«...اگر در زندگیات رازی داشتی یا داری به او نگو.»
قلبی به این سپیدی که نامش را از دیالوگ لیدی مکبث در نمایشنامه مکبث «دستهای من همرنگ تو هستند، اما شرم دارم از داشتن قلبی به این سپیدی.» وام گرفته است، رمانیست با روایت یک خطی ساده: خوان، مردی در مرز جوانی و میانسالی، که مترجم همزمان و مفسر بین المللیست و به تازگی ازدواج کرده است، ناخواسته با اتفاقاتی یکی میشود که به آگاه شدن از راز پدرش میانجامد. اما ماریاس، نویسندهی اثر، به روایت کردن صرف یک داستان بسنده نمیکند؛ قلبی به این سپیدی رمانیست که در آن روایت با تحلیل و برداشت شخصیت از وضعیت ادغام شده و به کتابی گیرا تبدیل شده است که مخاطب را با خود همراه میکند و در کش و قوسهایش شریک میسازد.
خاویر ماریاس (Javier Marias) رمان را تکان دهنده و نفس گیر آغاز میکند، داستان یک خودکشی. انتخاب این روایت برای شروع از طرفی باعث میشود خواننده تا لحظهای که از راز علت این قتل نفس باخبر نشود، کتاب را رها نکند و از طرفی نشان میدهد ماریاس چطور استادانه تا انتهای کتاب از پس این انتخاب بر میآید بدون این که لحظهای افسار کلمات را از دست بدهد. راوی قصهی ماریاس، خوان، حکایت این خودکشی را بازخوانی میکند؛ این که چرا خالهاش، ترزا، هنگام صرف کردن غذا به یکباره تصمیم میگیرد به دستشویی برود و گلولهای در قلبش خالی و همه چیز را تمام کند. همه چیز در این برهه از زندگی خوان به او میرسد، به او که خاله و همسر سابق پدرش بوده، و حالا خوان در حال بازگفت این سرگذشت است و در این راه از همسرش هم کمک میگیرد.
ماریاس در رمانش تاکید ویژهای به اهمیت زبان و کلمات در روابط انسانی دارد. این که چطور جملات، نقشی اساسی را میان مردم و روند کشمکش آنها با یکدیگر ایفا میکنند، تا جایی که به قهرمان خود پیشهی مترجمی همزمان را نسبت میدهد زیرا در دنیا هیچکس بیشتر از آن ها نمیداند که اگر کلمهای نابجا یا پس و پیش گفته شود یا کلمهای حذف و اضافه شود، ممکن است رابطهی انسانها مخدوش یا ترمیم شود. همچنین وی در داستان خود از قالب تکرار استفاده میکند. همانطور که جاناتان کو در مقدمهی رمان قلبی به این سپیدی مینویسد: «بسیاری از رمان نویسها از تکرار وحشت دارند و گمان میکنند خواننده آن را به حساب تنبلی یا بیدقتی نویسنده میگذارد. اما ماریاس میداند که فرایندهای ذهنی ما اغلب تکراری است و میخواهد این ویژگی را با وسواس هرچه تمامتر ترجمه و تفسیر کند.» به همین دلیل وقتی ما پاراگرافی را در صفحات ابتدایی کتاب میخوانیم، ممکن است همان پاراگراف دویست و پنجاه صفحه بعد تکرار شود و این اتفاق نه یک بار بلکه بارها و بارها در سراسر کتاب تکرار میشود و نقطهی طلایی آن هنگامی است که پدر خوان، در حال پردهبرداری از راز بزرگ چهل سالهاش است و فزرندش خوان، قهرمان کتاب، پنهانی به کلمات او گوش سپرده است.
جاناتان کو بدین وضع در قسمتی از دیگر نوشتهاش دربارهی رمان ماریاس اضافه میکند: «حتی نقطهگذاریها هم نقش ایفا میکنند. ماریاس بهندرت، از دونقطه، نقطهویرگول یا نیمجمله استفاده میکند، در عوض بیشتر از ویرگول ضعیف و ناپایدار بهره میبرد و تمام مدت مانعِ میان خاصوعام را حفظ میکند و از گسست و نشت ناگزیر بینشان لذت میبرد.»
اما مخاطب کتاب ماریاس، نباید انتظار داشته باشد که نویسنده به روایت فقط یک داستان اکتفا کرده باشد. خاویر ماریاس هوشمندانه، داستانهای دیگری را نیز در موازات افشای راز خودکشی ترزا، خالهی خوان، پیش میبرد. گرچه در نهایت همه چیز به آن میرسد اما نویسنده فراموش نکرده که روابط انسانی را از جهات مختلف و در داستانهایی متفاوت مورد بررسی قرار دهد؛ از زندگی شخصی خوان و نوعروسش، دوستش در نیویورک، تا زن و مردی در اتاق بغلی هتل.
ماریاس استاد است. او میداند چطور اجزای کتاب را بچیند تا تمام تکههای آن کنار هم چفت شود و هیچ چیز اضافی یا کم به نظر نرسد. او همان کسی است که از دیدگاه دبلیو. جی. شبالد «از زبان مثل چاقوی جراحی کالبدشکاف استفاده میکند و آن را برای بریدن لایههای گوشت بدن به کار میبرد تا درونیترین رموز عجیبترین موجود روی زمین یعنی بشر را عریان کند.» او، که به سال 1952 در مادرید به دنیا آمد؛ سیزده رمان، دو مجموعهی داستان کوتاه و چند مقالات دارد و جوایز بین المللی چشمگیری دریافت کرده است، از جمله جایزهی مهم دابلین ایمپک برای همین کتاب: قلبی به این سپیدی. (ص 9)
خابیر ماریاس. قلبی به این سپیدی. ترجمه: مهسا ملک مرزبان (1395) چاپ نهم 1399. تهران: نشر چشمه.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.