یک نویسنده برای نوشتن داستان انتخابهای زیادی دارد. یک داستان تخیلی یا یک داستان واقعی. در کتاب اگنس، نویسندهای هست که انتخاب میکند داستانی از زندگی خودش بنویسد؛ خودش و دختری که عاشق او شده است. در واقع، شخصیت اصلی داستان او، آن دختر است. مرد نویسنده روزی به کتابخانه میرود و در آنجا اگنس را میبیند. کم کم با هم آشنا میشوند و شیفتهی یکدیگر میشوند. پس از مدتی، اگنس از او میخواهد که رمانی دربارهاش بنویسد. دربارهی هردوی آنها.
داستان از روز آشنایی آنها آغاز میشود. هرجایی که با هم میروند، هر اتفاقی میافتد و حتی هر لباسی که میپوشند و هرچه میخورند، در داستان روایت میشود؛ تا وقتی که داستان به زمان حال در رابطهی آن دو میرسد؛ جایی که دیگر نویسنده نمیداند چه اتفاقی میافتد. پس تصمیم میگیرد تا از تخیل خودش استفاده کند و بنویسد. هرچه در داستان مینویسد، آن دو تصمیم میگیرند به همان شکل انجام دهند. زندگی مسیر خودش را در آرامش طی میکند و آنها با داستان خودشان پیش میروند. هیچ اتفاق قابل توجهی نمیافتد. نویسنده یک روز به اگنس میگوید که به نظرش زندگی خیلی یکنواخت شده است و این تکرار و یکنواختی برای تبدیل شدن به یک داستان جذاب نیست؛ اما اگنس روی ادامه دادن داستان پافشاری میکند و حتی پیشنهاد میدهد که مرد اتفاقات هیجانانگیزتری در داستان بنویسد. تا زمانی که اتفاقی غیرمنتظره در زندگی آنها میافتد. اتفاقی که نه تنها داستان را، بلکه رابطهی آن دو را نیز تغییر میدهد.
بعد از این اتفاق است که زندگی هر دو کاملا متحول میشود. در عین حال هم، روند نوشته شدن داستان متوقف میشود. این وقایع مشکلات بزرگی برای آن دو ایجاد میکند و آنها را از هم دور میکند. در این شرایط است که نویسنده دوباره مینویسد؛ اما از اتفاقاتی که نیفتادهاند وهرگز هم امکانپذیر نیستند. گویی، او تنها در تخیلاتش غوطهور است و سعی میکند تا آنها را به واقعیت تبدیل کند که البته هم موفق میشود و هم موفق نمیشود.
بالاخره بحرانی که برای آنها ایجاد شده، فروکش میکند و هر دو تا حدی، از قسمت اوج ناراحتی و مشکلات عبور میکنند؛ اما اگنس دوباره بر ادامه دادن و تمام کردن داستان پافشاری میکند. حالا، نویسنده نمیتواند پایان مناسبی انتخاب کند چون هم به احساسات و شرایط روحی اگنس اهمیت میدهد و هم از هیچ نوع پایان خوش یا آرامی برای داستانش راضی نمیشود؛ پس دو نوع پایان برای آن مینویسد که یکی را از اگنس پنهان میکند.
داستانی که مرد مینویسد، به نوعی شخصیت اگنس را هم شکل میدهد. او در ابتدا، از داستان ایراد میگیرد و خود را متمایز با شخصیت اگنس در داستان نشان میدهد؛ اما به مرور به شخصیت داستانی خودش عادت میکند. او حتی از آن شخصیت پیروی میکند. همهی کارهای او را تکرار میکند. اگنس زندگی خود را طبق زندگی اگنسی پیش میبرد که در داستان حضور دارد. او از شخصیت اصلی خودش فاصله میگیرد و در داستان نویسنده زندگی میکند. آن دو یکدیگر را عاشقانه دوست دارند؛ اما پس از بحرانی که گذراندهاند تنها داستان است که آنها را به هم متصل نگاه میدارد؛ داستان اگنس که آغاز و پایانش را اگنس رقم میزند؛ شروع آن را اگنس واقعی تعیین میکند و پایانش را اگنس درون داستان میسازد. از جایی به بعد، نویسنده حس میکند که نوشتن داستان و به پایان رساندن آن به خودش و اگنس آسیب میزند؛ اما بی وقفه مینویسد و داستانی غمانگیز و دردناک را برای اگنس رقم میزند. داستانی که در نهایت تنها یادگار باقی مانده از اگنس برای خود اوست.
اگنس، برای هر نوع مخاطبی حرفی برای گفتن دارد. عشق و خطر را در کنار هم نمایش میدهد. از دست دادن و رها شدن و کنار آمدن با آن از مضامین مهم کتاب است و در پایان نیز روی مخاطب خود اثر میگذارد و تا مدتی او را به فکر فرو میبرد. شاید، مهمترین دلیل برای خواندن اگنس، درک اهمیت این است که هر فردی باید خود واقعیاش را زندگی کند؛ حتی وقتی که داشتههایش را از دست میدهد و در حال فروپاشی است، نباید برای فرار و فراموشی خودش را تغییر دهد. اگنس نشان میدهد که انسانها ممکن است گم شوند و این گم شدن ترسناک است.
پیتر اشتام از بزرگان ادبیات سوییس شمرده میشود. او درمورد زندگی در دنیای مدرن، افراد معمولی، عشق و زندگی روزمره مینویسد. او بسیار بی تکلف و ساده داستان خود را روایت میکند و با جملات کوتاه و واضح درقالب داستانی مدرن، مفاهیم موردنظرش را میرساند. او همچنین به کمک دانش خود در زمینهی روانشناسی، شخصیتها و روابط را در داستانهایش شکل میدهد. برخی از آثار او، مانند اگنس به فیلم سینمایی نیز تبدیل شدهاند.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.