تولد و پیشینهی خانوادگی
« من جهالت را تایید نمیکنم، عاشق این مردمم ولی نه عاشق جهالتشان؛ عاشق آن استعدادی که درونشان هست و میتواند به جهشِ آنها بینجامد.»[1] بهرام بیضایی پژوهشگر، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر و سینما، ۵ دی ماه 1317 در کوچهی حمامشازدهی حسنآباد تهران متولد شد. خانوادهی پدریِ بیضایی در اصل اهل آرانِ کاشان و از خاندانی محترم و سرشناس بودند؛ جدّشان، ملا محمد فقیه آرانی، متخلص به روحالامین و پدربزرگِ بیضایی، میرزا محمدرضا، متخلص به ابنروح، روحانی، واعظ و شاعر بودند. عموی بزرگش، ادیب بیضایی، شاعری نامدار در کاشان و صاحب قصیدهی مشهوری، موسوم به معجزهی موسی (ید بیضاء) است؛ پس از رسمی شدن صدور شناسنامه در ایران، نام خانوادگی بیضاییها از همین تخلص شعری گرفته شد.
پدرِ بهرام، میرزا نعمتالله ذکائی بیضایی، در جوانی از آران به تهران مهاجرت کرد و درس وکالت خواند؛ اما در نهایت به کار در ادارهی ثبت قناعت کرد؛ او نیز شاعر و ادبدوست بود. مادرش، نیّره موافق، گویا شاگرد پدرش بوده _معلمی به نوعی شغل خانوادگی آنها است_ و از این طریق با یکدیگر آشنا شدند؛ زنی که « هوش مطلق است اما زندگی محدودکنندهی خانوادگی متوقفش کرد، مثل بیشتر زنان این کشور.»[2] وقتی از او دربارهی مادرش میپرسند چنین پاسخ میدهد: « مادرم زن بسیار باسوادی است ولی بیشتر از سواد، نمونهی تمام زنهای تیزهوش و باهوشی است که یکباره خود را وقف خانه میکنند و همهی استعدادهایشان اندازهی زندگی کارمندی کوچک میشود و کمکم تحقق آرزوهای انجامنشدهی خود را در خوشبختی بچهها دنبال میکنند و تمام تیزهوشیشان میشود دلواپسی.»[3]
سالهای کودکی
سالهای کودکی بیضایی با خاطرات خوشی همراه نبود. او روحیاتی خاص و شخصیتی متمایز داشت؛ حرف زور را نمیپذیرفت، بیاندازه کنجکاو و پرسشگر بود، به هرچیز در پیرامونش نگاهی نو و متفاوت داشت، یکجا بند نمیشد و همواره مایهی دردسر و زحمت بود؛ مجموعهای بینقص که سرنوشت بیضایی را رقم زد: تنهایی، غربت و طردشدن. مدرسه همیشه برایش با بیزاری و ترس همراه بود؛ آنجا مورد آزار قرار میگرفت؛ از طرفی به دلیل تفاوتهای شخصیاش که نزد دیگران بیمعنی و غیرقابلدرک بود و از آن مهمتر به دلیل تصمیمی که پدرش گرفته بود؛ تصمیمی که بیضایی هیچ نقشی در آن نداشت اما تمام عمر تاوانش را پس داد.
پدر و عمویش که تباری روحانیمسلک داشتند، پس از مهاجرت به تهران از ایدئولوژی خانوادگی خود رویگردان شدند و این تغییر عقیده، زندگی بسیاری را تحتتاثیر قرار داد. بیضایی در مدرسه و خیابان باید پاسخگوی مسئلهای میبود که چندان ارتباطی به او نداشت، تحقیر میشد، مورد بدرفتاری و خشونت قرار میگرفت و محکوم به عذابی مدام بود؛ در یکی از مصاحبههایش به کنایه میگوید حتی رنگِ آبی چشمهایش هم برایش دردسرساز بوده است. او از آن سالها به عنوان وحشتناکترین دورهی زندگیاش یاد میکند و شاید همین شرایط سخت بود که بیضایی را از سنین دبستان به سینما کشاند؛ پناهگاهی امن که میتوانست برای مدتیکوتاه خود را در تاریکیِ آن گم کند، بیآنکه کسی از او و زندگیاش چیزی بداند. خود دربارهی دلیل علاقهاش به سینما میگوید: «شاید چون تنها جایی بود که در تاریکی آن هیچکس با هیچکس فرقی نداشت. آنجا حادثهای رخ میداد که با زندگی من خیلی فرق داشت. این را الان آگاهانه دارم میگویم. آن موقع بههرحال دوستدار تمام چیزهایی بودم که در زندگی خودم اتفاق نمیافتد، تجربهاش را نداشتم یا اینکه جهان دیگری که با زندگی من خیلی متفاوت بود. .... [ سالها بعد و در سنین نوجوانی نیز] گستردگی تخیل و امکان، و کشف تعریفهایی که دیگران از جهان دارند و شباهت و تفاوتهایش با آن زندگی که ما میکردیم. سینما جای خالی بسیاری چیزها را پُر میکرد و شاید بیشترین مشغلهی ذهن این بود که در زندگی دیگران این همه تغییر هست و در زندگی من هیچ اتفاقی نمیافتد.»[4]
بارقههایی از علاقه به سینما و تئاتر
کتابخانهی شخصی پدرش که حاصل علاقهی وافر او به ادبیات بود، فرصت مناسبی برای ورود به دنیای کتاب فراهم میکرد اما وجود بیضایی را کِششی دیگر فراگرفته بود. او بیشتر به خواندن مجلاتی با موضوع هنر و نمایش علاقه داشت، بهخصوص خواندن مقالهای در نقد و بررسی فیلم هملت، به کارگردانی لارنس اولیویر تاثیر ویژهای بر او گذاشت که نسخهی سینمایی نمایشنامهی مشهور شکسپیر است. از قضا روزی که بیضایی با پدرش برای شرکت در یک بزرگداشت ادبی همراه شده بود، به دلیل ملغی شدن جلسه، به طور تصادفی این فیلم به نمایش درآمد و یکی از معدود خاطرات خوش کودکیاش را رقم زد.
بیضایی در کودکی چندبار همراه پدر و مادرش به تئاتر و سینما رفته بود که از جملهی آنان میتوان به نمایشهای « فاجعهی رمضان » و « بیژن و منیژه » و فیلمهای « گنجهای سیرامادره » و « بینوایان » اشاره کرد؛ اما این روند چندان تداوم نداشت؛ یکی از دلایل آن قطعا مشکلات مالی خانوادهای شش نفره بود که باید اموراتشان را با اندک حقوق کارمندی میگذراندند. در سالهای دبیرستان، بیضایی سینما را با جدیت بیشتری دنبال کرد؛ روزهایی که برای اولینبار به خود جرئت داد تا از مدرسه فرار کند و به سینما برود. زمانی که مدرسهها به دلیل درگیریهای حزبی تعطیل شد او به سینما میرفت و با اندک پولی که برای نهار داشت، بلیط میخرید. در سالهای پایانی دبیرستان، لالهزار را شناخت و در سینماهای آن به تماشای فیلمهایی نظیر « تبعیدشده »، « نامههای یک زن ناشناس »، « طلسمشده » و « مرد سوم » نشست.
در یکی از روزهایی که طبق معمول به سینما رفته بود، ناخواسته در این مسابقهی سینمایی قرار گرفت و اول شد؛ اتفاقی که علاقهی او را برای خود و خانوادهاش جدیتر کرد. داستان از این قرار است که «یکی از دوستانی که رفیق فرار از مدرسه و سینما رفتن است، به بیضایی میگوید با هم به جایی بروند به نام "سینهکلوب". او میگوید اگر یک شماره "امید ایران" بخرند و به دفتر آن ببرند، میتوانند بلیت شرکت در سینهکلوب را بگیرند. بهرام فکر میکند دروغ میگوید اما بعد دوستش مقالهای نشانش میدهد که هژیر داریوش در امید ایران نوشته و این قضیه را توضیح داده است. آنها میروند و بلیت سینهکلوب را میگیرند. یکشنبه راهی سینهکلوب میشوند؛ سینما فردوسی کنونی. آقایی به اسم هوشنگ کاووسی میآید و توضیحاتی میدهد. بیضایی میفهمد همان کسی است که مقالهاش را خوانده است. سپس هژیر داریوش صحبتهایی میکند و بعد بین همه، ورقه پخش میکنند؛ ورقههایی که در آنها پرسیده شده کارگردان فلان فیلم کیست و چه سالی ساخته شده است. حاضران همه باید آن را پُر میکردند. بیضایی خیال میکند که این رسمِ سینهکلوب است و نمیفهمد مسابقه است. آنها برگهها را پر میکنند، فیلم را میبینند و به خانه برمیگردند. هفتهی بعد، پس از انتشار امید ایران، بیضایی متوجه میشود در اولین مسابقهی سینمای ایران اول شده است. میترسد، چون فکر میکند پدرش عصبانی میشود، وقتی بفهمد او آن روز به جای مدرسه به سینهکلوب رفته است. برای مشورت با دوستش به خانهی او میرود که زمان برگشت، میبیند آقایی از جلوی در خانهی آنها دارد میرود. بعد که در خانه را میزند، مادرش به او میگوید: آقایی به اسم هژیر داریوش آمد و با تو کار داشت. بیضایی به دنبال او میرود و صدایش میکند. داریوش میگوید: به شما تبریک میگویم. شما در مسابقهی سینمایی ما اول شدهاید.»[5]
در آن سالها بیضایی ابدا تصور هم نمیکرد که وارد سینما شود؛ در خانهای بزرگ شده بود که اخلاقمداری حرف اول را میزد و سینمای فارسی آن روزها چندان خوشنام نبود. از طرفی پدرش که یک عمر طعم تلخ تنگدستی را چشیده بود تمایل داشت پسر ارشدش، بهرام، پزشک یا مهندس شود و یا حداقل یک شغل ثابت دولتی داشته باشد. سرانجام بیضایی تصمیم خود را با پدر مطرح میکند؛ تحصیل و فعالیت در حوزهی تئاتر و سینما. پدر تصویر واضح و معناداری از علاقهی پسرش ندارد بنابراین پسر تصمیم میگیرد سه شب مهم را با پدرش سهیم شود؛ شب اول نمایش « اتللو » (کار اسکویی در تئاتر آناهیتا)، شب دوم فیلم سینمایی « هفده روز به اعدام » (ساختهی هوشنگ کاووسی) و شب سوم تئاتر « بلبل سرگشته » (نوشتهی علی نصیریان و به کارگردانی عباس جوانمرد). نتیجهی دو شب اول چنان غیرقابلدفاع از آب در آمد که بیضایی تصمیم گرفت بیش از این خرابکاری نکند و بلبل سرگشته را تنها ببیند؛ نمایشی که او را شگفتزده کرد. او احساس کرد نه تئاترهای اروپایی بلکه نمایشهای شرقی است که او را به وجد میآورد؛ همان چیزی که سالها بعد بخش عظیمی از پژوهشهای بیضایی را به خود اختصاص داد.
همان روزها بود که بیضایی باری دیگر از علاقهاش به نمایش شرقی اطمینان حاصل کرد؛ تجربهی دیدن فیلم « هفت سامورایی » در سینما پارک. در میان سیل خندهها و تمسخر جماعتِ به ظاهر روشنفکر که تنها با سینمای غرب آشنایی داشتند و حرکات و رفتارهای ژاپنیهای چشمبادامی برایشان حسابی احمقانه بود، بیضایی احساسی خوشایند و استثنایی را تجربه میکرد؛ « شاید چون جمع آن را رد میکرد، با آن احساس یگانگی میکردم.»[6]
مدتی بعد بیضایی به دارالفنون رفت و در آنجا با افرادی مانند نادر ابراهیمی، داریوش آشوری و عباس پهلوان همکلاس شد. پس از سالها علاقه و توجه به سینما، حالا حضور در دارالفنون بود که بیضایی را متوجه جهان کتابها کرد؛ غوطهور در عوالمِ ادبیات. او یک سال پشت کنکور ماند و در همان زمان اولین آثارش یعنی « اژدهاک » و « آرش » را نوشت؛ تکخوانیهایی که سالها بعد باز نویسی و در کنار « کارنامهی بندار بیدخش » تحت عنوان « سه برخوانی » منتشر شدند. همزمان از سربازی معاف شد و توسط پدرش به استخدام ادارهی ثبت درآمد و برای کار، راهیِ دماوند شد و در ایام محرم در روستایی به نام «گیلیارد» اولین بار «تعزیه و شبیهخوانی» را کشف کرد. « شاید بشود گفت برای اولین بار آن اتفاقی که باید، در من افتاد، یعنی چیزی را دیدم که حس کردم متعلق به من است؛ نه از حیث محتوای مذهبی بلکه از نظر شکلِ نمایشی.»[7] خیلی زود به مطالعه و تحقیق و پژوهش در این زمینه روی آورد و آن زمان بود که مطلع شد خانوادهی پدرش نسل در نسل تعزیهخوان بودهاند.
گامهایی جدیتر در عرصهی نمایش
بیضایی یک سال بعد در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد که البته دوام چندانی نداشت. یک سال بعد از او خواستند که موضوع پایاننامهاش را اعلام کند و او گفت : « نمایش در ایران » و در جواب شنید: « در ایران نمایش نداریم و اگر هم داشته باشیم جای آن در دانشکدهی ادبیات نیست.» پس عطای تحصیل آکادمیک را به لقایش بخشید و با انصراف از دانشگاه سرگرم پژوهشهای آزاد شد. عمدهی تمرکز او معطوف به کتاب نمایش در ایران و نمایش در شرق بود. پس از انتشار چند شماره از یادداشتهای « نمایش در ایران » در مجلهی موسیقی، در سال 1341 ادارهی هنرهای دراماتیک از او دعوت به همکاری کرد و بیضایی که از کار در ادارهی ثبت بیزار بود به سرعت این پیشنهاد را پذیرفت اما در آنجا نیز چندان دوام نیاورد؛ « اول گمان کردند من آچاری هستم که به هر پیچی میخورم و بعد معلوم شد پیچی هستم که در هیچ دستگاهی جا نمیافتد.»[8]
بیضایی در طول سالهای حضورش در این سازمان، در کنار چند کتاب پژوهشی، به طور حرفهای به نمایشنامهنویسی پرداخت؛ آثاری که اغلب به دلیل نوگرایی و نگاه متفاوتی که او به الگوهای کهن نمایشی داشت، اجازهی اجرا نگرفتند. او با نوعی نگرش سنتی و فضای انحصاری مواجه شده بود و روزنهای برای ارائهی تجارب نوگرایانهی خود نمیدید؛ او عملا به یک کارمند پشتمیزنشین تبدیل شده بود _همان چیزی که نفرت او را برمیانگیخت_ پس از ادارهی هنرهای دراماتیک جدا شد و سال 1348 در پی دعوت دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران، به عنوان استاد مدعو مشغول تدریس شد. در سال 1349 کانون فیلم از او دعوت کرد تا فیلمنامهای به اسم « عمو سیبیلو » نوشتهی فریدون هدایتپور را کارگردانی کند. بیضایی احساس کرد داستانش با توجه به اینکه برای مخاطب کودک ساخته میشود، بیش از حد تلخ و تاریک است؛ پس فیلمنامه را بازنویسی کرد و عمو سیبیلو را به عنوان اولین فیلم خود ساخت.
بدین ترتیب بیضایی چند دهه پژوهش، تئاتر و سینما را پابهپای یکدیگر پیش برد و علیرغم فشارهای موجود، تیغ برّندهی سانسور و جزماندیشیهای دردسرساز، آثار متفاوت و ارزندهای ارائه کرد؛ چند نمایش مهم از جمله عروسکها، سلطان مار، مرگ یزدگرد و... را بر صحنه برد _ اغلب نمایشنامههای او اجازهی اجرا نمیگرفت_ و فیلمهای کوتاه و بلندی از جمله رگبار، سفر، غریبه و مه، کلاغ، چریکه تارا، مرگ یزدگرد (نسخهی سینمایی)، باشو غریبهی کوچک، شاید وقتی دیگر، مسافران .... را کارگردانی کرد.
یک نامهی اعتراضی
فیلم سینمایی « مسافران » هشتمین فیلم بلند بیضایی، در سال 1369 و 1370 تولید و در جشنوارهی فجر 1370 به نمایش درآمد. فیلم با استقبال گستردهای مواجه و در بخش جوایز موفق به دریافت شش سیمرغ بلورین شد. پس از اتمام جشنواره چندین نوبت نمایش عمومی فیلم به تعویق افتاد و بیضایی برای حذف بخشهای بسیاری از آن تحت فشار قرار گرفت؛ شرایطی که بیضایی را وادار به اعتراض کتبی و پس فرستادن سیمرغ جشنواره کرد.
ازدواجها و فرزندان
بهرام بیضایی دو مرتبه ازدواج کرده است. بار اول با منیر رامینفر (1344) که حاصل آن سه فرزند به نامهای نیلوفر (تولد: 1345)، ارژنگ (تولد: 1346 که در صد روزگی درگذشت) و نگار (تولد: 1351) بود. گرچه این زوج در تئاتر با یکدیگر آشنا شدند، در نهایت مخالفت رامینفر با فعالیتهای هنری بیضایی، موجب جدایی آنان شد. بیضایی از او به نیکی یاد میکند و اکنون پس از سالها جدایی میگوید: « با همهی احترام ممنونم ازش، هرچه که من را تحمل کرد.»[9]
ازدواج دوم بیضایی با مژده شمسایی در سال 1371 اتفاق افتاد. شمسایی ابتدا در گروه گریم فیلم « مسافران » فعالیت میکرد؛ اما چند ماه بعد که هیچ بازیگری برای نقش «ماهرخ» پیدا نشد و پروژه در حال تعطیلی بود، ایفای این نقش را پذیرفت که موجب همکاری و همراهی آن دو در فعالیت هنری و زندگی شخصی شد. حاصل ازدواج آنان پسری به نام نیاسان (تولد: 1374) است.
جلای وطن
بهرام بیضایی تا امروز سه بار ایران را ترک کرده است. بار اول در سال 1367 پس ماجراهای فیلم « شاید وقتی دیگر » در جشنوارهی فجر. بیضایی ایران را به مقصد سوئد _که یک سال قبل همسر اول و دخترانش به آنجا مهاجرت کرده بودند_ ترک کرد؛ اما مدتی بعد به ایران بازگشت و فیلم « مسافران » را ساخت. بار دوم سال 1375 به همراه مژده شمسایی و فرزندشان، نیاسان، به فرانسه مهاجرت کردند. تلاشهای بیضایی برای ساخت فیلم در آنجا بینتیجه ماند و مدتی بعد مجددا راهیِ وطن شد. بار سوم در سال 1389 به ایالات متحده رفت و تا امروز نیز در شمال کالیفرنیا اقامت دارد. دلیل این مهاجرت پارهای مشکلات شخصی و همچنین دعوت دانشگاه استنفورد از بیضایی برای تدریس دورهای یک ساله بود. او دراینباره میگوید: « من نمیخواستم از ایران بیایم بیرون، من نمیخواهم از ایران آمده باشم بیرون؛ من فکر میکنم اینجا [آمریکا] هم در یک ایرانی هستم قدر همین اتاق یا قدر همین خانه.»[۱۰]
« دندانم کندند تا نگویم، و چشمم تا نبینم؛ اما پا را وانهادهاند که ترک وطن کنم یعنی که در این شهر جای خرد نیست.»[11]
[1]- بیضایی، بهرام: گفتگو با نوشابه امیری (1392)، جدال با جهل، تهران، ثالث، صفحهی 38 و 39
[2]- بیضایی، بهرام: گفتگو با زوان قوکاسین (1371)، گفتگو با بهرام بیضایی، تهران، آگاه، صفحهی 8
[3]- بیضایی، 1392: 12
[4]- بیضایی، 1392: 19 و 21
[5]- عبدی، محمد (1394)، غریبهی بزرگ، تهران، ثالث، صفحات 23 و 24
[6]- بیضایی، 1371: 11
[7]- مراجعه کنید به مستند «ریشهها»، ساختهی احمد نیکآذر
[8]- بهرام بیضایی، 1371: 12
[9]- مراجعه کنید با مستند «عیّار تنها»، ساختهی علا محسنی
[10]- مراجعه کنید به مستند «عیّار تنها» ساختهی علا محسنی
[11]- بیضایی، بهرام (1371)، طومار شیخ شرزین، تهران، روشنگران، صفحهی 61
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.