موبایلش باز هم خاموش بود. اما من هی برایش پیامک فرستادم و وقتی امیدمو از دست دادم برایش نوشتم:
«خداحافظ. پیامهای دیگر را میریزم توی سطل زبالهی دلم.»
بنشین. بنشینی من بهتر و بیشتر احساس قصهگویی را دارم که دارد قصهای تعریف میکند. ممنون. معلوم است که قصهام را دوست داری و میخواهی بدانی چرا خال بانو موبایلش را خاموش کرده بود. اما هنوز تا رسیدن به این قسمت قصه باید صبر کنی. خندهام میگیرد. انگار شدهام شهرزاد قصهگو و برای زنده ماندن، قصه را هیجانانگیزتر میکنم، هی هیجانانگیزتر! و تو هی به من مهلت میدهی، هی مهلت میدهی!
فریبا کلهر، عاشقانه ، چاپ پنجم، نشر آموت
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.