خانهی برناردا آلبا نمایشنامهای تحسینشده به قلم فردریکو گارسیا لورکا، شاعر و نمایشنامهنویس اسپانیایی، است که به همراه دو نمایشنامهی یرما و عروسی خون سهگانهای روستایی را تشکیل میدهند. این اثر در سال 1945 منتشر شد و در همان سال بر صحنه رفت و آن را مترجمانی چون نجف دریابندری، محمود کیانوش و مریم حق روستا به فارسی ترجمه و به مشتاقان ادبیات نمایشی عرضه کردهاند.
نشانهشناسی و ساختار نمایشنامه
عنوان نمایشنامه خود بازگوکنندهی چند مسئله است. نخست آنکه خواننده متوجه میشود صحنهی نمایش یک خانه است؛ خانهی برناردا آلبا. تأکید و برجستهسازی این نام و تخصیص مالکیت خانه به برناردا، نقش تعیینکننده و نفوذ و اثرگذاری او را به مخاطب القا میدهد. این نمایشنامه وحدت مکانی دارد و خواننده یا تماشاگر از خانهی برناردا خارج نمیشود و تمامی صحنهها در همان خانه اجرا میشود. لورکا این اثر را در سه پرده نوشته است که در ادامه به آنها میپردازیم.
از نشانههای دیگر میتوان به تیرگی حاکم بر صحنه اشاره کرد. گرچه ظاهراً اولین دلیلی که میتوان برای سیاهپوشیِ شخصیتهای حاضر بر صحنه ذکر کرد، مرگ آقای آلباست؛ اما در پس این معنا و کارکرد ظاهری تعابیر دیگری نیز میتوان یافت. این سیاهی تنها منحصر به ظاهر شخصیتها نیست، بلکه روح آنها نیز در این تاریکی و تیرگی غوطهور است؛ تاریکیِ ناشی از سکون. این یکنواختی، فقدان شادی و هیجان و نور حیاتبخش در زندگی اهالی خانهی آلبا در رفتار و کردارشان نیز تجلی یافته است. تنها دو پرسوناژ سعی دارند خود را از تاریکیِ مسلط بر روح و جسمشان نجات دهند: دختر کوچک خانواده، آدلا، و مادربزرگش.
ماریا خوزهفا، مادر برناردا، اولین کاراکتر هنجارگریز نمایش است که بر صحنه حاضر میشود. او را هم میتوان نشانهی دیگری دانست؛ نشانهای از آزادی. آزادی در خانهی آلبا ممنوع و مذموم است، اما ماریا تلاش میکند آن را به دست آورد و به همین دلیل از جانب خانواده و خصوصاً برناردا طرد شود. این طرد شدن ارتباط مستقیمی با تقاضای آزادی دارد. ماریا نشانهای است از آزادیِ محصور و این در بند بودن تنها شکلی انتزاعی ندارد، بلکه در واقعیت نیز نمود پیدا میکند؛ چنان که میبینیم در حضور مهمانان او را در اتاقی زندانی میکنند.
خانهی برناردا آلبا سراسر نمایش یک موضوع واحد است: مرگ. نمایش با مرگ آقای آلبا شروع و با مرگ آدلا تمام میشود که به نوعی دور باطل زندگی و مرگ را نشان میدهد.
پردهی نخست، تولد تمایلات
این پرده در تابستانی گرم و با صدای ناقوسهای کلیسا شروع میشود. آقای آلبا، پدر خانواده، فوت کرده است و خدمه مشغول تهیهی اسباب پذیرایی از مهمانان هستند. از مکالمات خدمتکاران با یکدیگر این فرضیه شکل میگیرد که برناردا زنی خسیس، عبوس، یکدنده و ستمگر است که بویی از احساسات نبرده و با ورود او به صحنه و صحبتهایش این پیشفرض تا حد بسیاری تأیید میشود. برناردا زنی است میانسال و دهنبین است که سعی دارد با سختگیری بیش از اندازه از بروز شایعات دربارهی خانواده و خصوصاً پاکدامنی دخترانش جلوگیری کند؛ گرچه این تلاش مضاعف در پایان با شکستی عظیم مواجه میشود و همین شکست رنگی تراژیک به اثر میبخشد.
موضوع دیگر خانهی آلباست؛ خانهای که مردان اجازهی ورود به آن را ندارند. بعد از اتمام مراسم فقط زنان روستا در خانهی آلبا دیده میشوند و مردان بیرون خانه هستند و به تماشاگر نشان داده نمیشوند؛ صحنهای که بهوضوح افکار سختگیرانهی برناردا را نمایان میکند. در چشم او مردان موجوداتی شهوتران و فریبکارند و زنان باید سربهزیر و مشغول خانه و زندگیشان باشند تا انگشتنما نشوند. «برناردا: توی این خانه باید هرچه من دستور میدهم اطاعت کنی. دیگر نمیتوانی بدوی پیش بابات چغلی کنی. نخ و سوزن مال زنهاست، شلاق و قاطر مال مردها. کسی که در یک خانوادهی دارا و آبرومند به دنیا آمده باشد، راه زندگی همین است.»[1]
انسان به مرور زمان به هر امری عادت میکند. عادت میکنیم به دوست داشتن، خندیدن، گریستن، از دست دادن و سکون و یکنواختی. سیری از عادتزدگی که برآمده از تکرار و مُنتج به بیهودگی است. بیهودگی رنجآوری که جز خستگی و نفرت فرجامی ندارد. نادر ابراهیمی در کتاب یک عاشقانهی آرام این روند را بهزیبایی توصیف میکند؛ تکرار، عادت، بیهودگی، خستگی و نفرت. مسیری که میتوان آن را عیناً در خانهی برناردا آلبا دنبال کرد.
میان خواهران آلبا چیزی که مدام تکرار میشود، خانهنشینی و اطاعت بیچون و چرا از مادرشان است. در سراسر نمایش این برناردا است که در قلمروی خانه حکمرانی میکند. همین تکرار موجب میشود که دختران به نشستن در تاریکی و منتظر ماندن عادت کنند، اما انتظارشان بیهوده جلوه میکند؛ زیرا همپای تداوم انتظار کشیدن بیهودگی جلوهگر میشود. و پایان با نفرت همراه است؛ نفرت همهگیر و پنهانی که با نامزدی پهپه و آگوستیاس فوران میکند و آدلا را میسوزاند، شاید به این دلیل که به رسوم نه میگوید.
ماگدالنا | بهش عادت میکنی. |
آدلا | (بغضش میترکد و با خشم گریه میکند.) من بهش عادت نمیکنم! من نمیتوانم محبوس بشوم! دلم نمیخواهد بدنم مثل شما پلاسیده بشود. من نمیخواهم عمر خودم را توی این اتاقها تلف کنم و پیر بشوم.[2] |
پردهی دوم، امیدهای سترون
در این پرده ما شاهد گرهافکنی در سِیر نمایش هستیم. از همان ابتدا خواننده با تأمل بر حرفهای پونسیا و مارتیریو متوجه میشود که رازی وجود دارد که فقط آن دو میدانند؛ رازی که اگر فاش شود طوفانی بزرگ در خانوادهی آلبا به راه میاندازد. این دو شخصیت مدام با طعنه و در لفافه به تغییر حالات آدلا اشاره میکنند، اما از آنجایی که سایر خواهران از ماجرا خبر ندارند، معنای پس پرده را درنمییابند. سرانجام پونسیا صراحتاً به آدلا میگوید که از رابطهی پنهانیاش با پهپه (خواستگار خواهر دیگر) خبر دارد؛ اقدامی که در فضای کوچک دهکده و با توجه به عقاید برناردا، فساد و بیآبروییِ جبرانناپذیری محسوب میشود و عواقب شومی را به دنبال دارد.
برناردا | هیچ چیز نیست. من فطرتم این است که همیشه چشمهایم را باز نگه دارم. حالا تا وقتی بمیرم چشمهام را نمیبندم و خوب همه جا را میپایم. |
آنگوستیاس | من حق دارم که بدانم. |
برناردا | تو غیر از اطاعت کردن هیچ حقی نداری. هیچکس لازم نیست در کار من فضولی کند. (به پونسیا) تو هم توی کار ما دخالت نکن. هیچکس تا من ندانم نمیتواند قدمی بردارد.[3] |
در اواخر این پرده پونسیا از زنی میگوید که نوزادش را میکشد و زیر سنگی پنهان میکند و اهالی روستا به دلیل این بیعصمتی قصد کشتنش را دارند؛ داستانی که آدلا را سخت پریشان میکند.
پردهی سوم، مرگ آرزوها
در این بخش داستان به اوج میرسد و گرههای پیشین گشوده میشود. همهی اعضای خانوادهی آلبا از راز آدلا و پهپه باخبر میشوند، آدلا در پایانی تراژیک تحت تأثیر فشارهای روحی و روانی خودش را حلقآویز میکند و برناردا حتی با از دست دادن دخترش چون سنگ بیاحساسی است که فقط به حرف مردم توجه میکند.
خودکشی یکی از موضوعات مورد بحث در این پرده است؛ پایانی برآمده از درد و ناامیدی. در خانهی آلبا زندگی کردن همان معنا و مفهوم مرگ را دارد، چراکه همهی اعضای آن چون ارواحی سرگردان و ناامیدند. آینده و خوشبختی دو آرزوی دور از دسترس برای دختران آلبا است. خوشبختی از همان ابتدا با شیوهی برخورد برناردا نابود میشود و به همین دلیل است که با ورود پهپه همگی مشوش میشوند و به نوعی قصد دارند او را به دست آورند. در کنار یک مرد بودن برای دختران برناردا حکم خوشبختی و رهایی از اسارت خانهی پدریشان را دارد و به همین دلیل است که آدلا با وجود آگاهی از نامزدی پهپه و خواهرش باز هم به دیدار او میرود و حتی زمانی که پونسیا او را تهدید به رسوایی میکند، تصمیمش را تغییر نمیدهد و تا انتهای مسیر نابودی پیش میرود.
زندگی ارزشمند است، اما دل کندن از بقا در سیاهی و ملال چندان دشوار به نظر نمیرشد و همین باور است که آدلا را به مرگ حقیقی میرساند. شاید بتوان گفت که در خانهای که یکی از دختران آن را چون صومعه و دیگری چون جهنم میداند، دو شکل از مرگ جریان دارد: مرگ روحی و مرگ حقیقی. آدلا مرگ حقیقی را تجربه میکند و دیگر خواهرانش در مرگ روحی خود آشفته و مأیوس باقی میمانند.
آدلا | از ستارهها خوشت نمیآید؟ |
مارتیریو | هرچیز که بالای این سقف باشد برای من هیچ معنایی ندارد. همین چیزهایی که زیر این سقف اتفاق میافتد، برایم کافی است.[4] |
منابع: لورکا، فردریکو گارسیا. خانهی برناردا آلبا. ترجمهی محمود کیانوش. تهران: نشر قطره، 1394
[1]- لورکا، 1394: 22
[2]- همان، 36
[3]- همان، 69
[4]- همان،80
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.