نام اصلی رمان کوتاه چشم به زبان روسی و در امور نظامی به معنای جاسوس به کار میرود. ماجرای این داستان بین سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۵ رخ میدهد زمانی که چند سالی از پایان جنگ داخلی روسیه می گذرد، لنین مرده است؛ اما حکومتی که بنا نهاده، همچنان در روسیه حاکم است. در حالی که کسب و کار مهاجرین روس ساکن برلین کم کم رونق میگیرد. ولادیمیر ناباکوف این کتاب را در سال ۱۹۳۰و درباره ی زندگی مهاجران روس نوشته است.
چشم داستانی راز آلود است از یک تجسس که شخصیت اصلی را به میان دوزخی سوق میدهد و با ترکیب تصاویری دوگانه و درهم به پایان میرسد. داستانی عاشقانه، پر از سوز و گداز که تخیل را به بازی می گیرد تا از نیروی خیر جانبداری کند.
داستان از ملاقات قهرمان با زنی در یک پاییز آغاز میشود؛ نخستین پاییزی که قهرمان ساکن برلین شده است. او معلم سرخانه ی دو پسر خانوادهای روس است که هنوز کفگیرشان به ته دیگ نخورده است. در حقیقت، معلم سرخانه هیچ وقت معلم نبوده و هیچ کار مرتبطی در زمینهی کودکان انجام نداده است. او از سر ناچاری پیشنهاد کاری را پذیرفته و بسیار از حضور در برابر دو پسر خانواده معذب است. آنها تمام مدت او را زیر نظر دارند، حتی معلم فکر میکند سیگارهایی را میشمارند که او میکشد. باری، در شبی از شبهای پاییزی قهرمان رمان چشم زنی را سر میز شام ملاقات میکند که مهمان خانوادهی روس است و این دیدارها چند بار دیگر نیز تکرار میشود. شوهر زن هم که در شهری دیگر کار میکند چند باری همراه او به مهمانی میآید و پس از آن دوباره شهر را ترک میکند. این طور میشود که در شبی بارانی، پس از مهمانی، معلم ماتیلدا را تا خانهاش همراهی میکند و رابطهای میان آن دو شکل میگیرد.
«ماتلیدا اولین معشوقهی من نبود قبل از او زن خیاطی از اهالی سنپترزبورگ مرا دوست داشت او هم گرد وقلمبه بود و او هم مدام به من سفارش میکرد رمانی را بخوانم: موروشکا، داستان زندگی یک زن.» (ناباکوف1388: 11)
دو زن شباهت عجیبی به یکدیگر دارند. قهرمان داستان گاهی فکر میکند، چطور در روسیه بلشویکی تا سرحد مرگ ترسیده، از مرز فنلاند گذر کرده، با قطاری سریع السیر و یک مجوز معمولی، تا تنها از آغوشی به آغوش دیگر برود. به آغوش ماتیلدا که تنها یک موضوع ثابت برای همه صحبت هایش دارد: شوهرش. شوهری عاشق که به طرز وحشیانهای متعصب است و اگر به راز او پی ببرد، او را خواهد کشت.
البته، رمان چشم به روایت عشقی نافرجام تنزل پیدا نمیکند. قهرمان داستان به دنبال عشق میرود تا پوچی زندگی را پشت سر بگذارد و هویت خود را بشناسد. او نمی خواهد در روزمرگی، سالهای زندگیش را تباه کند؛ اما سر خوردگیهای پی در پی او را به حرکتی انقلابی وا میدارد.
نیمهی اول کتاب از زبان معلم سرخانه روایت میشود تا آن که اسموروف پا به میدان میگذارد و داستان از این پس از جانب او بازگو میشود. او کسیست که در جمع؛ اما جدا از دیگران است. زیرا هر چه تلاش میکند تا با جامعه ارتباط برقرار کند، موفق نمیشود و جمع او را پس میزند. او میخواهد خود را بشناسد و بیابد. اسموروف و معلم سرخانه به نوعی نقطهی مقابل یکدیگرند. در گیر و دار تلاشهای دو شخصیت اصلی و فضای گنگی که آن دو در جستجوی هدف خود در آن غوطهور میشوند، چشمان خواننده، حقیقتی مه آلود را دنبال میکند. شاید این همان چشمیست که نام کتاب را ساخته است و یا چشمی دیگر...
«با این حال من باز هم خوشبختم، بله، خوشبخت، قسم میخورم، قسم میخورم که خوشبختم، من دریافتم که تنها خوشبختی این دنیا نظاره کردن است، تحت مراقبت داشتن، مشاهده و بررسی خود و دیگران. در این که هیچ چیز نباشی به جز چشمی درشت، کمابیش شیشه مانند، چشمی خون گرفته و خیره»(ناباکوف1388: 103)
چشم یکی از رمان های ولادیمیر ناباکوف نویسنده روس است که در سال 1930 نوشته شده است. رمان های دیگر این نویسنده با عناوین"حرف بزن خاطره"، “خنده در تاریکی”، “شاه، بی بی، سرباز” و"به دلقکها نگاه کن" به فارسی ترجمه شده است.
چشم
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.