یاسمینا رضا میگوید که بورخس به او آموخت ادبیات داستانی مثل لذت، متحمل ابهام است، روند غریزی که در وضعیت ناخودآگاه به دست میآید.
خط آخر شعر مبهمی از خورخه لوئیس بورخس عنوان آخرین کتاب یاسمینا رضا شد: شاد شادانند. از نظر رضا، شادی که در ذهن مردم چیزی به دست آوردنی و متکی به شرایط است، مرموزتر از شیوۀ فکر ما، در شعر بورخس رد شده است. در گفتوگوی ما برای این مجموعه دربارۀ این مسئله صحبت کردیم که چگونه قناعت ورای فهم ماست- و اینکه چطور آثار ادبی چیزی بیش از فهم نویسندگانشان از خود اثر هستند.
شاد شادانند[1] ۱۸ راوی مختلف دارد، راویانی که هرکدام اقلاً در یکی از فصلهای کتاب نظر خواننده را به خود جلب میکنند. شخصیتهای مختلف شناخت نزدیکی از هم دارند، دوستان، معشوقان و نامزدهای هم هستند، از این رو هر صدای پیدرپی فهممان را از دیگر شخصیتها پیچیدهتر میکند و پرسشهای جدیدی را در نوع خود مطرح میکند.
کتابهای رضا (رمانها، نمایشنامهها و کتاب غیرمعمولش درمورد زندگی نیکولای سارکوزی) به بیش از سی زبان ترجمه شدهاند. آثار موفق نمایشی او (هنر و خدای کشتار) برندۀ دو جایزۀ تونی در زمینۀ «بهترین نمایشنامه» شدهاند. رضا فیلمنامۀ کشتار را برای فیلمی از رومنپولانسکی نوشت که اقتباسی از اثر اصلی سال ۲۰۰۶ او بود.
یاسمینا رضا: در اواخر روند نوشتن کتاب جدیدم، شاد شادانند، جستوجوی عنوان کتاب را آغاز کردم. حتی یک عنوان هم دم دستم نداشتم و مطمئن نبودم که این عنوان چه میتواند باشد. تنها میدانستم که عنوانی مرتبط با دو موضوع مشخص کتاب، عشق و زوجین، نمیخواهم. چیزی نمیخواستم که مستقیم به موضوع ارجاع دهد.
سوار هواپیما بودم که عبارت فرانسوی شاد شادانند[2] به ذهنم رسید. به نظرم زیبا بود و فکر کردم که میتواند عنوان کتاب باشد. اما خاطرم نمیآمد که آن را کجا شنیده بودم. فقط میدانستم که از بورخس است. نمیدانستم که این جمله دقیقاً از کجا آمده است.
خب وقتی که برگشتم خانه، تمام کتابهای بورخسم را از قفسه بیرون آوردم. دنبال جمله گشتم. مطلقاً شانسی پیدایش کردم. از آخرین خط شعر «قطعههایی از اسفار مشکوک» است که چنین خاتمه پیدا میکند:
شاد معشوقانند، و عاشقان، و آن بیعشق ماندگان.
شادان شادند.
دقیقاً همان موضوع کتاب بود. همان لحظه تصمیم گرفتم که عنوان کتابش کنم.
«شاد شادان هستند» به انگلیسی، به اندازۀ فرانسویِ شاد شادانند خارقالعاده نیست، یا حتی به اندازۀ نسخۀ اصلی اسپانیاییاش. در انگلیسی لازم است تا فعل «هستند» اضافه شود، بدون فعل جمله معنای دستوری خود را از دست میدهد. من مفهوم اسپانیایی «شاد شادانند[3]» را ترجیح میدهم، که عین فرانسوی است. اما فرانسوی بهترین نسخۀ این جمله است، به نظرم، heureux در زبان فرانسه معنای خوششانس را هم میدهد: خوششانس شادانند. فرانسوی تنها زبانی است که چنین قابلیت اضافی دارد.
به هر حال شیوۀ بورخس را در به اتمام رساندن این شعر با این جملۀ خودپژواک «شاد شادانند» دوست دارم. به عبارتی دیگر، شرایط شاد بودن تنها از طریق افردای به دست میآید که خود شاد هستند. این جملۀ پرتناقض مبهم و بورخسی است. بارها میتوان به آن فکر کرد.
به نظرم بخشی از منظور بورخس این است که شادی ربطی به نیروهای خارجی ندارد. شادی وضعیتی است که آدمی درون خود دارد. خارج از جهان نیست، درون خود آدمیست.
احساس در فرهنگ فلسفی ولتر چنین طنینی دارد: «نه شرایط، بلکه آنچه روحمان را بسازد شادمان کند».
در شاد شادانند، از کشف نظرگاه ذهنی شخصیتم نسبت به عواطف دیگران لذت بردم. برای مثال زوجی که با هم مشکل دارند، به زوج دیگر که مرتب به هم محبت میکنند و به نظر تصویری از سعادت زناشویی هستند، حسادت میورزند. با اینکه از اول نمیخواستم کتاب را به این شیوه بنویسم، به آرامی مشخص شد که زوجی که به نظر خوشحال میآمدند، در واقعیت مشکلات عظیمی دارند.
به طریقی نوشتن کتابی با راویان متعدد برایم چالشبرانگیز بود. باید شخصیتها را چنان دید که سایر مردم میبینند، علاوه بر آن عواطف درونیشان را کشف کرد. با این حال این کار به طریقی طبیعی هم هست: آمیختن صداهای مختلف بسیار. پیشینۀ من تئاتر است. من نمایشنامهنویس هستم. وقت نوشتن برای صحنه، به هر شخصیتی صدای خاص خودش برای حرفزدن داده میشود. یک نمایشنامه مجموعهای از صداهای اول شخص مفرد است. چیزی در این رمان شبیه فرم درام بود، چون هم از نگاه مردان و زنان و انسانهایی در سنهای مختلف مینوشتم.
دوست داشتم با «ژو[4]»، با «من»، با اول شخص بنویسم. این صدایی است که به سرعت به ذهنم میآید. از اینکه اینقدر درونی و محرم است خوشم میآید. سوم شخص مفرد کمتر طبیعی به نظر میآید. به نظرم چیز عجیبی دارد. مثلاً: «یک روز جودیت در را باز کرد. خیلی خسته بود». چه کسی در حال صحبت است؟ من میخواهم همانجا بفهمم که چه کسی برایمان از جودیت میگوید.
بخش عظیمی از روایت رمانها از زبان یک شخصیت سوم شخص به ما نقل شدهاند. بلندیهای بادگیر که به نظرم شاهکار است، نمونۀ موردعلاقهام از این تکنیک است: داستان از زبان پرستار پیری روایت میشود که خود را معرفی میکند. شاید گاهی یادمان برود، اما کتاب را او نوشته است- نه امیلی برونته. به این معنا که تمام جزئیات بر اساس دریافتههای پرستار است؛ نقطهنظر او فیلتری است که اطلاعات از پس آن به ما میرسند. بسیاری از نویسندگان از این تکنیک استفاده میکنند مثل اشتفان تسوایگ یا ایتان فروم از ادیت وارتون.
راوی بهوضوح یا بهفرض، تأثیر زیادی بر وضعیت جمله در روایت داستان میگذارد. اگر شخصیت به یک نقاشی نگاه کند و بگوید که چه میبیند، ما میدانیم که ناظر واقعی خود اوستو چیزی را میبیند که خودش میتواند ببیند. در روایت اول شخص مفرد، توضیحات به قدری عینی هستند که دیگر توضیحات نیستند. اما وقتی راوی سوم شخص، دانای کل، جزئیات را انتخاب میکند، بیشتر شبیه نویسندۀ منفعلی میشود که مینویسد.
وقتی که توضیحات شخصیتی به فرض «عینی» است، او انگار کسی را نگاه میکند که در حال ساخت صحنه است. سؤالی که به سرعت به ذهن میرسد این است که چه کسی صحنه را طراحی کرده است؟
با این حال تمام این تصمیمها به کل غریزی هستند. به نظرم نوشتن رمان روندی عقلانی نیست. مثل نقاشی مرموز است، مثل کشیدن قلممو بر بوم و دیدن اینکه حاصلش چه میشود. به نظرم هنر از شکل انداختن جهان و بازساختن جهان است. اما چرا چنین میکنیم؟ چرا انسانها مینویسند و نقاشی میکنند؟ چرا خود زندگی کافی نیست؟ این رازی حقیقی است. نمیدانیم و هرگز نخواهیم دانست. وقتی که مینویسم، نمیدانم از چه مینویسم. مطمئنم هیچکس دیگری هم نمیداند که چه مینویسد. فراگفتمانی که هر نویسنده باید برای رسانه یا هر پرسشگری تهیه کند، بیخود است، مصنوعی است، چیزی است که بعداً بر روال نوشتن تحمیل میشود.
یک هنرمند میتواند در مورد هنر صحبت کند. یک اثر در وضعیت موقت قرار دارد. در لحظهای که تولید میشود از ما جدا میشود و فاصله میگیرد. ما در لحظۀ بخصوصی مینویسیم، و تولید در میان ما و کاغذ قرار دارد. روز بعد، دیگر این کار برای ما نیست. رفته.
برای این کار شاهد عینی دارم. بعد از اینکه اولین نمایشنامهام منتشر شد، چند سال بعد ناشر دیگری خواست تا آن را دوباره منتشر کند. ناشر بهتری بود و کتاب قشنگتر از آب درمیآمد. و چون میدانستم چیزهایی در نمایشنامۀ قبلیام بود که دلم میخواست تغییرشان بدهم، خوشحال شدم- فرصتی داشتم که آنچه را به نظرم اشتباه میآمد درست کنم. بهسرعت فهمیدم این کار نشدنی است. آدمی که این کتاب را نوشته بود دیگر همان آدم قبلی نبود. اگر چیزی را تغییر میدادم، باید کل کار را از بیخ مینوشتم.
هنر چیزی نیست که به لحاظ ذهنی بتوانیم بشناسیمش. چیزی که فکر میکنیم مینویسیم، عموماً چیزی نیست که واقعاً مینویسیم. ما غریزهای داریم که با آن میفهمیم چیزی برایمان خوب است یا نه، هم در نوشتن و هم در زندگی، اما غیرقابل بیان و مرموز است. سعی میکنیم به آن لحظه توجه کنیم، و وقتی که میتوانیم، به سویش حرکت کنیم.
رمان دیگر این نویسنده با عنوان “خوشا خوشبختان” به فارسی ترجمه شده است.
سه روایت از زندگی یاسمینا رضا
[1] Happy Are the Happy
[2] heureux les heureux
[3] feliz los felices
[4] Je، من به فرانسوی.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.