چای کیسهای را توی فلاسک انداختم با سه تا لیوان توی سبد گذاشتم و راه افتادم. دست بهرنگ را گرفتم. بهراد خیره نگاهم کرد. با سر اشاره کردم که دنبالمان بیاید. از ساختمان کهنه قدیمی باغ، بیرون آمدیم و لای درختهای سبز پرتقال، خودمان را گم کردیم. خاک بالا و پایین شدهی زیر درختها، همواری زمین را گرفته بود. زمین را تازه روتوری زده بودند. لای شیارهای کوچک خاک، علفهای هرز قد کشیده بود. هنوز تا وجین کردنشان وقت بود. تامپسونهای نارس با متانت و وقار روی شاخهها خودنمایی میکردند.
پرویز میان دود تلخ خوابش برده بود که بیرون زدیم. سیروس سیخ سرخ شده را روی گلوله تریاکی که سرسنجاق قفلی زده بود، میگذاشت و با ولع به لولهی کاغذیاش پک میزد و دود بدبو را توی ریهاش میکشید. سرکه توی اتاق بردم، نگاهم کرد. گفتم: «ما داریم میریم توی باغ. چای براتون آماده کردم. پرویز بیدار شد بگین براتون بیاره.»
دود غلیظ را از بینیاش بیرون فرستاد و سرش را تکان داد. بوی تریاک تهوعآور بود. تلویزیون چهارده اینچ رنگی ناسیونال قدیمی داشت برنامهی مستند پخش میکرد. پرویز مثل مردهای گوشهی بساط پدرش خوابیده بود. آن قدر کشیده بود که از نشئگی خوابش برده بود.
پروانه سراوانی، پرتقال خونی، چاپ پنجم ، نشر آموت
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.