مرد جوان تحصیلکرده و مردمگریزی به تصادف، زنی را در کلیسا میبیند و برای اولین بار در زندگیاش شوری عجیب و تجربهنشده در قلباش احساس میکند.
« اُردینُف از شکوه و صدق این صحنه در حیرت، بیصبرانه در انتظار پایان آن ماند. دو دقیقه بعد بانوی جوان سر بلند کرد و نور تند چراغِ پای شمایل باز بر چهره دلفریبش تابید. اُردینُف بیاختیار لرزید و قدمی به پیش برداشت. بانوی جوان، بازوی خود را به پیرمرد داده، با او به آرامی از کلیسا بیرون میرفت. اشک از چشمان کبود تیره و مژگان بلند و درخشان او، که بر سفیدی شیرفام چهرهاش فرود آمده بود، بیرون میجوشید و بر گونههای پریدهرنگش فرو میغلتید.» [۱]
اُردینُف، جوانی سنپترزبورگی است که تا به حال در کنج دنجِ اتاق اجارهایاش به کتابخوانی و کسب دانش و هنر مشغول بوده و به دلیل ویژگیهای منحصر به فرد اخلاقی اش، دوری از همسالان را ترجیح میداده است. روزی پیرزن صاحبخانهی او به دلیل نامعلومی خانه را ترک میکند و جوان، مجبور به اجاره اتاقی جدید برای خود میشود. هنگامی که پا به خیابان میگذارد حس میکند وارد دنیایی جدید شده است. جنب و جوش خیابان و وجود مردم و سرعتِ بالای زندگی، همه منجر به تغییراتی در خلق و خو و افکار وی میشود و در پایان روز خودش را بیهدف مشغول ولگردی مییابد و در نهایت سر از کلیسایی در میآورد. از سر بیکاری وارد کلیسا میشود و گوشهای مینشیند. ناگهان پیرمرد و دختری جوان را میبیند که وارد کلیسا میشوند. جوان، چشمان خیس از اشک دختر را میبیند و این شروع تغییری برگشتناپذیر در زندگیاش میشود.
او که تا به حال دوست و خانوادهای نداشته، خود را نسبت به این احساسات غریبه مییابد. پیرمرد و دختر را دنبال میکند و در نهایت از آن دو درخواست اتاقی برای اجاره میکند. آنها قبول میکنند و جوان را به خانهی تنگ و تاریک خود راه میدهند که حتی برای دو نفر نیز کوچک مینماید.
« آپارتمان آنها یک اتاق بیشتر نبود، البته بزرگ، که با دو تیغه به سه بخش قسمت شده بود. از در به راهرو تنگ و تاریکی وارد میشدی؛ روبهرویت دری بود به آنسوی تیغه که لابد اتاقخواب میزبانها بود. [...] اثاث مختصری که برای زندگی در هر کنجی ضروری بود، جای تکان خوردن باقی نمیگذاشت.» [۲]
آتش عشق در سینهی جوان لحظه به لحظه ملتهبتر میشود و به هذیانگویی و تب و بیماری ختم میشود. دختر از او پرستاری میکند و مرد جوان چیزهایی در خواب و بیداری میبیند و میشنود که تشخیص دادنشان از واقعیت یا رویا برایش بسیار دشوار مینماید.
کاترین، خود را دختر پیرمرد معرفی میکند مرد جوان را برادر خود میخواند و ادعا میکند از همان لحظهی اول در قلبش عشقی بزرگ و خواهرانه نسبت به او احساس کرده است. هنگامی که اُردینُف او را معشوق خود میخواند، دختر میخندد و در پاسخ میگوید: «نه، نه، من نمیتوانم اولین عشق تو باشم.» [۳]
این، شروع داستانی عجیب و تبآلود میان جوان و دختر و پیرمرد میشود. پیرمردی که گویی غیبگو نیز بوده است و در خاطر همسایهها به جادوگری معروف است. او زمانی تاجر موفقی بوده که کشتیهایش در طوفان غرق شدهاند و کارخانهاش آتش گرفته و همسرش را نیز از دست داده است. این اتفاقات باعث بروز رفتارهای عجیبی در او میشود به طوری که برخی او را مجنون میخوانند.
شبی دختر پرده از رنجهای مرموزش برمیدارد و قصهی خود را برای جوان تعریف میکند. قصهای پر از طوفان و سرما و حادثه که درک مسائل حاضر را برای جوان سختتر میکند. اُردینُف میخواهد دختر را به دست بیاورد ولی موانع نامعلومی بر سر راهش قرار دارد. موانعی که بعدا متوجه میشود از لحظهی اول جلوی چشمش قرار داشتهاند.
کاترین در داستان داستایفسکی، زنی اسیر و عاشق و دلداده تصویر شده که خواهان آزادی است اما آن را به دست نمیآورد. جوان نیز خواهان عشق است، اما این عشق در گرو آزادی دختر است. دختری که پیرمرد چنان تاثیری بر روحاش گذاشته که اقرار میکند حتی اگر او بمیرد، روحش تا ابد دختر را مورد آزار و اذیت قرار میدهد.
بانوی میزبان
در بانوی میزبانِ داستایفسکی، چند طرح یافت میشود. یکی داستان مردی است که به تازگی و برای اولین بار عاشق شده و این عشق تمام ابعاد زندگی او را تحت سلطهی خود در آورده است. برخی این شخصیت را الهام گرفته از زندگی شخصی داستایفسکی میپندارند؛ اُردینُف نیز مانند داستایفسکیِ جوان، مردی تنها و بیرفیق و خیالاتی بوده که در داستان، این بیتجربگی و ناآشنا بودناش با روابط انسانی، موجب سختی و زجر فراواناش شده است.
طرح دیگر داستان، قصهی دختر است که به نظر میرسد از داستانهای عامهپسند و محلی روسی الهام گرفته شده است و فضایی وهمآمیز و پرتنش به داستان داستایفسکی اضافه میکند و گره داستانی را در بانوی میزبان قرار میدهد.
آخرین طرح نیز داستان پیرمرد و رابطهاش با دختر است که اضافه شدناش به باقی داستانها، موجب کامل شدن و پیچیدگی پیرنگ آن میشود و در نتیجه بانوی میزبان را به داستانی ملودراماتیک با فضاهایی سرد و گوتیک [۴] تبدیل میکند که در انتها خواننده را با پرسشهای بیجوابی تنها میگذارد.
دو شخصیت پیشبرندهی داستانِ بانوی میزبان، انسانهایی بیدفاع دربرابر نیرویهای بیرونیاند و برای آزادی تلاش میکنند. برای یکی آزادی از چنگ عاشقی مستبد و برای دیگری آزادی از افکار وسواسگونه و عاشقانهی خود. تلاشی که به باز شدن زخمهای قدیمی و ایجاد معماهای جدید منجر میشود.
بانوی میزبان یکی از رمان های فئودور داستایفسکی نویسنده شهیر روس است که در سال 1847 نوشته شده است. رمان های دیگر این نویسنده با عناوین “قمارباز"، “ابله”، “نیه توچکا”، “شب های روشن”، “جنایات و مکافات”، “یک اتفاق مسخره” و “همزاد” به فارسی ترجمه شده است.
۱- بانوی میزبان، داستایفسکی، ۱۳۹۷: ص ۱۶،مترجم سروش حبیبی، نشر ماهی
۲- همان، ص ۲۵
۳- همان، ص ۶۷
۴- ادبیات گوتیک، ژانری از ادبیات است که از ترکیب وحشت و مضامین عاشقانه بهوجود آمده است. داستان های گوتیک بیشتر حکایت های تیره و تاری از معماها، هراسها و امور ماورائی هستند که حول یک راز مخفی و وحشتناک شکل گرفته اند. بانوی میزبان داستانی گوتیک نیست، اما در فضاسازیهای آن مولفههای گوتیک دیده میشود.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.