«عقل و منطق میگوید که هر فرد پس از چهلسالگی مسئول وضعِ موجودِ خود است؛ بدین معنا که طومار حیاتِ ما نشان خواهد داد که زندگی خوبی داشتهایم یا حیاتی مملو از خطا و اشتباه.[1]»
کتاب به نام زندگی[2] (1986) مجموعهایست از سخنان اریک فروم[3] (1980-1900)، روانکاو و اندیشمندِ بلندآوازهی آلمانی و نویسندهی آثارِ ارزشمندی چون انسان برای خویشتن (1947) و داشتن یا بودن؟ (1976)، در دههی 70(19) در رادیوی ملیِ آلمانِ جنوبی در باب پُرسمانهایی چون ملال، پرخاشگری، رؤیاها، رفاه، دین، رشدِ انسان و کیستیِ آدمی. در ادامه گذاری خواهیم داشت بر چندی از درونمایههای اصلیِ به نام زندگی.
فروم در بخشی از کتاب از ملالِ زمانه میگوید؛ ملالی که ما را در خود بلعیده شگفت آنکه ما مسیرِ انکار را در پیش گرفتهایم؛ انکاری که به شکلِ مصرف و خریدهای بیرویه، حرافیهای تهیمایه، دیدنیها و خواندنیهای پوچ و بیهوده، مشغولیتهای پیشپاافتاده و کامجوییهای زودگذر نمود مییابد؛ انکاری که سرانجامی مگر دلتنگی و ملالِ بیشتر نخواهد داشت. انسانِ امروزی همانند فردی منفعل است «کودک شیرخواری بیش نیست، همیشه با دهان باز منتظر مکیدن محتویات بطری است، هرچه که باشد. آنچه را مصرف میکند کمترین پیامدی ندارد ... در آخرِ کارْ خسته و خوابآلود است. خواب او تخدیری است یعنی نمیخوابد بلکه از فرطِ [ملال] از پا درمیآید»[4]؛ انسانِ کُنشگرْ خود را فراموش نمیکند، او همواره خود است و همواره خود میماند. چه جاهلانه گمان میکنیم با این انکارها و دستاویزها میتوانیم از حقیقت بگریزیم؛ چه غافلانه از این واقعیت جاماندهایم که حقیقت سرانجام ما را در خود خواهد بلعید. این ملالِ رخوتگون و این ملالِ گاه از سَرِ زیادتْ رهاوردِ جامعهایست که نیاز میآفریند و خود در پِیِ برآوردن آن برمیآید؛ جامعهای که در آن همواره خود را نیازمند احساس خواهیم کرد چراکه این دورِ تسلسل را پایانی نیست، نیازی در پَسِ نیازی دیگر میآید و مجالی نمیماند برای اندک درنگی دربارهی چراییها.
فروم در بخشی از کتاب به شرحِ ماهیتِ رؤیاها و نایکسانیِ دنیای خواب و دنیایِ بیداری میپردازد، اینکه بیداری حالتیست که مستلزم توجه است، توجه به خود، به دیگری، به زندگی، به خواستها، به انتظارات؛ در بیداری باید با جامعهی پیرامون همساز و همنوا بود، باید نگاهی از جنسِ نگاهِ دیگران به زندگی داشت وگرنه واپسزده خواهیم شد، باید فراخورِ شعورِ عامه فکر و احساس کرد، باید بر پایهی منطق و عرفِ آنها رفتار کرد وگرنه به دیده فردی هنجارشکن نگریسته خواهیم شد. در عالم خواب اما «آزادیم ... فارغ از کوششِ زندگی ... نیازی به حمله و دفاع یا همسازی و همرنگی نداریم. اندیشه و احساسِ ما از باطنمان برمیخیزد و مطلقاً درونیست»[5]. ازآنرو که در عالم خواب، ضمیرِ ناآگاهْ صحنهگردان است، «اغلب در رؤیاهایِ خود به بصیرت و خردِ بیشتری دست مییابیم زیرا مستقلتر هستیم و چون چشمبند نداریم، بهتر میبینیم و حس میکنیم»[6]؛ گویی در عالمِ خواب با خود سخن میگوییم. وانگهی سبب فراموشیِ رؤیاهایمان در عالمِ بیداری چیست؟ آیا نه این است که میخواهیم از رویارویی با حقیقت بگریزیم؟ آیا نه این است که نمیخواهیم از حصارِ امنیتی که هالهی موهومات به گِردمان تنیده، رها شویم؟ آیا نه این است که نمیخواهیم آزرده شویم؟ نمیخواهیم ...
در پارهای از کتاب در شرحِ روانشناسیِ سنتی و نوین، فروم به روایتِ مکتبی میپردازد که فروید بنا نهاد: روانکاوی یا روانشناسیِ عمقی؛ مکتبی با هدفِ فهمِ منطقیِ هیجانهایِ انسان بهویژه سائقها؛ فروید میخواست بداند ریشه و خاستگاه احساساتی چون نفرت، عشق، خشم، ویرانگری، حسد و ... چیست تا آدمی با شالودهی این آگاهی، به انگیزههای راستین خودْ آگاه شود، همان انگیزههایی که ترجیح میدهیم در نهانخانهی اغفال باقی بمانند چراکه غالباً با هنجارها و خردِ جمعی همکوک نبوده و آگاهی از آنها بهمثابه ناسازگاری با تودهی غالب و بهایش طردشدگیست. حقایق لرزه بر پیکرمان میاندازند؛ با خود مینگریم چرا باید به دنبالِ خویشتنِ راستین بود هنگامیکه تا این حد رعبانگیز است و چرا باید به دنبالِ حقیقت بود وقتی تا این اندازه تلخکاممان میکند و این است که در مواجهه با حقایق به خشم و طغیان، نادیدهانگاری، انکار، افسردگی و گریز دست میآویزیم. گویی حقیقتِ هیچچیز را نمیخواهیم: از حقیقتِ خود واهمه داریم، به حقیقتِ هستی بیاعتناییم و حقیقتِ آدمیان را در پسِ تصویرِ ذهنی خود از آنان پنهان میکنیم. گویی هرگز نمیخواهیم همچو ناظری بیطرف به جهان، آدمیان و حتی خود بنگریم. شگفتِ ماجرا این است که حتی هنگامیکه خواستی در کار است، حوصلهمان یاری نمیکند، گویی خو گرفتهایم که همهچیز را در قلمروِ شتاب بجوییم بی آنکه واقف باشیم هر خواستهای بهایی دارد و بهایِ شناخت و آگاهی، بیشک دغدغهمندی، پشتکار و عزمِ بیداریست.
در بخشی از کتاب تحت عنوانِ «انسان کیست؟» به هویتِ انسانِ امروزی اشاره شده، هویتی که بر حَسَب موقعیتی تعریف میشود که فرد در اجتماع دارد و اینچنین است که جامعه ایفاگرِ نقش بسزایی در زندگی آدمیست. برای نمونه، به هیجانهای اجتماعی اشاره میشود که ماحصلِ یک ساختارِ اجتماعی ویژهاند؛ هیجاناتی چون انزجار و نفرت که پِیامد تسلطِ اقلیتی استثمارگر بر اکثریتی فقرزده است چراکه اقلیتِ حاکم در ترسِ کینخواهیِ طبقهی تهیدست به سَر میبرد و این ترسْ بذرِ نفرت از تودهی مردم را در دلِ آن اکثریت میکارد تا دستاویزی باشد برای فروکاهیِ احساسِ گناهی که در باطنِ خود حس میکنند و توجیهی باشد بر استثمارگری و عدلکُشی آنها. تا مادامیکه جامعه مامِ عدالتیست که بوی مرگش همهجا پیچیده و تا هنگامیکه دروغگویی و خودفریبی در نزد مردم پناهیست برای توجیه و پوششِ کژرویهای خود، این بیزاریِ دوسویه همواره پابرجا خواهد ماند و اثری از راستی و درستی در میان نخواهد بود؛ تا مادامیکه پشیمانیِ حقیقی و شرمی راستین از کردههای خود در میان نباشد، تغییری در کار نخواهد بود؛ و تا مادامیکه اعترافی راستین در کار نباشد، اعترافی جمعی از آنچه بر دیگران رواداشتهایم و کژیهایی که تحتِ نامِ راستیگری پیمودهایم، هیچ اندک تغییر و هیچ کوچکترین روزنهای در کار نخواهد بود؛ باید بگذاریم که ندایِ وجدانِ فروخفتهمان به گوش رسد تا بلکه این خفتِ رقتبار و ویرانگر را پایانی باشد.
به نام زندگی کتابیست در وصفِ ملالی برخاسته از انفعال و رخوتِ درونی؛ در وصفِ جامعه و مردمانی نیاززده و مصرفگرا؛ در وصفِ ویرانگریِ برخاسته از زندگیِ نزیسته؛ در وصفِ دیگرآزاریِ برخاسته از درماندگی و ناتوانی؛ در وصفِ جهانِ عریان و بیآلایشِ رؤیاها؛ در وصفِ استثمارگری و تازشگری برخاسته از فلجِ روحیِ مردمانِ زیرِ سلطه؛ در وصفِ زیادت و تجملی که انسانِ مدرن بدان مفتخر است، تجملی که به گفته مارکس و دیرزائیلی «کمتر از فقرْ نکبتبار نیست»؛ در وصفِ چیستی و کیستیِ آدمی؛ و در وصفِ نویسندهی آن در چارچوبِ گفتگویی صریح و مستقیم از زبانِ خودش.
[1]- اریک فروم (1986).
[2]- For the Love of Life
[3]- Erich Fromm
[4]- اریک فروم (1986). ترجمه اکبر تبریزی، چاپ سوم، 1374: 55
[5]- همان: 92
[6]- همان: 93
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.