از روزی که پرستو را در کافه پیکولو دیده بودم بیش از سه هفته گذشته بود و من هنوز به راهحلی نرسیده بودم. نمیدانم چرا بدون هیچ دلیل روشنی فکر میکردم سرمه میتواند در حل مشکل کمکم کند. احتمالا به این خاطر که مراد یکجورهایی مرموز بهنظر میرسید و بیشتر ما، از عهد باستان تا امروز، همیشه فکر میکنیم آدمهای مرموز از بقیه داناترند. شاید هم به این خاطر سراغ مراد رفتم که به شکلی ناخودآگاه دوست داشتم درستی یا نادرستی این تصور باستانی را آزمایش کنم. شاید هم، خیلی ساده، دلیلش این بود که آن روزها کس دیگری بهتر از سرمه سراغ نداشتم. به هر حال شبی از شبهای اواخر مهرماه تصمیم گرفتم با سرمه بروم شبگردی. این تنها وقتی بود که میتوانستم سرحوصله با او حرف بزنم. همین جا بگویم احتمالا چیزهایی را که دربارهی آن شب میخواهم بگویم باور نخواهید کرد. من واقعا اصراری ندارم این چیزها را باور کنید چون حالا خودم هم در وقوع آنها بهطور جدی تردید کردهام. منظورم این است که حالا که سالها از آن زمان گذشته در وقایع آن شب شک کردهام. البته آن شب همه چیز را باور کرده بودم. فکر میکنم دلایل زیادی باعث میشود چیزی را زمانی باور کنیم و همان چیز را زمان دیگری انکار کنیم. یکی از آن دلایل گذشت زمان است. انکار گذشت زمان شفافیت و یقین رویدادها را بهتدریج از بین میبرد یا دستکم با تولید تردیدهایی از وضوح و استحکام آنها میکاهد. حالا که فکرش را میکنم، بدون اینکه بخواهم توضیح اضافهای بدهم، باید بگویم این وضعیت کموبیش دربارهی ماجرای من و پرستو هم صادق بود. به هر حال حوالی ساعت دوازده شب بود که سرمه دوربین نیکون و چیزهای دیگری که دقیقا نمیدیدم چه هستند، گذاشت توی کولهاش و گفت آماده است. کت کهنهی چهارخانهی تنگی پوشیده بود و نشسته بود روی تختش. من محض احتیاط و به توصیهی دکتر گنجی مرحوم چند پسته و شکلات و آدامش تلخ گذاشتم توی جیبهای شلوارم: دیمن هیدرینات، استازولامید و متوکلوپرامید. بعد راه افتادیم توی خیابانهای تهران. دوشنبه، بیست و نهم مهرماه 1387.
مصطفی مستور، عشق و چیزهای دیگر، چاپ هفتم، نشر چشمه
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.