جورجو آگامبن در سال 2007 در راستای پروژهی پژوهشی هوموساکر[1]، با هدف واکاوی فلسفی مفهوم «شهادت دادن» بر یکی از مخوفترین جنایات نازیها در قرن بیستم دست گذاشت که کتاب باقیماندههای آشویتس نتیجهی آن است. او در این اثر که کتاب سوم از دهگانهی پروژهی هوموساکر است، شصتودو سال پس از پایان جنگ جهانی دوم و برقراری آرامش در اروپا، با وام گرفتن از خاطرات پریمو لوی[2] به این اردوگاهها بازگشته تا از پس یک قتلعام رعبانگیز مفهومی فلسفی را موشکافی کند. مسئلهی اصلی آگامبن در این کتاب نه تشریح یک واقعهی هولناک تاریخی، بلکه تعمق در امکان شهادت بازماندگان در باب کرانههای ظلم و ستمی است که در اردوگاهها به انسان بیگناه روا داشته شد. این کتاب از منظر آگامبن «نوعی شرح همیشگی بر شهادت است.»[3]
آشویتس: ماشین کشتار
«کار آزاد میکند»؛ تصور کنید بعد از پیمودن مسیری طاقتفرسا این اولین جملهای باشد که با آن روبهرو میشوید. جملهای منحوس که بر سردر اردوگاه آشویتس نقش بسته بود و در کنار حصاری از سیمهای خاردار، مرگ را در ذهن تمام زندانیان تداعی میکرد. آشویتش که به وسعت حدوداً چهارصد هزار متر در 50 کیلومتری شهر کراکوف _یکی از بزرگترین شهرهای لهستان_ بنا شده بود، تنها اردوگاه منطقهی اُشوینچیم[4] نبود. بعد از مدت کوتاهی آشویتس دوم ملقب به بیرکناو و آشویتس سوم معروف به مونویتس در اطراف اولین اردوگاه احداث شدند. اتاقهای گاز، آزمایشهای پزشکی غیرانسانی، یازده ساعت کار بدون استراحت، غذای ناکافی و خستگی و بیماری ابزار خشونتبار نازیها برای قتل بیش از یکمیلیون انسان در این اردوگاهها بودند؛ انسانهایی اغلب بیگناه که تنها جرم آنها چشم گشودن در خانوادهای یهودی بود.
در این اردوگاهها افراد به دو گروه تقسیم میشدند: کارآمدها (نیروی کار) و ناکارآمدها که شامل افراد ضعیف، سالخوردگان و کودکان میشد. گروه اول مشغول به کار اجباری در کارخانههایی میشدند که نازیها در اطراف اردوگاهها ساخته بودند و سرنوشت گروه دوم «دوش گرفتن» در حمامهایی بود که از لولههای آن به جای آب، گاز کشندهی «سیلکون ب» خارج میشد؛ گازی که ظرف بیست دقیقه آنها را به اجسادی بیجان تبدیل میکرد. پیکر بیجان کشتهشدگان را گروهی از اسرای یهودی موسوم به ساندرکماندوها وارسی میکردند تا بعد از جدا کردن اجناس ارزشمند راهی کورههای آدمسوزی شوند.
این گروهبندی میان اسراء نیز به شکل دیگری برقرار بود. آنها افراد ضعیف، درمانده و ناامیدی را که تلاشی برای بقا نمیکردند و تنها به مرگ دل سپرده بودند، گروه «تسلیمشدگان» یا «موزلمان»[5] مینامیدند. اسرایی که نه تنها مأموران نازی بلکه ساکنان اردوگاه نیز از آنها دوری میجستند. تمام افراد اردوگاه اتفاق نظر داشتند که تسلیمشدگان بدون هیچ انگیزهای برای زنده ماندن و ناامید از نجات یافتن، در سراشیبی سقوط قرار گرفتهاند. پریمو لوی در گوشهای از خاطرات خود آنها را اینگونه توصیف میکند: «انسانی نزار، با سرِ افتاده و شانههای خمشده، که بر چهره و چشمانش هیچ نشانی از اندیشه دیده نمیشود.»[6]
در سال 1945 زمانی که آلمانها در آستانهی شکست قرار گرفتند، افسران محافظ آشویتس کورههای آدمسوزی، مدارک آزمایشهای پزشکی و اسناد باقیمانده را به آتش کشیدند و با حدود پنجاههزار اسیر از آشویتس گریختند. در ژانویه 1945 هنگامی که تنها چند هزار زندانی در اردوگاه باقی مانده بود، ارتش سرخْ آشویتس را فتح کرد. پریمو لوی یکی از مهمترین ناظران این روز تاریخی، شیمیدان و نویسندهی ایتالیایی یهودیتباری بود که ده ماه از زندگی خود را در اردوگاه آشویتس سوم سپری کرد. او به کمک خاطراتی که سالها بعد نوشت، ضمن گواهی دادن بر جنایات نازیها، یکی از مهمترین اسناد این برههی تاریک حیات انسان مدرن را تهیه کرد. با توجه به سوزانده شدن تمام مدارک تاریخی، فقدان وقایعنگاری میتوان موجب بیاطلاعی نسلهای بعدی از حقایق تکاندهندهی اردوگاههای کار اجباری شود.
آگامبن در باقیماندههای آشویتس با استناد به خاطرات لوی و رجوع به اساس نظریهی فلسفی خود پرسشها و مسائل نوینی دربارهی شهادت بازماندگان مطرح میکند: چگونه نجاتیافتگان میتوانند به نیابت از غرقشدگان سخن بگویند و به جای آنها شهادت دهند؟ چگونه آنان میتوانند به تجربهای گواهی دهند که خودشان از سر نگذراندند؟ آیا ما در این سالها بهدرستی مفهوم آشویتس را درک کردهایم؟
هوموساکر یا آوار کرامت انسانی
در یونان باستان برای اشاره به صورتها و ابعاد زندگی انسان از دو تعبیر متمایز «زوی»[7]و «بیوس»[8] استفاده میشد. زوی به شکلی از زندگی اطلاق میشد که در آن صرفاً زیست بیولوژیکی فرد مورد توجه بود، اما بیوس به صورتی از زندگی اشاره میکرد که در آن فارغ از حیات بیولوژیکی، کرامات انسانی و اخلاقیات نیز در جریان بود. آگامبن در اواخر قرن بیستم با وامگرفتن از این دو مفهومِ حقوقیِ یونانِ باستان، صورتبندی بدیعی از حیات آدمی مطرح کرد. هوموساکر درواقع به وضعیتی اشاره دارد که در آن انسان از وجه بیوسی حیات خود خارج شده و به زیست برهنه یا زوی وارد میشود. بهطور کلی هرگاه کرامات، اخلاقیات و شأن نمادین انسانها تهدید و تخریب شود، انسان تبدیل به هوموساکر یا «ناانسان» میشود و زندگی او از نوع بیوس به موقعیت زوی پا میگذارد.
«وضعیت استثنایی» در فلسفهی کارل اشمیت_یکی از مهمترین فلاسفهی تأثیرگذار بر جریان فکری آگامبن_ نقطهای است که شرایط را برای ایجاد هوموساکر فراهم میکند. وضعیت استثنایی درحقیقت حالتی است که قانون از چهارچوبهای خود خارج شده و به سبب بروز موقعیت اضطراری و برای حفظ آرمانی خاص، دست به نقض مبانی خود زده و بر تمام ابعاد متعالی بشری خط بطلان میکشد. این پاردوکس موجود در قانون انسان مدرن در افراطیترین شکل خود میتواند بهنحوی پیشروی کند که تمام کرامات انسانی را از بین ببرد و در آوارههای انسانِ تخریبشده، هوموساکر یا ناانسانی با حیات برهنه بسازد؛ دقیقاً همان اتفاقی که در آشویتس رخ داد. رویدادی که با وجود گذر سالها هنوز از آن بهعنوان بیرحمانهترین اقدام بشری یاد میشود. نقطهای که جان انسانهای بیگناه با ایجاد وضعیت استثنایی حاصل از اجرای قانون «راهحل نهایی»[9] برخلاف ساختار اصلی قانون، به بیارزشترین عنصر موجود در اردوگاهها تبدیل شد.
موزلمان یا تسلیمشده درواقع همان هوموساکری است که آگامبن در خط فکری خود از آن نام میبرد. به نقل از لوی آنها «ناانسانهایی بودند که در سکوت رژه میرفتند و کار میکردند و بارقهی الاهی درونشان مرده بود»[10] و از دیدگاه آگامبن آنها تهخطرسیدههایی بودند که با دیدن و شنیدن ناممکنها از نقطهی بیبازگشت عبور کرده و به ناانسان رسیده بودند. وضعیت وخیم و رنج بیپایان امید درونی آنها را کشته و یأس با ویران کردن تمام ارزشها و منزلت انسانی، آنها را به جنازههای متحرکی تبدیل کرده بود. برخلاف زندانیان دیگر که هر کدام به امید انتقام، شهادتدادن و یا آزادانه زیستن مقاومت میکردند، انسان تسلیمشده تنها به مرگ میاندیشید؛ مرگی که در پس خود هولناکترین تصویر او را پنهان میکرد. مرگ در قاموس انسان تسلیمشده نه تنها هیچ مفهومی ندارد، بلکه حتی قابل اطلاق به این موجود نیست. آگامبن مرگ موزلمان را تنها «تولید جسد» میداند و در نظر او بهکارگرفتن مرگ در مفهوم آنچه پیوند انسان را با زندگی میگسلاند، برای ناانسانی که با سماجت در کالبد یک انسان باقی مانده است، ممکن نخواهد بود.
جورجیو آگامبن با سوژه قرار دادن تسلیمشدگان بهعنوان هوموساکر در کتاب باقیماندههای آشویتس به بررسی ساختار، اساس و امکان شهادت دادن یک انسان دربارهی سرگذشت و احوالات یک هوموساکر میپردازد. در پی واکاوی ساختار شهادت در وضعیتهای خاص، آگامبن به شکاف عمیقی برمیخورد که بنیان این مفهوم را به لرزه میاندازد و بهنوعی آن را ناممکن میسازد. درواقع در عمق این شکاف پارادوکسی وجود دارد که شهادت دادن را نه فقط در فاجعهی آشویتس، بلکه در هر وضعیت استثنایی که به پدیدآمدن هوموساکر ختم شود، محال میکند. یکی از اساسهای این پاردوکس از اظهارات لوی ناشی میشود و دیگری حاصل تدقیق آگامبن در ریشهشناسی مفهوم شه دتدادن است.
لوی در بطن گزارشهای خود ادعا میکند «تسلیمشده شاهد کامل است.»[11] تسلیمشدگان با ورود به مرحلهی گذار یا هوموساکر درحقیقت احوالات و شرایطی را تجربه کردهاند که انسان بازمانده با وجود آرمانهای والای انسانی _که منجر به نجات او شدند_ هیچگاه درکی از آنها نداشته است. بهتعبیری تجربهی احساسات، عواطف و شرایط خاصْ تسلیمشده را تبدیل به شاهد کامل تمام ابعاد فاجعهی آشویتس ساخته و این در حالی است که بازمانده هرگز طیف وسیعی از سویههای این جنایت را بهدرستی تجربه نکرده است.
اما از طرف دیگر، آگامبن مدعی میشود با توجه به ساختار شهادت «تسلیم شده ناانسانی است که نمیتواند شاهد باشد»[12] یا درحقیقت «این انسان است که به ناانسان صدا میدهد و عامل و کارگزار او میشود.»[13] در مسئلهی آشویتس ابتدا به نظر میرسد انسان است که سخن میگوید، اما از آنجا که او به نیابت از ناانسان به سخن درآمده، سوژهزدوده خواهد شد و سرانجام هر دو به نقطهای میرسند که تمایزی میان آنها وجود ندارد. درواقع به زبان ساده، برای صحت داشتن شهادت نباید فرقی بین این دو قائل شد و این همان نقطهای است که در برابر اظهارات لوی ایستادگی میکند و کل مفهوم شهادتدادن انسان به ناانسان را زیر سوال میبرد.
بحثی که آگامبن در کتاب باقیماندههای آشویتس مطرح میکند، تنها مربوط به آشویتس و تاریخ نیست. به گفتهی فوکو «در عصر مدرن قدرت خودش را اساساً بهعنوان حق بر زندگی و مرگ تعریف میکند.»[14] در واقع، سرشت حاکمیت به میانجی «مردن را واداشتن» و «زیستن را رواداشتن» تغییر شکل داده و قدرت حکمرانی به چیزی بدل شده است که فوکو آن را «زیستقدرت» مینامد. حاکمیت میتواند با سوء استفاده از ضعف ساختار قانون مدرن و تناقض موجود در آن به بهانههای مختلفی از قبیل سلامت جمعی، آرمانهای اجتماعی و تهدید امنیت در راستای تحقق بخشیدن به اساس قدرتهای برسازندهی خود، به نقض آزادیهای فردی دست بزند و تبدیل به کانون ایجادکنندهی هوموساکر شود.
اکنون که بیش از هفت دهه از کابوس آشویتس میگذرد، هنوز در برخی نقاط دنیا شأن، منزلت و کرامت انسانی با صلاحدید نظامهای سیاسی حاکم از چهارچوب قانون خارج میشود و این پیشامد به ایجاد ناانسانهایی تهیتر از تسلیمشدگان ختم خواهد شد. همین نکته اهمیت این کتاب را برای انسان امروزی که گاه شاهد شکلگیری ناانسانهایی در گسترهی هوموساکر است، چندین برابر میکند.
منابع: آگامبن، جورجو. 1396، باقیماندههای آشویتس، ترجمهی مجتبا گلمحمدی، تهران: نشر بیدگل
[1]- Homo Sacer
[2]- نویسندهی ایتالیایی یهودی که مدتی در اردوگاه آشویتس اسیر بود.
[3]- آگامبن، 1396: 15
[4]- Oświęcim
[5]- Muselmann
[6]- آگامبن، 1396: 50
[7]- Zoe
[8]- Bios
[9]- در سال 1942 در کنفرانس وانزی، آدولف هیتلر ایده و برنامهی پیشنهادی هاینریش هیملر (فرماندهی وقت نیروهای حفاظت نازی) مبنی بر کشتار جمعی و از بین بردن نسل یهودیان را رسماً تصویب کرد. این طرح که «راه حل نهایی» نام داشت، درنهایت به هولوکاست و کشته شدن دو سومِ پیروان دین یهود در اروپا انجامید.
[10]- آگامبن، 1396: 50
[11]- همان، 92
[12]- همان، 165
[13]- همان، 134
[14]- همان، 93
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.