از قیطریه تا اورنج کانتی زندگینامهی خودنوشت حمیدرضا صدر است. او در این کتاب از سه سال پایانی عمرش نوشته است؛ ابتلا به سرطان، تلاشهای گوناگون برای درمان، سفر به آمریکا و.... . روایت او از قیطریه در تهران آغاز میشود و با پشت سر گذاشتن مسیری سخت، طولانی و محنتزا در نبرد با بیماری سرطان سرانجام در اورنج کانتیِ کالیفرنیا به پایان میرسد. کتاب مشتمل بر چهار بخش است؛ «به جای مقدمه»، «در تهران» و «در امریکا» به قلم حمیدرضا صدر و بخش پایانی با عنوانِ «به جای مؤخره» به قلم دختر او، غزاله صدر. نویسنده دو وصیت دربارهی آخرین کتابش داشت: حتماً پس از مرگش منتشر شود و بخش آخر را غزاله تکمیل کند؛ آخرین خواستههایی که در تیرماه 1400 و با فاصلهی اندکی از درگذشت او محقَق شد.
پنجهدرپنجهی مرگ
«همهچیز از سرفههای حین خواب شروع شد. مگر نه اینکه بسیاری از چیزهای مهم حین خواب شروع شدهاند؟ مگر نه اینکه رخدادهای بزرگ معمولا از دل کوچکترین وقایع برآمدهاند؟ مگر نه اینکه پیشامدهای بد بیخبر درِ خانه را کوبیدهاند؟
پیشامدها شبیه بادند، آمدنشان را نمیبینید. مویتان ناگهان تکان میخورد و خزیدن باد را بر چشمها و صورتتان احساس میکنید. آمدن بیماری را نمیبینید و متوجه نمیشوید که چگونه سرما خوردهاید. نمیفهمید که یک ویروس چگونه نشانهتان گرفته. خبر ندارید که یک تومور کوچک از سالها پیش سرخوشانه در بدنتان پرسه زده و همین روزهاست که خدمتتان برسد.»[1]
حمیدرضا صدر به لطف سالها فعالیت مطبوعاتیاش در حوزهی سینما و حضور در رسانههای عمومی در مقام کارشناس و مفسر فوتبال برای بسیاری از ما نامی آشنا و البته محبوب است. مقالههای خواندنی او در مجلهی فیلم و اشتیاقش هنگام حرف زدن از مستطیل سبز را همگی به یاد داریم. نام او عجین شده است با آن لبخندهای همیشگی و حرکات منحصربهفرد دستهایش وقتی با هیجان از خاطرهی یک بازی تماشایی میگفت. دوستش داشتیم چون دوستداشتنی بود. دوستداشتنی بود چون همهچیز در او رنگوبوی "زندگی" داشت. وجودی سرشار که فوتبال، سینما، موسیقی و... همه و همه وقتی برایش معنادار بود که به حقیقتِ زندگی، به آن جوهرِ مشترک بپیوندد. او بیش از هرچیز طالبِ "بودن"، "زیستن"، "با هم بودن" و "عشق" بود.
شاید تصورش سخت باشد انسانی که تا این اندازه عاشق زندگی کردن بود، از مرگ بگوید؛ از بیماری، درد، انتظار، اضطراب، مبارزه، هجران، ترس، آوارگی، سردرگمی و فروپاشیدن. اما او این کار را میکند، با شجاعتی مثالزدنی. برابرمان مینشیند، چشم در چشممان میدوزد و بیپرده از سختترین، تلخترین و البته واقعیترین دورهی زندگیاش میگوید. بله. همانطور که خودش نیز اشاره میکند، «هیچچیز واقعیتر از مرگ نیست، هیچچیز.»[2]
شهریورماه 1397 حمیدرضا صدر متوجه شد به سرطان ریه مبتلا شده است.[3] همان میراث خانودگی که بسیاری از نزدیکان او ازجمله پدرش را به کام مرگ کشانده بود. همسرش، مهرزاد، نیز در جوانی به این بیماری دچار شده بود و سالها درگیر مبارزه و سپس زندگی کردن با آن بود. صدر بارها در مصاحبههایش گفته بود بسیار مرگاندیش است. نه مرگ برایش امر غریبی بود و نه سرطان. او همیشه میدانست روزی این مهمان ناخوانده به خانهی وجودش پاخواهد گذاشت، اما بهواقع پذیرش مرگ چه اندازه امکانپذیر است؟ شاید نه. غافلگیرت خواهد کرد. هرقدر هم باورش داشته باشی، باز غافلگیرت خواهد کرد.. «تصور میکردی زندگیات را در دست داری، اما ناگاه میفهمی زندگی تو را در مشتش گرفته.»[4]
انسان هنگامی که به وعدهگاه مرگ میرسد، واکنشهای گوناگونی دارد. گاهی به انکار پناه میبرد که «دمدستیترین اسلحه در رویارویی با مرگ است»،[5] گاه ایستادگی میکند و گاه نیز تسلیم میشود. دشوارترین وضعیت اما سرگردانی است؛ جایی که نمیدانی باید کدام راه را بروی. با درد بیدرمانت کنار بیایی و رفتن را بپذیری یا برای اندکی بیشتر ماندن، به مرگی تدریجی تن دهی. سوالهای بیجواب یکباره به مغزت هجوم میآورند. تسلیم شدن یا جان کندن؟ رفتن یا ماندن؟ به چه قیمتی؟ با کدام انگیزه؟ برای چه؟ برای که؟ «آیا میتوان از دل این ویرانهها به پا خواست؟ چهطور؟»[6]
آغازِ یک پایان
زمانی که ادامه دادن ناممکن میشود، آدمی تنها به احترام عشق است که میتواند از جا برخیزد. مرد فوتبالی نیز همین کار را میکند. علیرغم آنکه نمیخواهد برای چند صباحی بیشتر زنده ماندن رنج درمان را بپذیرد، برای تسکین عزیزانش هم که شده، به این نبرد نابرابر تن میدهد. در این مسیر آنچه انتظارش را میکشد ماتم است و مصیبت، وحشت است و بیخوابی، رخوت است و انزوا، تاب آوردن و دلتنگی، درماندگی، ناامیدی و بویِ مرگ.
آزمایشها انجام میشوند، مشورت با چند پزشک خارج از کشور، کمکهای خویشاوندان از دورترین قارهها و سرانجام تصمیم نهایی: ترکِ وطن. برای آدمی مثل حمید صدر ترکِ وطن یعنی ترکِ خویشتن. اگر برود باید همهچیز را پشت سرش جا بگذارد؛ امجدیه را که روی سکوهای ورزشگاهش قد کشیده است، خانهی محبوبش را در قیطریه، کتابهایش را، دوستانش را، خاطراتش را. همهچیز پایان میپذیرد. او خوب میداند که این سفر بیبازگشت است. راه دیگری هست؟ نیست. بهناچار باید به آخرینها قناعت کرد و رفت؛ آخرین نگاه، آخرین آغوش و آخرین وداع. «در آغوشت میگیرد و در گوشَت زمزمه میکند: "خداوند به شمار بیماریها برای درمانشون دارو آفریده." آب کاسه را میریزد پشت سرت دم آن درخت بزرگ. برمیگردی و در آغوشش میکشی. بویش میکنی. این است شب آخر. شب لعنتی آخر. در آغوشش میکشی.
آه، مادر... مادر... مادر... چرا نباید سرم را روی دامنت بگذارم و زارزار گریه کنم؟ برا چه باید ادای آدمهای قوی و خوددار را دربیاورم؟ دلم میخواهد گریه کنم و تو دلداریام بدهی. دلم میخواهد بپرم بغلت و سرم را نوازش کنی. به سنوسالم نگاه نکن، راستش خیلی چیزهای بچگی در من باقی مانده است. من هنوز کودکم.»[7]
فصل سوم کتاب که حجیمترین بخش آن نیز هست، از ابتدای سفر خانوادهی صدر به آمریکا آغاز میشود و تا یک سال پیش از مرگ او ادامه پیدا میکند. در این صفحات نویسنده از تجربیات، وقایع و خاطرات این سفر میگوید؛ از فرایند درمانهای پیدرپی، قرص، سوزن، اِسکن، سرگیجه، هراس، مقاومت، به تنگ آمدن، اندوه و به انتهای راه رسیدن. او احوالات خود را با صداقتی بیمانند با ما در میان میگذارد. از نگرانیِ ناشی از ترکِ تعلقات میگوید، از اینکه «زندگی در جامعهای بحرانزده، هر چهقدر هم سخت و نگرانکننده باشد، تحملپذیرتر از دور بودن از سرزمینی است که نگران مردمانش هستی.»[8] از تلخیِ گزندهی عدم قطعیت و بیآیندگی میگوید، از اینکه چطور ناگهان معنای واژهی "فردا" میتواند مبهم شود. ترس از فراموشی را چنان عریان به تصویر میکشد که خوددار بودن را برای خواننده دشوار میکند؛ آنجا که اینچنین از لحظات تنهایی و خاموشیاش مینویسد: «احساس میکنی رفتهرفته در حال از پا افتادنی. دردی نداری اما پاهایت بیحس شدهاند. زنوانت خم شدهاند. نای حرف زدن نداری. شقیقهات میتپد و سرت به یک سو افتاده. به حافظهات فشار میآوری. تلاش میکنی جلوی محو شدن نامها را بگیری: مامان زهرا، مهرزاد، غزاله، مهشید، شاهین، مهرناز، امیرحسین، نیما، هراچ... خواهش میکنم از یادم نرین. بمونین. همین اطراف. من برمیگردم، برمیگردم.»[9]
از نوشتههای صدر برمیآید که او نیز مانند دیگر افراد مبتلا به بیماریهای صعبالعلاج در تلاطم روحی به سر میبرده است. گاهی واقعیت را با تمام تلخیاش میپذیرفته و گاه خود را با خیال سلامت شدن و بازگشت به وطن آرام میکرده است. گاه ترس از مرگ سراغش میآمده و گاه نسبت به همهچیز بیتفاوت میشده است، حتی خودِ مرگ. در میان روزهای پریدهرنگ او اما پرتوهای باریک نور هم وجود دارد؛ تابشِ عشق. وقتی تنها چند قدم با خفتن در آغوش مرگ فاصله داری، همهچیز بیمعنا میشود جز دوست داشتن. «دوستت دارم. این کلام پیش از آنکه بر فراز گهواره به پرواز دربیاید، بر زبان مادران جاری میشود. صوتی با لحن و رنگ خاص. بیاعتنا به بیماری، به جنگ و تجارت. با هیاهویی جنونآسا. زمزمهای در خون و پوست و گوشت. بله، دوستت دارم. دوست داشتنی از پیش از به دنیا آمدن و تا حتی پس از پایان دنیا. تا ابد. تا اینجا برای تو. از قیطریه تا اورنج کانتی.»[10]
پردهی آخر
بخش آخر کتاب را غزاله صدر _بنا به خواست پدرش_ نوشته است. روایت او کوتاه اما بسیار تأثیرگذار است و بیشتر شامل ماههای پایانی زندگی پدرش میشود. دردناکتر است و نمونهی کمنظیری است از یک پایانِ تلخ اما زیبا. غزاله بیشتر به روزهایی پرداخته که پدر در وضعیت هوشیاری نبوده و انواع روشهای درمانی روی او امتحان میشده است. روزهایی چنان سخت که دختر را وامیدارند خطاب به پدرش بگوید: «چه خوب که یادت نمیآید، پدر.»
و سرانجام پردهی آخر فرا میرسد. «دقایق زیادی با هم بودیم. من در آغوشت که داشت آرامآرام سرد میشد. عطر مو و تنت مثل همیشه شیرین بود و بوی بهشت میداد. خیلی سختی کشیدی، پدر. خیلی. آن روز آخر را زجر کشیدی، اما صبر کردی، صبر. صبر کردی تا با هم تنها شویم. صبر کردی تا تو باشی و غزاله، پدر و دختر، فندق و غزغز. تو زمان مرگت را انتخاب کرده بودی. تو پایانت را از قبل نوشته بودی. تو یک سال و نیم پیش در آخرین صفحهی کتابت صحنهی مرگت را تصویر کرده بودی.»[11]
از این همه غم چه سود؟
اما چرا باید از قیطریه تا اورنج کانتی را بخوانیم؟ این کتاب جز شرح غم و اندوه است؟ از این همه غم چه سود؟ تصمیمگیری برای همسفر شدن با کتابها نیازمند انگیزه و اشتیاق است؛ چیزی که شاید در وهلهی اول گمان کنیم این اثر فاقدِ آن است. اما کتاب را که در دست بگیریم، چند صفحهای که بخوانیم، ورق برمیگردد. ما را به سمت خود میکشد، ادامه میدهیم و دیگر نمیخواهیم یا نمیتوانیم رهایش کنیم.
در درجهای اول بیش از هرچیز نثر رسا، تلگرافی، موجز و خلاقلانهی نویسنده و لحن صریح و خودمانیاش جذاب به نظر میرسد. خصوصاً زاویهی دید دوم شخص مفرد که برای روایت کتاب انتخاب شده، بیبروبرگرد جواب داده است. کتاب را که میخوانیم، احساس میکنیم حمید صدر ما را به شنیدن نجواهای درونیاش دعوت کرده است. صداقت و روراستی جاری در کلماتش ستودنی است و توجه به جزئیات، حضور ذهن فوقالعاده و قدرت بیانش میخکوبکننده است. مرگ تنها موضوع کتاب نیست؛ در کنار آن از سینما، فوتبال، موسیقی، خانواده، سرزمین مادری، کتاب، هنر و... نیز میخوانیم.
از قیطریه تا اورنج کانتی چیزی فراتر از شرح جدال انسان با مرگ است. غمنامهای است که به مکاشفهی مرگ میپردازد. دائماً ذهنمان را به چالش میکشد. زندگی چیست؟ مرگ چیست؟ معنای "بودن" کدام است؟ بهای ماندن چهقدر است؟ یکباره مردن بهتر است یا مرگی پیشبینیپذیر؟ مرگِ ما چگونه فراخواهد رسید؟ آگاهی از مرگ چه احساسی در انسان ایجاد میکند؟ بودن یا نبودن؟ مسئله این است. در نهایت اما تجربهی همسفر شدن با این کتاب ناظر بر زندگی است، نه مرگ. به جرئت میتوان گفت از قیطریه تا اورنج کانتی کتابی است دربارهی زندگی. ما به این سیاره پرتاب شدهایم، بیآنکه بدانیم چرا و چطور. و اگر تنها یک واقعیتِ انکارناپذیر از لحظهی تولد همراهمان باشد، مرگ است؛ یک مرگِ ازپیشتعیینشده. اگر دقیقتر نگاه کنیم، همگی در این موقعیت تراژیک قرار گرفتهایم و نمیدانیم مرگ در کدام گوشه انتظارمان را میکشد. وجود مرگ قطعی است اما زمان حضورش نامعلوم. حال که پایان کار گنگ و مبهم است، تنها سلاح ما برای مقابله با این وضعیتِ تحملناپذیر پناه بردن به زندگی است. میل به زندگی کردن با تمام وجود مهمترین دستاوردی است که از خواندن این کتاب نصیبمان خواهد شد.
خواندن این کتاب کار سادهای نیست. سخت است. نفسگیر است. درد دارد، اما دلنشین است. کتاب اثرگذاری است و میتواند در نگاهمان نبست به انسان، زندگی و مرگ تغییرات سازندهای ایجاد کند. لذت بردن از شادیهای کوچکِ فراموششده را به یادمان بیاورد و اهمیت عشق ورزیدن را.
«به مهرزاد، همسرت، که نگاه میکنی یاد ژرژ میافتی و آنه تو را یاد خودت میاندازد. مهرزاد بزرگوارانه در این یکی دو ماه تکرار کرده: "یه روز تو ازم مراقبت کردی و حالا نوبت منه که از تو نگهداری کنم." اما فاصلهی تو و او زمین تا آسمان است. عمیقاً اعتقاد داری انسان بزرگی است و تو در برابرش بسان زبانهی دودی در شب تار. [...] او در این روزگار که تو در بندی حرکت کرده و حرکت. بازتاب نفس عشق شده. مدام اطرافِ توی رختخوابنشین پرسه میزند. امید میدهد به تویی که معتاد خوابهای طولانیِ پیرکننده شدهای و گاهی با زمین و زمان لج میکنی. او عشق را زمزمه میکند. خالصانه به آینده چشم میدوزد، به نور، برخلاف تو که نگاهت چرکین شده و چشمانت کدر. جلوی حقیر شدن میایستد. قد علم میکند. شمشیر میزند. پای صحبتت مینشیند. به همهچیزت گوش میدهد. حتی به سکوتت. به خاموشیات.»[12]
[1]- صدر، حمیدرضا، از قیطریه تا اورنج کانتی، تهران، چشمه، 1400، صفحهی 9
[2]- همان: 18
[3]- البته سرانجام مشخص شد سرطان دراصل از رودهی او آغاز شده و بهمرور دیگر اعضا را درگیر کرده است.
[4]- صدر، ۱۴۰۰: ۱۳۳
[5]- همان: 237
[6]- همان: 107
[7]- همان: 129 و 130
[8]- همان: 184
[9]- همان: 191
[10]- همان: 253 و 254
[11]- همان: 333
[12]- همان: 217
دیدگاه ها
مرد دوست داشتنی و خوش بیان