کتاب‌فروشی افسانه‌ای در کیلومتر صفر پاریس

مروری بر کتاب شکسپیر و شرکا نوشته‌ی جرمی مرسر

آوا بناساز

سه شنبه ۸ فروردین ۱۴۰۲

(1 نفر) 5.0

کتابفروشی شکسپیر و شرکا

کتاب شکسپیر و شرکا نوشته‌ی جرمی مرسر روایت داستانی شگفت‌آور است از دوره‌ای که در آن زندگی، او را به یکی از اسرارآمیزترین نقاط پاریس کشاند و سرنوشتش را برای همیشه تغییر داد. همه‌ چیز از یک بعدازظهر سرد زمستانی شروع شد؛ درست چندین روز پیش از آغاز هزاره‌ی دوم میلادی و زمانی که دنیا در گرماگرم سال نو، غرق در جشن و پایکوبی بود و پاریس به‌عنوان نورانی‌ترین ستاره‌‎ی این بزم در مرکز جهان می‌درخشید. در این میان اما جرمی بی‌توجه به دنیای پرزرق‌و‌برق پیرامونش و با چشمانی بسته به روی درخشش مفتون‌کننده‌ی خوش‌‌بینی عمومی جامعه‌ی اروپایی هزاره‌ی جدید را آغاز کرد؛ ناامید از آینده‌‌ی شاد و بی‌نظیری که جهان امیدوارانه انتظارش را می‌کشید. او که ملال‌انگیزترین روزهای عمر خود را سپری می‌کرد، گریزان از تمام مشکلات، شهرش را با هرآنچه آن‌جا داشت رها کرد و با دستانی تهی و قلبی سرشار از ترس و تردید به پاریس پناه برد و پاریس درست درحالی‌که ذهنش او را لحظه‌به‌لحظه بیشتر به لبه‌ی پرتگاه تاریکی و وحشت نزدیک می‌کرد، دستانش را گرفت و درهای جادویی دنیایی عجیب و متفاوت را به رویش گشود.

به سوی ناشناخته‌ها

جرمی مرسر، خبرنگار کانادایی‌تبار، پس از چندین سال فعالیت در حوزه‌ی جرم و جنایت خود را در نقطه‌ای بسیار دور از یک زندگی معقول می‌دید. تیرگی‌های این شغل به تمام قسمت‌های زندگی‌اش نفوذ کرده بود و او را اندک‌اندک به اعماق چاه تباهی کشانده بود. همه‌ی حقوقش پای لذت‌جویی‌های افراطی و خرید لوازم لوکس غیرضروری به باد رفته بود و با ایجاد روابط فاسد کاری خود را به دردسر انداخته بود. درنهایت زمانی که طی یک تماس تلفنی شبانه به مرگ تهدید شد، خود را در باتلاقی دید که در آن گرفتار شده بود و وحشت‌زده از زندگی‌اش، تصمیم به فرار گرفت؛ فرار یه دور‌ترین نقطه‌ی ممکن، به کشور و حتی قاره‌ای دیگر.

با امید فراموش کردن گذشته، رویای ساختن یک زندگی جدید در پاریس را در سر می‌پرواند؛ رویایی که بعد از مدتی کوتاه، با کم‌تر شدن پس‌انداز اندکش، هر روز دست‌نیافتی‌تر از روز قبل به نظر می‌آمد. افسردگی بر او چیره شده بود و روز‌ها را بی‌هدف به شب می‌رساند، اجازه ‌می‌داد کوچه‌ها و خیابان‌ها راهنمای پیاده‌روی‌های طولانی‌اش باشند و خود را تماماً به پاریس سپرده بود تا شاید راهی پیش پایش بگذارد و او را از این مخمصه نجات دهد. و سرانجام در یکی از آن پیاده‌روی‌های بی‌هدف، پاریس او را به کتاب‌فروشی قدیمی و پرماجرایی رساند و آرزویش را برآورده کرد.

یک ماهی از آغاز سال جدید می‌گذشت که در آن بعدازظهر خاکستری، نم‌نم باران ناگهان تبدیل به رگباری تند شد و جرمی را به امید یافتن یک سرپناه به کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا کشاند. هنگامی که او راه خود را از میان انبوه توریست‌ها باز می‌کرد و وارد کتاب‌فروشی می‌شد، نمی‌دانست این سرپناه موقت همان نشانه و معجزه‌ای است که انتظارش را می‌کشید. میان کتاب‌ها پرسه می‌زد تا رگبار تمام شود و به مسیرش ادامه دهد؛ اما زمانی که به مهمانی چای یکشنبه‌های کتاب‌فروشی در طبقه‌ی بالا دعوت شد و خود را میان همهمه‌ی غربیه‌های عجیبی دید که درباره‌ی ادبیات و سیاست و زندگی بحث می‌کردند، فهمید که زندگی‌اش برای همیشه عوض شده است.

«انبوهی مشتری دور میز جمع شده بودند و با سروصدای زیاد با ملغمه‌ای از زبان‌های مختلف سعی داشتند توجه صندوق‌دار را به خود جلب کنند. و کتاب‌ها، کتاب‌ها همه جا بودند. از طبقه‌های چوبی بیرون زده بودند، از کارتن‌های مقوایی سرریز بودند، روی میز‌ها و صندلی‌ها در تل‌های مرتفع تلوتلو می‌خوردند. لبه‌ی پنجره گربه‌ی سیاه مخملی‌ای دراز کشیده بود و این صحنه‌ی جنون‌آمیز را تماشا می‌کرد. قسم می‌خورم که سرش را بلند کرد، نگاهم کرد و چشمک زد.»[۱]

آشفته‌بازار رمانتیک

جرج ویتمن را می‌توان یک عشقِ کتاب واقعی دانست. نویسنده و رویاپرداز خانه‌به‌دوشی که سال‌ها دور دنیا چرخید و سفر کرد. می‌گفت: «در تمام دنیا هیچ شیوه‌ی زندگی‌ای بهتر از این وجود ندارد که پیاده در قصر دنیا سیاحت کنی، راه بروی، برقصی، آواز بخوانی، و بخوانی؛ کتاب زندگی را بخوانی.»[۲] او که مدت‌ها آرزوی داشتن یک کتاب‌فروشی را در سر داشت‌، سرانجام در سال ۱۹۵۱ و در سن ۳۷ سالگی، شکسپیر و شرکا را افتتاح کرد. جرج ایده‌ی بازکردن یک کتاب‌فروشی انگلیسی‌زبان در پاریس را از سیلویا بیچ الهام گرفته بود؛ کسی که تمام ماجراها با او آغاز شد. جرج و سیلویا، دو بزرگ‌شده‌ی شهر نیوجرسی در آمریکا، عاشق کتاب و شیفته‌ی ادبیات، روزی پاریس را برای ادامه‌ی زندگی خود برگزیدند و هر کدام گوشه‌ای از آن شهر در دو دهه‌ی متفاوت کتاب‌فروشی‌های شکسپیر و شرکای خود را افتتاح و آنجا را به یکی از شناخته‌شده‌ترین کتاب‌فروشی‌های دنیا تبدیل کردند.

پس از اتمام نخستین جنگ جهانی، سیلویا بیچ تصمیم گرفت برای همیشه آمریکا را ترک کند و ساکن پاریس شود. علاقه‌‌اش به ادبیات و نیاز شدید به کتاب‌های انگلیسی‌زبان در فرانسه‌ی آن روزگار، باعث شد سرانجام در سال ۱۹۱۹ کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا را دایر کند؛ جایی که خیلی زود به یکی از محبوب‌ترین پاتوق‌های نویسندگان آمریکایی و انگلیسی تبدیل شد. استعدادهای بیشماری چون همینگوی، اسکات فیتزجرالد، گرترود استاین و بسیاری دیگر در آن‌جا جمع می‌شدند تا کتاب قرض بگیرند و ‌به بحث‌ها ادبی بپردازند. محبوبیت شکسپیر و شرکا به واسطه‌ی حضور آن‌ها روزبه‌روز بیشتر می‌شد و سرانجام با تصمیم سیلویا برای چاپ اولیس اثر جیمزجویس _درحالی‌که ناشران دیگر به علت محتوای جنجال‌برانگیز کتاب از چاپ آن سر باز زده بودند_ به شهرتی جهانی دست پیدا کرد؛ شهرتی که تا سال‌ها پس از بسته شدن کتاب‌فروشی در دوران جنگ جهانی دوم پابرجا ماند و رویای داشتن چنین محفلی را در دل افرادی چون جرج ویتمن پدید آورد.

حدود ده سال پس از بسته شدن شکسپیر و شرکای سیلویا بیچ، جرج نقطه‌ای دیگر در پاریس را برای بازگشایی کتاب‌فروشی خود برگزید؛ خیابان بوشری، نزدیک ساحل رود سن، در امتداد کلیسای نوتردام؛ چندقدمی کیلومتر صفر پاریس که با یک پلاک فلزی مقابل کلیسا، نقطه‌ی شروع تمامی فواصل اندازه‌گیری شده در فرانسه بود. شکسپیر و شرکا واقع درکیلومتر صفر، نقطه‌ی صفر انسان‌هایی بود‌ که سرگردان در زندگی به بن‌بست رسیده‌ بودند و نیاز به یک شروع دوباره داشتند. خیابان بوشری با قدمتی تاریخی، قدم‌گاه مردمی بود که از سال ۴۰۰ میلادی از آن‌جا عبور می‌کردند و تاریخ فرانسه را رقم می‌زدند. این محله‌ی قدیمی تاکنون محل اقامت افرادی چون ناپلئون بناپارت و شاهد حضور آلمان‌ها در دوران جنگ‌های فرانسه بوده و هزار رخداد تاریخی را پشت سر گذاشته و حال تمام آن‌ها را گوشه‌ای از خود، خط‌به‌خط در میان کتاب‌های شکسپیر و شرکا جای داده است.

کتاب‌فروشی جرج با نامی متفاوت و هدفی کم‌و‌بیش نامتعارف‌تر از کتاب‌فروشی سیلویا کار خود را آغاز کرد؛ اما پس از گذشت چند سال در تاریخ چهارصدمین سالگرد تولد ویلیام شکسپیر برای ادای احترام به سیلویا بیچ نامش به شکسپیر و شرکا تغییر یافت. کتاب‌فروشی همانند همتای پیشین خود قرارگاه محبوب نویسندگان و شاعران برجسته‌ شد و جرج نیز با برپایی مهمانی چای در عصر یکشنبه‌ها به سنت کتاب‌خوانی، تبادل نظر و بحث‌های ادبی ادامه داد.

اما آنچه شکسپیر و شرکا را به مکانی خاص و متفاوت تبدیل کرده، نه اسم ادبی و نوستالژیک آن و نه پیشینه‌ی تاریخی مکانش که نحوه‌ی اداره‌‌ی متفاوت و منحصر‌به‌فرد جرج است. شکسپیر و شرکای جرج مکانی فراتر از یک کتاب‌فروشی ساده است. آن‌جا آرمان‌شهر کوچک اوست؛ جایی که افراد می‌توانند تا هر زمان که بخواهند به‌صورت رایگان در آن ساکن شوند و از غذاها و امکاناتی که جرج فراهم کرده _گرچه مختصر و فقیرانه است_ استفاده کنند.«جرج به این نتیجه رسیده بود که پول بزرگ‌ترین برده‌دار است و عقیده داشت با کم کردن وابستگی به آن، می‌توان از سلطه‌ی این دنیای خفقان‌آور کم کرد.»[۳]

او زندگی را این‌گونه ادراک می‌کند: «مردم همه بهم می‌گن خیلی کار می‌کنن، می‌گن نیاز دارن بیشتر پول دربیارن. که چی بشه؟ چرا با کم‌ترین چیزای ممکن زندگی نکنیم و به جاش وقت‌مون رو با خانواده‌مون بگذرونیم، یا تولستوی بخونیم، یا کتاب‌فروشی‌مون رو بگردونیم؟ به‌هیچ‌وجه قابل درک نیست.»[۴]

کتاب‌فروشی جرج ویتمن به مانند شهر کوچکی در ساحل رود سن است که از ابتدای کارش تا کنون میزبان بیش از چهل‌هزار نفر بوده است. مکانی ایده‌آل برای شاعران و نویسندگان سرگشته و رویاپرداز، خانه‌ای برای انسان‌های تنها و یک سرپناه برای ملوانان آواره‌ای که در اقیانوس زندگی گم شده‌اند و غوطه‌ور در این دنیای پرتلاطم سر از پاریس درآوردند و بار دیگر امید را در پس تابلوی زرد و سبز کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا یافتند. «‌به گفته‌ی جرج، ساختمان شکسپیر و شرکا بر زیربنای صومعه‌ای متعلق به قرن شانزدهم ساخته شده است و جرج خود را با راهبانی مقایسه می‌کند که در همین محل زندگی می‌کردند؛ frere lampier یا برادر چراغ‌بانی که چراغی برای خوش‌آمدگویی به غریبه‌ها روشن نگه می‌دارد و با سرسپردگی‌ای بی چون‌ و چرا از کتاب‌های قدیمی و مردمان سرگشته مراقبت می‌کند.»[۵]

جرمی مرسر در عصر یکی از آن یکشنبه‌ها بود که گریزان از رگبار به کتاب‌فروشی پناه آورد و کمی بعد به مهمانی چای دعوت شد و جرج و سرزمین عجایبش را کشف کرد. از همان لحظه‌ی نخست می‌دانست که شکسپیر و شرکا شانس دوباره‌ای‌ است که زندگی پیش پای او گذاشته و می‌خواست یکی از آن‌هایی باشد که در آن آرمان‌شهرِ آشفته میان انبوهی از کتاب‌ها و آدم‌ها زندگی کرده‌اند. او می‌خواست طعم زندگی هنرمندانه‌ی رمانتیک پاریسی را تجربه کند و قصه‌ی زندگی خود را با قلم جادوی کتاب‌فروشی بنویسد.

«همه‌ی ما شیاطین درونی خودمان را داریم، همه‌ی ما برای شکست دادن آن‌ها کمک می‌خواهیم، و همه‌ی ما برای انجام دادن این کار به جایی مثل شکسپیر و شرکا نیاز داریم.»[۶]

شکسپیر و شرکا تا آخرین روز زندگی جرج بزرگ‌ترین عشق او باقی‌ ماند؛ جایی که تمام زندگی‌ و مانند فرزندش بود و او آن عشق را با هزاران انسان دیگر تقسیم کرد و اجازه داد ‌آن‌ها نیز طعم شیرین این عشق را بچشند. جرمی مرسر در این کتاب تصویری زیبا و دوست‌داشتنی از دنیای درونی شکسپیر و شرکا ترسیم می‌کند؛ تصویری که شاید حتی از چشم میلیون‌ها توریستی که هر ساله کتاب‌فروشی را از نزدیک بازدید می‌کنند پنهان بماند. او در طول یک سالی که در آن‌ جا اقامت داشت، با جلوه‌ای دیگر از زندگی آشنا شد. کتاب‌هایی که جرج به دستش می‌داد و صحبت‌هایش او را وارد دنیایی کرد که پیش از آن برایش خیالی می‌نمود؛ دنیایی رویایی و شیرین که شکسپیر و شرکا دروازه ورود به آن بود و جرج راهنمایش.

«در شبی سرد و بارانی اگر سری به پاریس زدید و به مغازه‌ی شکسپیر رسیدید، می‌تواند جای دلنشینی باشد چراکه شکسپیر شعاری دارد، شعاری دوستانه و خردمندانه: با غریبه‎ها نامهربان نباشید مبادا فرشتگانی باشند در لباس مبدل.»[۷]


منابع: مرسر، جرمی، شکسپیر و شرکا، ترجمه‌ی پوپه میثاقی، تهران، نشر مرکز، ۱۳۹۴


[۱]- مرسر، ۱۳۹۴: ۴

[۲]- همان، ۴۱

[۳]- همان، ۱۶۳

[۴]- همان، 163

[۵]- همان، ۲۱۵

[۶]- همان، ۲۳۷

[۷]- همان، ۱۷۶

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

ببخشید آقای جابز!

ببخشید آقای جابز!

معرفی کتاب استیو جابز غلط کرد با تو نوشته‌ی آزاده رحیمی

نوستالژی و ترجمه

نوستالژی و ترجمه

معرفی کتاب در همسایگی مترجم: گفت‌وگو با سروش حبیبی به کوشش نیلوفر دهنی

تصویر پرعظمت امپراتور

تصویر پرعظمت امپراتور

معرفی کتاب زندگی ناپلئون نوشته‌ی استاندال

کتاب های پیشنهادی