"زنگ کلیسای سن پل چهارده بار نواخت و من حس کردم سیاره کوچکم از مدار خود خارج شد."(از متن کتاب)
مگر نه این است که ما همیشه در یک ناچاری دوّار سرگردانیم و همه چیز زمانی شروع میشود که سیاره ما از مدار خودش خارج میشود؟ مثلا متولد میشویم و از مدار خارج میشویم یا عاشق میشویم و از مدار خارج میشویم یا کسی میمیرد یا خودمان میمیریم که به نظر میآید این آخرین خروج باشد. اما چه کسی میداند که آنچه از ما برجای مانده- حتی اگر فقط خاطرهای باشد- ممکن است چند نفر دیگر را از مدار خارج کند؟ یا اینکه نمیدانیم خود ما پس از مرگ به هیچ میافتیم یا در مدار دیگری... شاید هم پس از مرگ مدار ما خلاف عقربههای ساعت بچرخد و ما را به عقب برگرداند. درست مثل همین حالا که مدارهای ذهنی ما با عقربههای ساعت نمیچرخند بلکه طبق الگوی منحصربفردی ما را به عقب و جلو میبرند. (همانگونه که راویِ همنوایی شبانۀ ارکستر چوب ها به گذشته و آینده میرود و هر طرف که ذهنش بگوید مارا میبرد.)
داستان همنوایی؛ داستان انسانهایی است که از مدار سرزمینی شان خارج شدهاند اما آنچه برآنان می گذرد نه فقط ماحصل خارج شدن از این مدار بلکه نتیجۀ آشفتگی ذهنی آنهاست. تنهایی، مرگ، نیاز به دوست داشته شدن، نیاز به گفت و گو، نیاز به ثبات و قلمرو، آسیب پذیری، افسردگی، توهم، جنگ برای زنده ماندن و حتی برای زنده نماندن، اینها جنس آنچیزهایی است که در کتاب میخوانیم. با این حال نه خبری از فلسفه بافی است و نه سطحینگری. جملاتِ کتاب به سادگی حرف میزنند اما چیزهای مهمی میگویند. میخندند و ما را میخندانند و داستان مُدام میپیچد اما ما را نمیپیچاند. بلکه در هر پیچ، اطلاعاتی میدهد که در سیر داستان همه چیز را برایمان حل میکند. یعنی به ما امکان گره زدن و گره گشایی توامان می دهد. (که این بسیار لذت بخش است.)
ما قرار است در این کتاب داستان چندنفر ایرانی و فرانسوی را بخوانیم که در فرانسه در آپارتمانی افسارگسیخته به رهبری اریک فرانسوا اشمیت(صاحب ساختمان) زندگی میکنند یا سعی می کنند زندگی کنند. راوی داستان معتقد است که در چهارده سالگی سایهاش به درونش نفوذ کرده و حالا دچار وقفههای زمانی شده و نمیتواند تصویر خودش یا کس دیگری را در آیینه ببیند. مگر اشیا را که نماد بی جانی هستند و او میداند که وقتی چهرهاش را در آیینه ببیند؛ در ذات مرده است.
کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوب ها کتابی است که روی نقطههایی مانند خودویرانگری و تنهایی دست میگذارد و در دنیایی بین واقعیت و خیال برای این گوشههای تاریک که ممکن است در خواننده نیز یافت شود داستانهایی میگوید که بسیار خواندنیست.
داستان گرچه ترس، تنهایی و افسردگیِ غربت را دارد اما غم انگیز نیست چرا که با بیخیالی بیان میشود. مثل وقتی که راوی -که اول شخص است – میخواهد برود بشاشد اما کسی در سرویس بهداشتی طبقه ششم دارد خودش را از پنجره می اندازد پایین و فرد دیگری پایش را چسبیده که مانع شود و راوی بیشتر از اینکه معطل شده است عصبانیست.
رضا قاسمی در سال 1996 این کتاب را در آمریکا به چاپ رساند که چند سال بعد نیز در سال 1380 در ایران توسط نشر نیلوفر منتشر شد و جوایز متعددی به دست آورد. بسیاری این کتاب را از بهترین رمانهای ایرانی بیست سال اخیر دانستهاند.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.