من کبوتر بسمل‌شده هستم

مروری بر کتاب طریق بسمل شدن نوشته‌ی محمود دولت‌آبادی

عاطفه طهماسیان

پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲

(1 نفر) 5.0

محمود دولت آبادی

کتاب طریق بسمل شدن نوشته‌ی محمود دولت‌آبادی داستانی با محوریت جنگ را روایت می‌کند که در آن عمیق‌ترین افکار، احساسات و باورهای انسانی مورد بازنگری قرار می‌گیرد. این کتاب که جزء کم‌حجم‌ترین و درعین‌حال پیچیده‌ترین آثار دولت‌آبادی است، در حدفاصل سال‌های‌ 1383 تا 1385 نوشته شده، اما مسیری طولانی را در گرفتن مجوز انتشار گذرانده است تا سرانجام در سال 1397 به همت نشر چشمه در رده‌بندی «داستان فارسی» منتشر شود. طریق بسمل شدن در چند سطحِ روایی شکل می‌گیرد و با طرح مبانی اخلاقی و فلسفی و نیز از طریق نمادهای گوناگون می‌کوشد سوال‌های بنیادین و هستی‌شناسانه‌ای در ذهن مخاطبانش ترسیم کند.  

روایت گلوله و قلم

انسان در مقابل انسان؛ هر غم‌نامه این‌چنین است که آغاز می‌شود. و جنگ که نحوستی است بی‌سرانجام؛ این است حکایت طریق بسمل شدن. داستانِ انسان است، آنگاه که در برزخ تضادها گرفتار می‌شود و در دوراهی‌های برگشت‌ناپذیر، ذهن آشفته و روح سرگردانش نمی‌تواند پاسخگوی اساسی‌ترین پرسش‌ها باشد: کشتن و کشته شدن یا زنده ماندن و زندگی بخشیدن؟ اعتماد یا بی‌اعتمادی؟ مرز میان دفاع و تهاجم کجاست؟ مرز میان مدنیت و سَبعیت کجا؟ شفقت یا شقاوت؟ در جدال عقل و قلب کدام‌ پیروز خواهد شد؟ در جدال عاطفه‌ی انسانی و انگیزه‌ی بقا کدام؟ در این میان چطور می‌توان به «حقیقت» تسمک جست، اگر حقیقتی وجود داشته باشد...

«اما اسیر... می‌دانی، من بعد از آن حرف خیلی به‌اش فکر کرده‌ام. شاید یک علتش این باشد که اسیر موجودی است بی‌دفاع و تسلیم‌شده؛ اما به نظر من این ظاهر یک امر است. باطن امر به نظر من چیز دیگری است و آن این است که اسیر وقتی گرفتار می‌شود تمام آنچه ظاهر او را می‌ساخته، ناگهان زایل می‌شود. قوانین نظامی، لباس نظامی، سلاح و حتی وسایلی که توی چنته یا جیب‌هایش داشته از او گرفته می‌شود و ناگهان تو با یک آدم عادی طرف می‌شوی که مثل خود توست، پیش از آن‌که اسلحه گرفته باشی. با چنین آدمی که تو را به یاد خودت می‌آورد، چه‌طور می‌توانی بجنگی؟»[1]

طریق بسمل شدن بر لبه‌ی تیغ راه می‌رود؛ لبه‌ی تیغ مرگ و زندگی؛ و همچنان که بر آن شیار باریک و لغزان ایستاده است، پیش‌فرض‌های مسلّم ما را به چالش می‌کشد. داستان با شروع خیره‌کننده و در میانه‌ی یک موقعیت جنگی آغاز می‌شود: «ازجایی، نقطه‌ای بر این کره‌ی خاکی گلوله‌ای از دهانه‌ی لوله‌ی یک سلاح شلیک می‌شود: نه! از جایی در این کره‌ی زمین گلوله‌ای سربی، سنگین و مخرب از دهانه‌ی فراخ لوله‌ی بلند یک سلاح سنگین شلیک می‌شود. [...] چرا باید تصور کنیم انگشتی فقط یک دکمه را فشار می‌دهد؟ ای‌بسا یک اهرم را پایین و بالا می‌کشاند؟ چه می‌دانم؟ چه فرقی می‌کند و چه تشخّصی می‌توان قائل شد برای اجزائی از یک ماشینِ کُشتن که تک‌به‌تک آن، یک مجموعه، یک ترکیب را به وجود آورده باشند؟ پس گلوله‌ای شلیک شد تا بعد از طی سفری _که در خیال من طولانی می‌گذرد_ در جایی از همین زمین فرود بیاید، منفجر بشود، ویران کند و جایی را به آتش بکشد و ابری از دود در هوا بدماند. [...] با چنین تصوری است که از پسینِ غروب آتش‌باری روی یک گله جا شروع شده و جوانان این داستان را در محاصره‌ی آتش قرار داده است و چون شب است و نمی‌توان هیچ شعله یا نوری به کار داشت، هنوز معلوم نیست که از آن جمع معدود چند نفر به جا مانده‌اند.»[2]

داستان دو سطح روایی دارد؛ یکی ماجرای نویسنده‌ای عرب به نام ابوعلاء که از او خواسته می‌شود _درحقیقت دستور داده می‌شود_ داستانی ساختگی و تحریف‌شده از جنگ بنویسد که مطابق معیارها و اهداف حاکمیت است؛ و این حالی است که او خود دچار تردیدهای عمیق نسبت به بنیان‌های مفهوم جنگ است. «من نویسنده هستم، سرگرد؛ نویسندگان نمی‌توانند هیزم‌بیار جنگ باشند. آن هم جنگی که من هنوز معنا و هدف آن را نفهمیده‌ام!»[3]

روایت دوم داستانی است که ابوعلاء مشغول نوشتن آن است؛ داستان تپه‌ی صفر. میان ایرانی‌ها و عراقی‌ها در منطقه‌ای موسوم به «تپه‌ی صفر» درگیری رخ داده و پس از باران گلوله که بر سر هر دو جبهه باریده است، اکنون تمام ایرانیان کشته شده‌اند و تنها فرمانده‌ی گروه و یک سرباز باقی مانده‌اند به همراه یک اسیر عراقی. دو سوی تپه عرصه‌ی حضور دست‌هایی است آماده‌ی شلیک و از آنجا که هر دو طرفِ مخاصمه یکدیگر را زیر نظر دارند، هیچ‌کدام قادر نیستند از منبع آبِ درون شیارهای تپه استفاده کنند؛ و عطش از حد که بگذرد به جنون می‌رسد...

انسان در محاصره‌ی انسان؛ هر دو خسته، پریشان، مجروح و تشنه. حُرم آتش، بوی باروت و حیرانی. نمایی از انسان در آستانه‌ی سقوط، فروپاشی و تردید در هستیِ خود. و پرسش... پرسش‌های بی‌جواب. سرباز و فرمانده در دوراهی زنده گذاشتن اسیری که جان هم‌رزمانشان را گرفته است برای حفظ اخلاقیات و کشتن او و خلاص شدن هردوشان مرددند. سرباز ناامید است و تشنگی امانش را بریده است. ماجرا با گفت‌وگوهایی میان او و فرمانده و نیز تک‌گویی‌هایی شوریده پیش می‌رود و هم‌پای آن ماجرا ابوعلاء ادامه پیدا می‌کند. در خلال دو روایت اصلی، گریزهایی تاریخی نیز تعبیه شده است که به حمله‌ی اعراب به ایران، عصر عباسیان و خاندان برمکی، ابومسلم خراسانی و... می‌پردازد که شاید بتوان به واسطه‌ی آن‌ها به نوعی تناظر در داستان قائل شد. «دیوانه بودم از دستش! اما نمی‌توانم، نمی‌توانستم بکشم. [...] چشم‌هایش! چشم‌هایش اذیتم می‌کردند. نگاهش، آن نگاه... با آن چشم‌ها بود که نفرات من، آن پنج تن را در سیاهی شب تشخیص داده و آبکش کرده بود. اگر جلّاد بودم باید آن چشم‌ها را از کاسه درمی‌آوردم؛ فقط قساوت قلب نداشتم.»[4]

قرائتی متفاوت از جنگ با سبکی منحصربه‌فرد

در یک نگاه کلی به آثاری که در حوزه‌ی ادبیات جنگ نوشته شده‌اند، می‌بینیم که اغلب گزارشگر جنگ و پیامدهای ویران‌گر آن بوده‌اند و شاید کمتر کتابی را بتوان یافت که مفهوم جنگ را ریشه‌یابی کرده باشد و به فلسفه و چرایی آن بپردازد. طریق بسمل شدن حامل خوانشی دیگرگونه از جنگ است که در آن انسان با تمام تردیدها، ترس‌ها، دلیری‌ها، امیدها و ناامیدی‌ها و سرگردانی‌هایش به نمایش گذاشته می‌شود؛ آنجا که در تنگنایی است میان فتح و مرگ و چه‌بسا میان مرگ و مرگ. در این کتاب سیاه و سفید مطلقی وجود ندارد و تشخیص مزر میان حق و باطل گاه ناممکن به نظر می‌رسد. درنهایت با یک پرسش روبه‌رو هستیم: از هر منظری که به جنگ بنگریم، آیا این انسانیت نیست که مسلخ کشیده شده است؟

طرق بسمل شدن همچنین یکی از متفاوت‌ترین آثار محمود دولت‌آبادی است؛ تمایزی که حجم کتاب، موضوع، شیوه‌ی روایت، تصویرسازی‌ها، توصیفات و مکالمات مؤید آن است. داستان علی‌رغم کوتاهی پیچیدگی‌های ساختاری و مفهومی قابل توجهی دارد که درک آن‌ها نیازمند دقت و حتی دوباره‌خوانی است. دو داستان به موازات یکدیگر در طول کتاب روایت می‌شوند و نهایتاً شاهد تلاقی معنایی آن‌ها هستیم. در طریق بسمل شدن با متنی چندلایه، روایت‌ها و فضاسازی‌های تودرتو، سیالیت زمانی، نحو زبانی خاص، نثر قوی و پرکشش، توصیفات جاندار، ابهام‌های هنری و زیبا و گاه گیج‌کننده، زبان‌پریشی‌های گاه‌وبیگاه و نوعی جنون در روایت، پرداخت‌های هنرمندانه و دقیق و نمادهای تأمل‌برانگیز مواجه می‌شویم. فهم لایه‌های زیرین متن و کاویدن اعماق آن نیازمند نزدیک شدن به هندسه‌ی ذهنی نویسنده است.

داستان از زبان چند راوی _دانای کل، سرهنگ عراقی و فرمانده‌ی ایرانی_ بیان می‌شود و زبان کتاب فارغ از مواردی که پاره‌ای تعقیدها موجب گم کردن خط داستانی می‌شود، زبانی گیرا است که گاه تا مرز «شعر» پیش می‌رود. «نگاه کن، نگاه کن! چه رستخیز روشنی! منم، تویی و دیگران. تویی، منم و دیگران. چه رستخیز روشنی. کلاه‌خود و چکمه و یراق. یکی به آفتاب می‌دهد سلام، یکی به آب. یکی به آسمان نیاز می‌برد، یکی به خاک. یکان‌یکان بروز می‌کنند، از پناه خاک، از شکَفت‌های تپه‌ی هلاک، از حوالی و حدود تپه‌های تاک، تپه‌ها و تنگه‌های کهنه و عمیق، پوده و عتیق، از درون خاک، از مغاک‌ها، مثل رویش و شکفتن عجیب سنگ‌ها و خارها. پوست‌پوست‌های خاک می‌شکَفت و می‌شکُفت از آن کسی _تنی. تنی که با کفن. تنی که بی‌کفن.»[5]

نویسنده از نمادهایی چون آب، کبوتر و ماده‌شیر _که به عقیده‌ی برخی، ریشه‌های اسطوره‌ای دارند_ در طول روایت خود بهره برده است. آب مظهر تداوم حیات است و در هنگامه‌ی جنگ سربازان ایرانی و عراقی و با وجود تیرباران، منبع آب درون تپه سالم مانده است و هر دو طرف درگیر خواهان دستیابی به آن هستند. آیا این آب نماد حیات و امیدی نیست که چون گیاهی خودرو در بیابان و نوری از پس تاریکی، معنای «بودن» را تداوم می‌بخشد؟ شیر که بقا و شجاعت را به ذهن می‌آورد، در داستان حضوری شبح‌وار و دست‌نایافتنی دارد؛ آروزیی دوردست که نویدبخش آرامش و زندگی است. «به آن ماده‌شیر فکر کن که هر لحظه ممکن است بیاید طرف ما، بیاید ما را بیابد. خودت می‌دانی که او شیرِ بادیه لقب گرفته که می‌گردد در بیابان تا شیر برساند به تشنگان و درماندگان. آن ماده‌شیر؛ ماده شیر را که به یاد می‌آوری؟ تمام خط او را می‌شناسند، دوست و دشمن. هیچ دستی طرفش شلیک نمی‌کند؛ چون انگشتش روی ماشه می‌چسبد و قبضه‌ی سلاح در کفش آتش می‌گیرد، آن ماده‌شیر هم دوست و دشمن را به یک چشم نگاه می‌کند.»[6]

و کبوتر که مفهوم «صلح و دوستی» را نمایندگی می‌کند، مهم‌ترین نماد در قصه است که نام کتاب[7] نیز برگرفته از حضور اوست. «وجدان من عمیقاً زخمی است و دیده خواهد شد که تا پایان جهان هر روز صبح از گلوی این کبوتر که من هستم یک قطره خون روی لبه‌ی بام کاهگلی خانه‌ای فروخواهد چکید. من کبوتری بسمل‌شده هستم.»[8]

جملاتی از کتاب طریق بسمل شدن

«مرا می‌ترسانی کبوتر؟! خوانده‌ام یا شنیده‌ام و هم با چشم سر دیده‌ام "نبود شدن"‌ها را؛ و من نیامده‌ام که از وادیِ نبودن به بود برگردم. تو که می‌دانی من نام یک پرنده هستم، نام یک پرنده را بر خود نهاده‌ام. و پرنده نابود نمی‌شود، بسمل می‌شود. همین نبود که عهد کردیم در آغاز باهم، من با تو؟!»[9]


منابع:

دولت‌آبادی، محمود، طریق بسمل شدن، تهران، چشمه، 1397

انوری، حسن، فرهنگ بزرگ سخن، تهران، سخن، 1381


[1]- دولت آبادی، 1397: 19

[2]- همان، 7- 8

[3]- همان، 96

[4]- همان، 101

[5]- همان، 106

[6]- همان، 35

[7]- بسمل شدن: سربریدن شدن؛ ذبح شدن؛ کشته شدن (انوری، 1381: 976)

[8]- دولت‌آبادی، 1397: 114

[9]- همان، 63

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

کجایی‌ای مرد؟

کجایی‌ای مرد؟

مروری بر کتاب جای خالی سلوچ نوشته‌ی محمود دولت آبادی

رفتیم دو دقیقه بازجویی شویم، دو سال زندانی شدیم

رفتیم دو دقیقه بازجویی شویم، دو سال زندانی شدیم

محمود دولت آبادی: مروری بر زندگی و آثار

سلوک

سلوک

کتاب سلوک نوشته محمود دولت آبادی [مغزم درد میکند]

کتاب های پیشنهادی