وقتی کتاب‌ها می‌سوزند

مروری بر کتاب فارنهایت ۴۵۱ نوشته‌ی ری بردبری

مطهره نقی‌زاده

شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲

(1 نفر) 5.0

کتاب فارنهایت ۴۵۱

«بدون کتاب‌خانه گذشته‌ای وجود ندارد. بدون کتاب‌خانه آینده‌ای نخواهد بود.»[1] هنگامی که ری بردبری فارنهایت ۴۵۱ را می‌نوشت، غرضش ادای احترامی بود به کتاب‌ها و کتاب‌خانه‌ها. خودش می‌گوید که دانش و فرهنگ را نه در مدارس و دانشگاه‌ها که از کتاب‌خانه‌ها باید فرا گرفت و کتاب کلید ورود به دنیای تخیل و تفکر و تأمل است. «برای تخریب یک فرهنگ لازم نیست کتاب‌ها را نابود کنید. کافی است کاری کنید مردم از کتاب خواندن دست بردارند.»[2] «به کتاب‌خانه‌ها ایمان دارم. کتاب‌خانه‌ها از دانشگاه‌ها مهم‌ترند. از دانشکده‌ها مهم‌ترند. کتاب‌خانه‌ها مرکز زندگی‌مان هستند.»[3]

اما فارنهایت ۴۵۱ پا به مرزهای فراتری گذاشته است. از عشق و اشتیاق می‌گوید، از حماقت جمعی و اسیر دست رسانه شدن، از رابطه‌هایی که توخالی و پوچ می‌شوند و در آخر و مهم‌تر از همه، از انسانی که همیشه در جست‌وجوست و هر لحظه تغییر می‌کند. مانند هر رمان ویران‌شهری دیگر، فارنهایت ۴۵۱ هشداری است بر آینده‌ای که شاید هم‌اکنون رخ داده است و استعاره‌ای از وضعیت کنونی.

دنیای فارنهایت ۴۵۱ غرق در رفاه و آسایش است. هرآنچه باید باشد، هست و اگر هم نیست مردم از آن اطلاعی ندارند. همه‌چیز غرق در رنگ زیاد، نور زیاد و سرعت زیاد است. چهاردیوار خانه‌ها با نمایشگرهایی احاطه شده است که بی‌وقفه در حال حرف زدن و هیچ گفتن‌اند. در وضعیتی که کسی آن‌قدر صبور یا منزوی نیست که زمانش را صرف تفکر یا خواندن کند، وجود کتابی در خانه‌ی همسایه حتی از اسلحه هم خطرناک‌تر است. حال باید قهرمانانی باشند که مردم را از این شرِ عظیم رهایی می‌بخشند و چه کسی بهتر از آتش‌نشان‌ها؟ حالا که خانه‌ها ضدآتش شده‌اند، کار آتش‌نشان‌ها سوزاندن کتاب‌هاست.

و ناگهان یک جرقه

مانتگ آتش‌نشان باسابقه و خوش‌آتیه‌ای است. این را از جنون شعله‌کشیده در چشم‌هایش هنگام ریختن بنزین روی کتاب‌ها و سوزاندنشان درمی‌یابیم. هیجان شغلی‌اش مانند بوی دودی که همیشه می‌دهد او را در بر گرفته است. چه کسی از او راضی‌تر؟ خانه‌ای خوب، شغلی مناسب، رفاهی که بتواند با آن سه دیوار از خانه‌اش را نمایشگر بپوشاند و همسری غرق در این نماها با صدف حلزونی که در گوشش فرو برده و در دنیایی دور سیر می‌کند... خیلی دور. مانتگ عاشق و خوش‌حال است. البته که هست! چه مهملاتی!

[هشدار: خواندن ادامه‌ی متن می‌تواند بخش‌هایی از داستان را فاش کند.]

تا اینکه دختری را در خیابان محله‌شان می‌بیند. کلاریس، دختر عجیب‌وغریب همسایه که شب‌ها به پیاده‌روی می‌رود، قاصدک جمع می‌کند، به آسمان نگاه می‌کند و چون آینه‌ای وجود حقیقی مانتگ را به خودش نشان می‌دهد.

«_ می‌دونی چی فهمیدم؟

_ چی؟

_ آدم‌ها درباره‌ی هیچی حرف نمی‌زنن.

_ چرا. حتماً حرف می‌زنن.

_ نه درباره‌ی هیچی حرف نمی‌زنن. اغلب کلی ماشین یا لباس یا استخر شنا رو اسم می‌برن و می‌گن چه محشر! ولی همه‌شون همون چیزها رو می‌گن و هیچ‌کس حرفی نمی‌زنه که با بقیه فرق داشته باشه.»[4]

این دختر همچون نسیم سبک و رهاست. با سرعتِ دنیای فعلی بیگانه است و نرم و آرام بر وجود مانتگ می‌وزد. با چشم‌هایش آدم‌ها را می‌خواند و کلماتی را می‌گوید که مانتگ را شوکه می‌کند. او مانتگ را هرچند آتش‌نشان است نزد خود می‌پذیرد. «شرط می‌بندم یه چیز دیگه رو هم می‌دونم که تو نمی‌دونی. صبح‌ها روی علف‌ها شبنم می‌شینه.»[5] حضورش بر آتش وجود مانتگ، نوازشگر است؛ اما باعث ایجاد جرقه می‌شود و همین جرقه است که سیر داستان را رقم می زند. به‌زودی مانتگ به وضعیتی می‌رسد که نمی‌تواند از خیر مصاحبت پرمغز و عجیب کلاریس بگذرد. او تغییر می‌کند.

زوال عقل و احساس بشری

«خب هر چی باشه الان دوره‌ی دستمال‌کاغذیه. دماغت رو با یک نفر بگیر. مچاله‌ش کن. بندازش تو مستراح و سیفون رو بکش. دستت رو دراز کن و یکی دیگه بردار. فین، مچاله، سیفون.»[6] زندگی مانتگ دست‌کمی از این حرف عموی کلاریس ندارد. دست‌های همسرش کاری نمی‌کنند. کنار بدنش وا رفته‌اند یا روی زانوهایش. هر از چندی سیگاری می‌گیرند. گوش‌های همسرش او را نمی‌شنوند؛ مشغول شنیدن نمایشگرهایند یا صدف  حلزونی داخل گوش. چشم‌هایش او را نمی‌بینند. خانواده‌ی درون نمایشگر زندگی می‌کنند، جان می‌گیرند و برای هیچ بر سر یکدیگر نعره می‌کشند. مانتگ می‌فهمد که شاد نیست، می‌فهمد که عاشق نیست، می‌فهمد که زندگی نمی‌کند.

«و ناگهان میلدرد به نظرش آن‌قدر غریبه آمد که باورش نمی‌شد اصلاً او را بشناسد. در خانه‌ی یک نفر دیگر بود. مثل آن جوک‌هایی که مردم تعریف می‌کردند؛ درباره‌ی مردی که دیروقت شب مست لایعقل می‌‌آید خانه، قفل در خانه‌ی اشتباهی را باز می‌کند، وارد اتاق اشتباهی می‌شود و کنار غریبه‌ای می‌خوابد و صبح زود بیدار می‌شود و می‌رود سر کار و هیچ‌کدامشان هم چیزی نمی‌فهمند.»[7] جدا از خاموش شدن آتش احساس، آن‌ها حرفی هم با یکدیگر ندارند. میلدرد حرف می زند، اما هیچ نمی‌گوید. در طول کتاب شاهد این صحنه‌هاییم که میلدرد جملات مشابهی را تکرار می‌کند. زنانی که هم‌صحبت میلدردند نیز وضعیت مشابهی دارند.

«خب مگر واقعیت این نبود که میان او و میلدرد دیواری وجود داشت؟ در واقع نه فقط یک دیوار، بلکه تا اینجا، سه تا! آن هم چه دیوارهای گران‌قیمتی! و آن عموها، خاله‌ها، پسرعموها، دخترعموها، خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایی که در آن دیوار زندگی می‌کردند، آن گله‌ی میمون‌های درختی که وِروِر می‌کردند و هیچ، هیچ، هیچ نمی‌گفتند و همان هیچ را هم بلند، بلند، بلند می‌گفتند.[...] فرقی نمی‌کرد مانتگ کی بیاید خانه، دیوارها همیشه داشتند با میلدرد حرف می‌زدند.»[8]

در این وضعیتِ تنهایی و شک است که دست‌های مانتگ راه دیگری را در پیش می‌گیرند. در یکی از مأموریت‌های کشف خانه‌ای که در آن کتاب است، دست‌هایش حین ریختن بنزین روی کتاب‌ها، یکی از آن‌ها را زیر لباس خدمتش قایم می‌کند. او می‌خواند و گرچه نمی‌فهمد، اما شکافی که میان خود و دیگران احساس می‌کند، عمیق و عمیق‌تر می‌شود. او کسی را می‌یابد تا بتواند راهنمایی‌اش کند. فیبی استاد دانشگاهی که به‌اجبار بازنشسته شده و زندگی مخفیانه‌ای را در پیش گرفته به مانتگ کمک می‌کند که رفته‌رفته اندیشه‌ی خود و جهان‌بینی تازه‌اش را بسازد.

وقتی نباید درد کشید

اما انسان‌های این جامعه دلایل خاص خودشان را دارند. آن‌ها خوشبخت‌اند، در رفاه‌اند و همه تقریباً به یک اندازه برابرند؛ البته در جهالت. آن‌ها خود این مسیر را برگزیده‌اند و از انتخابشان راضی‌اند. راهی که در آن دردی نیست. آن‌ها آسایش و خمودگی را برگزیده‌اند و تصمیم گرفته‌اند حیوانی راضی باشند تا شاعری ناراضی و اگر احیاناً شاعری ناراضی کیفشان را کور کرد، با خیال راحت حذفش کنند.

«_ راحتم بذار. من که کاری نکردم.

«_ راحتت بذارم! باشه. خیلی خب؛ ولی خودم رو چطور راحت بذارم؟ ما احتیاجی نداریم که راحتمون بذارن. احتیاج داریم هرازگاهی حسابی ناراحتمون کنن. چند وقته حسابی ناراحت نشدی؟ به‌خاطر یه موضوع مهم، یه موضوع واقعی؟»[9]

حکومت چه می‌خواهد؟ حکومت چه می‌کند؟

وقتی به واقعیت‌های تاریخی می‌نگریم، می‌بینیم که کتاب‌سوزی نه یک احتمال یا هشدار، بلکه یک خاطره است. حکومت‌های مختلفی در دوران باستان و معاصر دست به کتاب‌سوزی زده‌اند. همچون اکثر کتاب‌های ویران‌شهری، در جبهه‌ی شر نیز کسی هست که بیشتر از قهرمان داستان خوانده باشد و با علم مسیر مقابل را در پیش گرفته است. در ۱۹۸۴ و دنیای قشنگ نو شاهدیم که بهترین گفت‌وگوها در مناظره‌ی بین قهرمان داستان و شروری که بیش از او می‌داند، شکل می‌گیرد. بِیتی، فرمانده‌ی واحد آتش‌نشانی، کتاب‌خوان و کتاب‌سوزی قهار است. دلایل او متفاوت از اکثریت مردم است. او نماینده‌ی حکومت است. می‌داند و با آگاهی تمام کتاب‌ها را می‌سوزاند. مانتگ می‌داند که چیزی در این میان درست نیست؛ اما نه سواد بیتی را دارد و نه اراده و قدرت کلام او را.

«اگه ناراضی سیاسی نمی‌خوای، دو طرف مسئله رو به مردم نگو که نگران بشن. فقط یکیش رو بگو. از اون هم بهتر، هیچی بهشون نگو. بذار یادشون بره که چیزی مثل جنگ وجود داره. اگه حکومت بی‌کفایته، اگه کله‌گنده‌هاش همه‌چی رو بالا کشیدن و مالیات‌هاش نامعقوله، همون بهتر که این‌جوری باشه تا اینکه مردم نگران این چیزها باشن. آرامش، مانتگ. برای مردم مسابقه برگزار کن. مسابقه‌ای که توش برنده بشن [...] کله‌شون رو از اطلاعات به‌دردنخور پر کن. اون‌قدر واقعیت تو کله‌شون بچپون که احساس کنن تا خرخره پر شده‌ان و «عقل کل» هستن.»[10] حکومت موذیانه و به بهایی سنگین تفکر شادمانی را برای مردم به ارمغان می‌‌آورد؛ جهل خودخواسته‌ای که نویدبخش امنیت و آرامشی پوشالی است.

فارنهایت ۴۵۱:‌ دمایی که کتاب در آن شعله می‌کشد

دقت بردبری از وجوه نمادین و استعاری کتاب از انتخاب عنوانش هم مشخص است. ۴۵۱ درجه‌ی فارنهایت دمایی است که کاغذ در آن می‌سوزد. اسم مانتگ از نام یکی از برندهای کاغذ گرفته شده است و نام فیبر، مرشد راهنمای مانتگ در سیروسلوک او، از نام مداد فابر. خودش می‌گوید که انتخاب اسامی کار ناخودآگاهش بوده و بعدها متوجه شده که حداقل خودآگاه نقش چندانی در گزینش آن نداشته است. بااین حال او تصویر هولناکی را از آینده، پیش روی مخاطب می‌گذارد؛ انتخاب حماقت جمعی. خودش در این باره می‌گوید: «من آینده را پیش‌بینی نمی‌کردم. می‌خواستم جلوی آن را بگیرم.»[11]

این رمان که در اکتبر سال ۱۹۵۳ منتشر شد، متعلق به نخستین دوران طلایی ادبیات علمی‌تخیلی آمریکاست و آن را با سایر کتاب‌های ویران‌شهری چون ۱۹۸۴ و دنیای قشنگ نو  مقایسه می‌کنند. خودش در این باره می‌گوید:‌ «اغلب از من می‌پرسند که هاکسلی و اورول چه تأثیری روی من گذاشته‌اند و آیا هیچ‌یک از آن‌ها در خلق فارنهایت ۴۵۱ مؤثر بوده‌اند. بهترین پاسخ آرتور کوستلر است [...] ظلمت در نیمروز کوستلر در حقیقت پدر، مادر و برادر مجنون فارنهایت ۴۵۱ من است.»[12]

« فارنهایت ۴۵۱تصویر هولناکی را از آینده، پیش روی مخاطب می‌گذارد؛ انتخاب حماقت جمعی.»

جدا از ظلمت در نیمروز، واقعه‌‌ی دیگری باعث نوشتن فارنهایت ۴۵۱ شد. شبی که ری در خیابان قدم می‌زد و این حرکت چنان در نظر پلیس عجیب آمد که جلوی او را گرفتند. بردبری خشمگین از مزاحمت پلیس به خانه رفت و داستان کوتاه «رهگذر» را نوشت. از دنیایی که پیاده‌روی شبانه به امری غریب و مخصوص گناهکاران تبدیل می‌شود. «رهگذر» بعدها در داستان بلندِ «آتش‌نشان» این بار نه در قالب بردبری که در قالب کلاریسِ جوان ظاهر می‌شود. داستانی که بعدها تبدیل می‌شود به فارنهایت ۴۵۱.

بردبری در این کتاب به خطرات اعتیاد به تکنولوژی و لزوم تفکر انتقادی اشاره می‌کند و این نکته که «جنایت‌هایی بدتر از کتاب سوزاندن وجود دارد. یکی از آن‌ها کتاب نخواندن است.»[13] اما جدا از ارزش محتوایی و استعاری کتاب، بردبری در فارنهایت ۴۵۱ ژول ‌ورن‌وار عمل کرده است. «در ۴۵۱ درجه‌ی فارنهایت که اغلب آن را شاهکارت می‌نامند [...] لوازمی مثل هدسا آیفون یا آیپادز را پیش‌بینی کردید. تلویزیون فلترون را پیش‌بینی کردید. خشونت مدارس را پیش‌بینی کردید. افول روزنامه‌های آمریکایی را پیش‌بینی کردید. گفتید رمان‌های مصور به بازار می‌آیند.»[14] همچنین دستگاه کارت‌خوان، تعقیب و گریز مجرمان فراری که به صورت زنده از تلویزیون پخش می‌شود و...

ایده‌ی کتاب بسیار درخور تأمل و ناب است؛ بااین‌حال پرداخت کتاب سرعت زیادی دارد و گویی عجولانه روایت شده است. برعکس اکثر آثار آرمان‌شهری پایانی خوش دارد و ترجمه‌ی سالم و روان و خوش‌واژه‌ی نشر ماهی لذت خواندن کتاب را دوچندان می‌کند.

تا ابد زنده بمان!

ریموند داگلاس بردبری در ۲۲ اوت سال ۱۹۲۰ در واکگن ایالت ایلینوی به دنیا آمد. خانواده، شهر و وقایع کودکی‌اش تأثیر شگرفی بر نویسندگی و آثار او گذاشتند. کمتر اثری از این نویسنده است که منبع الهام آن خاطرات کودکی‌اش نباشد.

«این همه از کجا آغاز شد؟ منظورم نوشتن است. [...] مجموعه‌‌ی درهمی از جادو و افساننه و با دایناسورها از پله‌ها به زیر افتادن [...] اما آنچه که به این مجموعه شکل داد مردی بود به نام آقای الکتریکو. [...] در حالی که چشمانش می‌درخشید و موهایش سیخ ایستاده بود و از لای دندان‌های دهان متبسمش برق می‌جهید، شمشیر را پیش می‌‌آورد و بچه‌ها را با آتش به لقب شوالیه مفتخر می‌ساخت. به من که رسید [...] آقای الکتریکو ندا داد: تا ابد زنده بمان!»[15]

«آخر سر خبر خاصی به من داد: ما قبلاٌ همدیگر را می‌شناختیم. تو در سال ۱۹۱۸ بهترین دوست من بودی و در نبرد جنگ‌های آردن در آن سال در بغل من جان دادی. و حالا در پیکری جدید و با اسمی جدید از نو به دنیا آمدی. بازگشتت مبارک!

گیج و منگ از آقای الکتریکو جدا شدم. سرمست از دو هدیه‌ی او: یکی اینکه قبلاً زندگی کرده بودم و دیگر اینکه باید می‌کوشیدم هر جوری که هست تا ابد زنده بمانم.»[16]

در دوازده سالگی ماشین تحریری هدیه گرفت و شروع به نوشتن کرد. هفته‌ای یک داستان کوتاه و حداقل روزی هزار کلمه می‌نوشت. خودش می‌گفت که هشتاد سال از عمرش را بی‌وقفه نوشته است. بالاخره در سال ۱۹۴۱ اولین اثرش را می‌فروشد و شاهکارش را در سال ۱۹۵۳ منتشر می کند. او با وجود آنکه اکثر داستان‌هایش در ژانر وحشت و فانتزی و علمی‌تخیلی هستند، خود را به‌هیچ‌وجه نویسنده‌ی علمی‌تخیلی نمی‌دانست و معتقد بود فارنهایت ۴۵۱ تنها اثر علمی‌تخیلی‌اش است. اثری که در اولین دوران طلایی علمی‌تخیلی یعنی سال ۱۲۰ تا ۱۹۵۰ خوش درخشید.

ری بردبری

برخلاف تمامی تحقیرهایی که منتقدان نثار ادبیات ژانر می‌کنند، ری بردبری نشان داد که می‌توان ژانری نوشت و اثر در دسته‌ی کلاسیک‌ها طبقه‌بندی شود. می‌توان در میان دو راه تجارت یا هنر راه میانه‌ای برگزید و از چیزی نوشت که در ادبیات جریان اصلی نادیده گرفته می‌شود. بردبری به‌درستی اصلی‌ترین معیار نوشتن را «اشتیاق» دانست؛ انجام کاری که به آن عشق می‌ورزی.

«این همه چه ربطی به قصه‌ی نوشتن در روزگار ما دارد؟ ربطش این است که اگر بی‌بهره از شور و شوق و لذت می‌نویسی، نیمچه نویسنه‌ای؛ یعنی یک چشمت متوجه بازار فروش و استقبال مشتری است و یک گوش را چنان به محافل آوانگارد سپرده‌ای و از خودت چنان غافل مانده‌ای که دیگر خودت را به جا نمی‌‌آوری.»[17]

وی با این شیوه توانست بنویسد و نه‌تنها فروش تجاری موفق بلکه تشویق منتقدان و نویسندگان ادبیات جریان اصلی را نیز به‌دست آورد؛ به‌طوری که بورخس بر نسخه‌ی آرژانتینی کتاب حکایت‌های مریخ او مقدمه‌ای بنگارد که به فارسی نیز ترجمه شده است. «پس از بستن کتاب با خود اندیشیدم که این مرد ایلینویی در این فقره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی روایت‌هایش از استیلا بر سیاره‌ای دیگر چه کرده که مرا غرق در وحشت و تنهایی می‌کند.»[18]

آثار شاخص بردبری جز فارنهایت ۴۵۱، چیزی شوم به این سو می‌آید است. وی همچنین فیلم‌نامه‌ی «موبی دیک» جان هیوستن را نوشت. روی هم رفته بردبری نویسنده‌ای بسیار پرکار بود و تا آخر عمر می‌نوشت و کارهای ناتمام و آرزوهای فراتر از آن داشت. وی سرانجام در ۵  ژوئن ۲۰۱۲ در ۹۱ سالگی از دنیا رفت.


 منابع:

- بردبری، ری. ۱۳۹۹، فارنهایت ۴۵۱، ترجمه‌ی مژده دقیقی، تهران: نشر ماهی

- ولر، سام. ۱۳۹۷، ری بردبری، آخرین مصاحبه‌ها و سایر گفت‌وگوها، ترجمه‌ی سولماز دولت‌زاده، تهران: آفتاب‌کاران

- برادبری، ری. ۱۳۸۹، ذن در هنر نویسندگی، ترجمه‌ی پرویز دوائی، تهران: نشر جهان کتاب

- برادبری، ری. 1391، حکایت‌های مریخ، ترجمه‌ی مهدی بُنواری، تهران: نشر پریان


[1]- ولر، ۱۳۹۷: ۷۱

[۲]- همان: ۷۱

[3]- همان: ۶۴

[4]- بردبری، ۱۳۹۹: ۴۵

[۵]- همان: ۲۳

[6]- همان: ۳۱

[7]- همان: ۵۶

[8]- همان: ۵۸

[9]- همان: ۶۶

[۱۰]-  همان: ۷۵

[11]- همان: ۵

[12]- همان:‌ 9

[13]- همان:‌ ۶

[14]- ولر، ۱۳۹۷: ۱۸

[15]- برادبری، ۱۳۸۹: ۲۲

[16]- همان: ۲۳

[17]- همان: ۵۰

[18]- برادبری، ۱۳۹۱: ۲۱

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

مرگ تدریجی معصومیت

مرگ تدریجی معصومیت

مروری بر کتاب ناتور دشت (ناطور دشت) نوشته‌ی جی. دی. سلینجر

‌عموجان رافائله آقای خواستگار را دنبال می‌کند!

‌عموجان رافائله آقای خواستگار را دنبال می‌کند!

مروری بر کتاب «عروسک فرنگی» نوشته‌ی آلبا دسس پدس

وقتی باد برمی‌خیزد

وقتی باد برمی‌خیزد

معرفی کتاب باد ویرانگر نوشته‌ی سلوا آلمادا

کتاب های پیشنهادی