسان نیست، زیرا ایدئولوژی در ذات خود از واقعیت فاصله میگیرد. «ایدئولوژی که تفسیر ساختار قدرت از واقعیت است، همیشه درنهایت تحتالشعاع منافع ساختار قرار میگیرد. بنابراین در دل ایدئولوژی گرایشی طبیعی برای جدا کردن خودش از واقعیت و خلق جهانی از ظواهر و تبدیل شدن به یک آیین وجود دارد.»[9]
علاوهبر کارکرد توجیهگرانهاش، ایدئولوژی نوعی «ابزار کنترل» نیز هست. ایدئولوژی نسبت میان مردم و نظام را تعیین میکند و میکوشد شهروندان را وارد بازی قدرت کند. در ساختار متصلب نظام، مردم به انحاء گوناگون مجبور به تظاهر میشوند؛ در انتخابات نمایشی شرکت میکنند، خود را به اندیشههایی که باورشان ندارند وفادار نشان میدهند، عقاید واقعیشان را مخفی میکنند، بهدورغ سیستم را تأیید میکنند و... . مردم به تظاهر تن میدهند، چون نظام همیشه گروگانهایی از زندگی شهروندانش دارد؛ خانواده، شغل، موقعیت اجتماعی، اموال، امنیت جسمی و روانی و... .
اعضای این جامعه آنقدر سرخورده شدهاند، آنچنان عزتنفس و انسانیت خود را باختهاند که چیزی جز یک زندگی بیدردسر نمیخواهند. بنابراین با انگیزههای شخصی و از روی «ترس» اعلام وفاداری میکنند و یا دستکم این پیام ضمنی را به سیستم میرسانند که در مقابل آن نخواهند ایستاد. لازم نیست همهی شهروندان بهواقع از نظام تبعیت کنند. مهمتر از اطاعت واقعی، تظاهر به مطیع بودن است. هر فرد با تظاهر به آنچه مطلوب نظام است و هیچ نسبتی با خودِ واقعیاش ندارد، ابتدا به زندگی در چنبرهی دروغ تن میدهد، دروغ و انقیاد را بهعنوان یک «هنجار» ترویج میکند و ابتدا خود و سپس دیگر افراد جامعه را فریب میدهد. بدین ترتیب یک شبکهی معنایی و چرخهی فریب میان شهروندان شکل میگیرد که شامل مجموعهای از کدها و یادآوریهاست. پیام نامرئی و نهایی این چرخه تنها یک چیز است: هیچکس آزاد نیست.
نظام از طریق ایدئولوژی مردم را به بازیگران نمایش مضحک و سراسر کذب خود تبدیل میکند و مردم با پذیرفتن این نقشها «بر نظام صحه میگذارند، اطاعتشان را از نظام نشان میدهند، نظام را میسازند و اصلاً خود نظام میشوند.»[10] این پذیرش اما به قیمت قربانی کردن هویت، وجدان و انسانبودگیشان تمام میشود. آنها از خود میکاهند و به نظام میافزایند؛ تا آنجا که به بیهویتی محض میرسند. آنها هم فاعلاند، هم مفعول. آنها جلادانِ خودند.
نترسیدن و نقش «من» در پیروزی «ما»
زندگی _خصوصاً زندگی اجتماعی_ در ذات خود به تکثر و تنوع نظر دارد، حال آنکه نظام پساتوتالیتر طرفدار سفتوسخت همسانی و همانندی است. بنابراین مبارزه با سیستم بیش از آنکه صحنهی رویارویی دو نیرو و گرایش سیاسی متضاد باشد، عرصهی صفآرایی دو نگاه متفاوت به زندگی است؛ یکی در جستوجوی آن و دیگری در پی انکارش. «دگراندیشی» که بزرگترین کابوس نظام است نیز پیوندی ناگسستی با زندگی دارد. اظهارات هاول هم حاکی از آن است که دگراندیشی بیش از آنکه در پی اثرگذاری بر ساختار قدرت باشد، درواقع به دنبال اثرگذاری بر جامعه و زندگی اجتماعی است. دگراندیشی از منظر او یعنی تلاش برای رهایی از ترسها، زیستن در دایرهی حقیقت، نفی مالکیت نظام بر زندگی افراد و کوششهای فکری و عملی در راستای دفاع از انسان و زندگی او؛ و از همین روست که منشاء اصلی قدرت بیقدرتان را در نگاه مستقل و حقیقتجویانهی آنها به زندگی میداند. «من پیشتر بارها تأکید کردهام که چشمانداز جنبشهای «دگراندیش» ایجاد تغیر سیستمیک نیست، بلکه تلاش و پیکاری واقعی و روزانه برای زندگی بهتر در همینجا و هماکنون است.»[11]
نظام پساتوتالیتر بر پایهی دروغ بنا شده است، پس از زندگی میترسد. زندگی خودِ حقیقت است، به همین دلیل است که نظامْ «بودن» را برنمیتابد و فریادِ «من میخواهم زندگی کنم» را تهدیدی اساسی تلقی میکند. کارآمدترین ابزار قدرت حاکم برای مقابله با فریاد و عصیان زندگی، ایجاد ترس است. نظام از ترس مردم تغذیه میکند، تنومند میشود و زندگی انسانها را در خود میبلعد. اگر زندگی ناشی از ترس در چنبرهی دروغ اساسیترین عامل بقای نظام است، بدیهی است نترسیدن و زندگی در دایرهی حقیقت میتواند آن را ساقط کند. اینجاست که نقشِ حیاتیِ «من» متولد میشود.
زندگی در دایرهی حقیقت از جنس مسئولیت فردی است و نقش هر «فرد» از افراد جامعه در این نبرد تعیینکننده خواهد بود. گذر از ترسها و برهمزدن قواعدِ بازیِ مرگبارِ حکومت بیگزند نیست، اما زندگی در دایرهی دروغ هم به قیمت ازخودبیگانگی، بیهویتی، بحرانهای اخلاقی و فقدان آزادی و حقوق انسانی تمام میشود. فراموش نکنیم که «زندگی در چنبرهی دروغ فقط زمانی نظام را برپا نگه میدارد که امری همگانی باشد»[12] و فراموش نکنیم «من»هاست که «ما» را میسازد.
مسئلهی قانون
کتاب سه مبحث پراهمیت را در باب قانون مطرح میکند: قانون در نظام پساتوتالیتر، ضرورت توجه به قوانین و معنا و کارکرد حقیقی قانون. قانون پدیدهای حیاتی در زندگی اجتماعی است و فقدان آن مشکلات و گرفتاریهای بسیاری را به همراه خواهد داشت؛ اما اظهار نظر در این زمینه همیشه اینچنین ساده نیست. در نظام پساتوتالیتر قوانین معنای دیگری دارند. آنها قواعد بازیاند. مجموعهای از مقررات زینتی که صرفاً جنبهی تشریفاتی دارند، فاقد ضمانت اجراییاند و راه را برای اعمال قدرتهای دلبخواهی و خودسرانه باز میکنند.
در این ساختار «سوءاستفاده از قدرت»، «اعمال قانون» نامیده میشود و قوانین به مثابهی ابزاری در خدمت امیال نظام، تا مرز یکی شدن با ایدئولوژی پیش میروند. قانون عملاً به مشتی بهانه و دستاویز تقلیل یافته و توهم عدالت را به ساحت جامعه پیشکش میکند. نظام سعی در کتمان ذات واقعی رویهی قانونیاش دارد، اما آنچه در واقعیت میتواند دید دستهای پشت پرده، نبود شفافیت در روند محاکمهها، محدودیتهای وکلا برای دفاع از موکلان خود، اَعمال خودسرانهی ضابطان قضایی، ورود دستگاههای امنیتی به فرایند دادرسی و ... است. قانون میشود مجموعهای از امر و نهیها و آنجا که پای حقوق فردی شهروندان _به بیان هاول، بخشِ ایجابیِ قانون_ به میان میآید، «هیچ چیز یافت نمیشود مگر کلمات، کلمات و کلمات.»[13]
با این همه، هاول فعالیت قانونی را شیوهی صحیح و معقولی برای گذر از نظام پساتوتالیتر و رسیدن به یک جامعهی آزاد میداند. او طغیان را _مسلحانه یا غیرمسلحانه_ نسبت به مبارزهی قانونی در تناسب و همخوانی کمتری با مشخصههای جامعهی پساتوتالیتر میبیند. طغیان زمانی مؤثر واقع میشود که جامعه آشکارا در ناآرامی و تشنج باشد؛ لحظهی نامعلومی که صبر مردم لبریز میشود و همهی گفتمانهای پنهان و فریادهای سرکوبشده خود را به صحنهی علنی اجتماع میکشانند. در جامعهی مورد نظر اما بحرانهای اجتماعی اغلب عمیق و نهفتهاند و تضادهای موجود در سطح اجتماع امید به طغیان را کمرنگ میکند. همچنین نظارت و فشارهای نظام چنان شدید است که به هیچ اقدام متعارضی فرصت بروز و سازماندهی نمیدهد.
گفتیم که در ساختار پساتوتالیتاریسم قانون کارکردی مشابه ایدئولوژی دارد؛ یعنی در جهت ظاهرسازی و فریب به کار گرفته میشود. قانون ظرفی است که به نظام امکان اعمال قدرت میدهد و در مقام عامل یکپارچهساز، زبان مشترک اجزاء گوناگون ساختار میشود. قانون به نظام قشری از مشروعیت میبخشد؛ بنابراین ناچار از تظاهر به پایبندی به قانون است. در چنین موقعیتی توسل به قانون _جهان زیبای ظواهر که از حقوق انسانی افراد میگوید_ اوج تظاهر و دروغگویی نظام را برملا میسازد و همچنین «توجه افراد را معطوف جوهرهی مادی قانون میکند و بدین ترتیب به شکلی غیرمستقیم همهی آنهایی را که پشت آن پناه گرفتهاند، وامیدارد بر این جوهره صحه بگذارند و بدان اعتبار بخشند.»[14] بدین ترتیب دگراندیشی با سلاحِ خودساختهی دشمن، بر او میشورد.
البته نویسنده این رویکرد را مکفی و صِرف پایبندی به قانون را تضمینی برای زندگی بهتر نمیداند. او در پایان یادآوری میکند که هدف از وجود قانون «ارائهی خدمات» و «ارتقاء کیفیت زندگی» است و «اینکه قوانین در خدمت آن زندگیِ بهتر هستند یا مانعی سر راه آن؛ و الا صرفِ رعایت قانون دردی را دوا نمیکند. در بسیاری از موارد رعایت سفت و سخت قانون میتواند تأثیر بسیار نامطلوبی بر عزت و کرامت انسانها داشته باشد.»[15]
قدرت بیقدرتان از پویندگی میگوید، از تلاش و مسئولیتپذیری و همبستگی که تنها راه برونرفت از هیولای تمامیتخواهی است. تماشای این فریم از تاریخ سیاسی چکسلواکی با درسها، دستاوردها و تجارب ارزشمندی همراه است. گرانبهاترین درس شاید این باشد: «آزادی هرگز جدا جدا به دست نمیآید.»[16]
منابع: هاول، واتسلاف. 1398، قدرت بیقدرتان، ترجمهی احسان کیانیخواه، تهران: فرهنگ نشر نو
[1]- Vaclav Havel. در ایران با نام واتسلاو هاول نیز از او یاد میشود.
[2]- اصطلاحی است که برای کشورهای اقماری شوروی پس از جنگ جهانی دوم و اعضای پیمان ورشو به کار میرود: چکسلواکی، آلمان شرقی، لهستان، رومانی، بلغاستان، مجارستان و آلبانی.
[3]- هاول، 1398: 164
[4]- خیزشی اصلاحطلبانه به سرپرستی الکساندر دوبچک در 1968 میلادی.
[5]- برای خواندن نامهی مذکور و دیگر مکاتبات و تحریرات هاول میتوانید به کتاب نامههای سرگشاده مراجعه کنید.
[6]- مقصود هاول از پساتوتالیتاریسم، یک نظام اساساً متفاوت با دیکتاتوریهای کلاسیک و دریافت معمول از توتالیتاریسم است؛ بنابراین پیشوند «پسا» حاکی از توتالیتر نبودن این نظام نیست.
[7]- هاول، 1398: 107
[8]- همان، 34 - 35
[9]- همان، 37
[10]- همان، 35
[11]- همان، 150
[12]- همان، 53
[13]- همان، 122
[14]- همان، 123
[15]- همان، 126
[16]- همان، 66
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.