بدتر از هرچیزی، زندگی بدون نوشتن است

سیلویا پلات: مروری بر زندگی و آثار

آوا بناساز

پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۲

(6 نفر) 4.3

سیلویا پلات شاعر و نویسنده آمریکایی

«من هوش و استعداد یک نویسنده را دارم، آن را در خودم حس می‌کنم. دارم بهترین شعرهای عمرم را می‌سرایم، شعرهایی که مشهورم می‌کنند...»[1]

سیلویا پلات بهترین شعرهای زندگی‌اش را سرود و اندکی بعد در سحرگاه یازدهم فوریه‌ی سال ۱۹۶۳، به زندگی خود پایان داد. پایانی بر سی سال انتظار آرزومندانه، رد شدن‌های مکرر شعرها و داستان‌هایش و سوختن در تب رویای شاعر شدن. رویایی که در نهایت به حقیقت پیوست. مجموعه شعرهای او نوزده سال پس از مرگ تراژیک‌ و زودهنگامش برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر شد و حال او به‌عنوان یکی از تأثیرگذارترین شاعران آمریکایی شناخته می‌شود.

سیلویا پلات از پیشگامان سبکی به نام «شعر اعترافی» بود که در اواخر دهه‌ی پنجاه در کشور آمریکا ظهور کرد و به‌عنوان شاخه‌ای از ادبیات پست‌‌مدرن طبقه‌بندی شد. سبکی که به‌خوبی بیانگر حالات روحی پلات بود و چون آینه‌ای، درون آشفته و احساسات شدید او را در اشعارش بازتاب می‌داد. شعرهایی که هر یک در نهایت ظرافت و زیبایی بخشی از جهان درونی او را به تصویر می‌کشیدند و واقعیتی را آشکار می‌کردند که در تمام طول عمر کوتاهش از نظرها پنهان مانده بود.

جراحتی رقت‌انگیز بر پیکر زیبایی و واقعیت کودکی

سیلویا پلات در ۲۷ آوریل سال ۱۹۳۲ در ایالت بوستون متولد شد. مادرش، اورلیا، اتریشی تبار و پدرش، اتو پلات، مهاجری آلمانی بود که در حین تدریس زبان آلمانی در دانشگاه بوستون، روی حشرات مطالعه می‌کرد و کتابی نیز درباره‌ی زنبورهای عسل منتشر کرده بود. خانواده‌ی پلات سه سال پس از تولد سیلویا، صاحب فرزند دیگری شدند و به محله‌ی جدیدی در نزدیکی خانواده‌ی مادری‌ او نقل مکان کردند. خانه‌ای که سیلویا در آن نخستین شعر زندگی‌‌اش را در هشت‌سالگی سرود و در بخش کودکان روزنامه‌ی بوستون هرالد[2] به چاپ رساند.

خانه‌ی جدید اما خیلی زود با خاطرات تلخ گره خورد. اتو پلات بر اثر عوارضِ دیابتِ درمان‌نشده‌اش در جوانی جان باخت و خانوده‌ی خود را برای همیشه ترک نمود. مرگ او زخمی عمیق بر روح سیلویا به جای گذاشت؛ ردی ماندگار که در جای‌جای آثار او به چشم می‌‌خورَد. پلات بعدها کودکی خود را چون «کشتی‌ محبوس درون یک بطری» توصیف می‌کند؛ متروک، مهروموم‌شده و دور از دسترس، اما زیبا و افسانه‌ای.

کودکی سیلویا پلات در کنار پدر و مادرش اتو و اورلیا پلات
کودکی سیلویا پلات در کنار پدر و مادرش، اتو و اورلیا پلات

هوش بسیار زیاد سیلویا و همچنین میل شدیدش در کسب موفقیت، از او نوجوانی سخت‌کوش و بااستعداد ساخته بود. شعر می‌سرود، داستان‌های کوتاه می‌نوشت و خاطرات خود را از آغاز یازده‌سالگی‌اش ثبت می‌نمود، همچنین به نقاشی می‌پرداخت و حتی نخستین جایزه‌ی خود را برای نقاشی‌هایش دریافت کرد. سیلویا پیش از دریافت بورسیه‌ی کالج اسمیت برای تحصیل در رشته‌ی هنرهای لیبرال، حدود پنجاه داستان کوتاه نوشته بود که البته هیچ‌کدام را درخور چاپ شدن نمی‌دانست.

«در کودکی بعد از این‌که با دنیای جادو آشنا شدی،‌ با جن و پری و مستخدمه‌های پیردختر، ‌شاهزاده‌های کوچولو و بته‌های رزشان... . همه را شناختم، حس کردم و باور داشتم. در نوجوانی این‌ها زندگی‌ام را تشکیل می‌داد و از این‌جا به حقیقت دنیای بلوغ راه یافتم. ... نباید مثل من احساساتی بود،‌ واقعاً چرا باید به دنیای لطیف و خوش ‌آب و رنگی مثل دنیای آلیس در سرزمین عجایب برویم،‌ فقط برای آن‌که وقتی بزرگ‌تر شدیم و پی بردیم که آدمی هستیم با مسئولیت‌های ابلهانه و کسل‌کننده،‌ مثل چرخی بشکنیم و از پای در بیاییم؟»[3]  

غبار غمی ناآشنا در دنیای بزرگسالی، آرام‌آرام درخشش روح کودکانه‌ی او را تیره و کدر می‌کرد. دوران نوجوانی پایان یافته بود و حال زمان رویا‌رویی با واقعیت دردناک زندگی بود. واقعیتی که هیچ شباهتی با قصه‌های رویاگونه‌ی کودکی نداشت. زندگی ناگهان مهم و جدی شده بود. تحصیل،‌ کار و ازدواج ضروری می‌نمود و جنگ، مرگ و تنهایی اجتناب‌ناپذیر. رقابت، تظاهر و حسادت بخشی از زندگی شده‌اند و با ترسی زهراگین افکار را مسموم می‌کنند؛ ترس از خوب نبودن، کافی نبودن، خوشبخت نبودن. آیا همه‌ی این تلاش‌ها برای فرار از ناکامی‌های اجتماعی نیست؟ اگر از تلاش دست بکشیم چه می‌شود؟

«من به آن‌هایی که عمیق‌تر می‌اندیشند، بهتر می‌نویسند،‌ بهتر نقاشی می‌کشند، بهتر اسکی می‌کنند، دوست داشتن را بهتر بلدند و بهتر از من زندگی می‌کنند، غبطه می‌خورم. پشت میزم نشسته‌ام و به یک روز روشن و پاک ژانویه نگاه می‌کنم، بادی سرد آسمان را به رنگ سفید و آبی در می‌آورد... فکر می‌کنم که آدم به دردبخوری هستم؛ فقط چون اعصاب بینایی دارم و سعی می‌کنم هر آن‌چه می‌بینم و درک می‌کنم بنویسم،‌ چه احمقی!»[4]

سیلویا علی‌رغم موفقیت‌های بسیاری که در سه سال نخست حضورش در کالج اسمیت کسب کرده بود،‌ دچار سرخوردگی شدیدی شد و روزبه‌روز بیشتر مغلوب افسردگی گشت. برای کسب نمرات عالی و حفظ بورسیه‌اش و همچنین به دست آوردن موقعیتی مطلوب در اجتماع، فشار بسیاری متحمل می‌شد. علاوه‌بر آن شور و شوق بسیاری برای نوشتن و چاپ اشعارش داشت و در این راستا به‌عنوان ویراستار و سردبیر مهمان در چندین مجله فعالیت می‌کرد.

خاطرات او در این دوره‌ی زمانی حاکی از نوسانات عاطفی و احساسات متغیری ا‌ست که زندگی او را تحت‌تأثیر خود قرار می‌دهند. لحظه‌ای به‌شدت خود را سرزنش می‌کند، نوشته‌هایش را ناچیز می‌انگارد و همه‌ی تلاش‌ها را بیهوده می‌پندارد و لحظه‌ای دیگر تصمیم می‌گیرد تا خود را همان‌گونه که هست بپذیرد. در نهایت اما در این کشمکش دائمی، مغلوب سیاهی درونش شد و مسرورانه خود را به تاریکی‌ای تسلیم کرد که آن را چون یک فراموشی ابدی می‌پنداشت.

«از مبارزه‌ و جدال با کرختی و بی‌حسی منصرف شده بودم: بهتر است چیزی را حس نکنی، این طوری خیلی بهتر است، نگذار دنیا تو را متأثر کند. اما خودِ صادق و راستگویم در برابر این قضیه برآشفت و طغیان کرد،‌ و از من به خاطر انجام چنین کاری بدش آمد. با خود در تعارض و کشمکش بودم، احساسات منفی و مخرب راحتم نمی‌گذاشت، فرو پاشیده بودم، ‌از بیان احساساتم اجتناب می‌کردم،‌ از این که آن‌ها را به بیرون استفراغ کنم می‌گریختم. آن‌ها در من به غددی چرکین تبدیل شده،‌ بزرگ و بدریخت شده بودند، ‌مثل زخم‌های بدخیم و ملتهب. مشکلات کوچک، ذکر شادی‌های دیگران، و استعدادهای درخشان مرا به وحشت می‌اندازد و وادار به بروز عکس‌العمل‌های تصنعی، واکنش‌های تدافعی و ناشی از حسادت، تنفر و بیزاری می‌کند. حس می‌کنم جدا افتاده‌ام،‌ پوسیده‌ام،‌ از بین رفته‌ام، افتخار و شهرت به‌تدریج از من دور می‌شود و کیفر گناهان گذشته و قصوراتم بر سرم می‌بارد.»[5]

نخستین خودکشی پلات بدین‌گونه در تابستان سال ۱۹۵۳ رقم ‌خورد. او پس این اقدام نافرجام شش ماه را در بیمارستان،‌ تحت مراقبت‌های روانی که شامل شوک درمانی و انسولین‌تراپی می‌شد، ‌گذراند و سپس بهار سال بعد به کالج بازگشت. زیبا‌تر، جسور‌تر و موفق‌تر از همیشه می‌نمود. پایان‌نامه‌ی خود را با عنوان «آینه‌ی جادویی در زمینه‌ی مطالعه بر دو رمان از داستایوفسکی» ارائه داد و با کسب چندین جایزه و نمرات عالی فارغ‌التحصیل شد. همچنین موفق شد تعدادی از اشعارش را در تابستان آن سال به چاپ برساند و در نهایت با دریافت بورسیه‌ی کامل تحصیل در کالج نیون‌هم کمبریج، سیر موفقیت‌های چشمگیر خود را در کالج اسمیت به پایان ‌برد.

کالج کمبریج، آشنایی با تد هیوز

دوره‌ی تحصیلی جدید در رشته‌ی ادبیات انگلیسی با شور و شوقی بسیار آغاز گشت. شوقی که خیلی زود در چنگال افسردگی پژمرد و از میان رفت. کمبریج سرد و غم‌زده می‌نمود و لندن خاکستری و ماتم‌گرفته. عالی بودن در کمبریج بسیار سخت‌تر از کالج اسمیت بود و اضطراب فراوانی برای تطبیق یافتن با استانداردهای بالای کالج وجود داشت. اما آنچه بیش از هرچیز وحشت سیلویا را برمی‌انگیخت، مرگ تخیلاتش بود. ننوشتن یا در واقع به قدر کافی خوب ننوشتن. 

گرچه افسردگی همانند گذشته بر زندگی او چیرگی داشت، اما برنامه‌های متعدد سیلویا برای آینده و همچنین جلسات منظم روانکاوی به او کمک می‌کرد تا افکار و احساسات خود را تحت کنترل بگیرد و به هر نحوی بود به راه خود ادامه دهد. در فکر ماندن در زندگی آکادمیک به سر می‌برد؛ گذراندن دوره‌هایی مخصوص نویسندگان جوان، وارد شدن به حوزه‌ی تدریس، امتناع از مطالعات نامربوط و خواندن کتاب‌هایی تأثیرگذار. فکر نوشتن یک رمان را در سر می‌پروراند. رمانی که برگرفته از زندگی خودش باشد. «عشق و خودکشی بخش عظیمی را در آن تشکیل دهد: به علاوه محیط دانشگاه، موقعیت یک زن باهوش و زیرک در دنیا: به فصل‌های کتاب می‌اندیشم، به قصه‌اش، به تلاش برای پیروزی.»[6] می‌پنداشت که این کار می‌تواند کمکی بزرگ در جهت سرودن شعر باشد، موقعیت کاری مناسبی برایش فراهم سازد و جایگاهش را به‌عنوان یک زن نویسنده و شاعر تثبیت کند.

یک اتفاق ناگهانی اما زندگی پلات را کاملاً دگرگون کرد. آشنایی با تد هیوز، شاعر بریتانیایی، در یک میهمانی به عشقی انجامید که سیلویا در تمام عمر در تمنایش بود. مدام یکدیگر را ملاقات می‌کردند، برای هم شعر می‌سرودند و خیلی زودتر از آنچه تصورش را داشتند، ازدواج کردند. خیلی سریع و معجزه‌آسا سیلویا در یکی از روزهای بارانی لندن، در کلیسایی غرق در نورهای زرد و خاکستری و رزهای صورتی، همسر شاعری صاحب کتاب شد و قلبش مملو از عشق و امیدی بی‌‌اندازه.

تد هیوز و سیلویا پلات
تد هیوز و سیلویا پلات

پس از گذراندن ماه عسلی طولانی در اسپانیا و همچنین سفری کوتاه به پاریس، مدتی را در کنار پدر و مادر تد در یورکشایر گذراندند. سپس به کمبریج بازگشتند و در آپارتمانی کوچک و تاریک رسماً زندگی خود را آغاز نمودند تا زمانی که دوره‌ی تحصیل سیلویا در کالج به پایان برسد. زندگی سیلویا حال در دو چیز خلاصه می‌شد: نوشتن و تد. ترس از دست دادن خلاقیت همواره با او بود و نوشتن سخت و طاقت‌فرسا می‌نمود. رمان‌نویسی وقت زیادی را طلب می‌کرد و ترس هدر دادن این وقت بر سر داستانی که شاید سطحی و مبتذل از آب دربیاید، کار نوشتن را دشوارتر از پیش می‌کرد.

با این حال سیلویا خوشحال‌تر از همیشه، دیوانه‌وار عاشق بود و وجود تد زندگی را برایش قابل تحمل می‌کرد. «تمام بودن من کاملاً در زندگی تد تنیده شده و اگر هر اتفاقی برایش بیفتد، نمی‌دانم چطور باید به زندگی ادامه بدهم. ممکن است خل و دیوانه بشم یا خودم را بکشم. اصلاً نمی‌توانم زندگی را بی او تصور کنم. پس از بیست سال چرخیدن در بهترین جاها، هیچ‌کس را مثل او نیافتم. کسی که با من هماهنگ باشد. کسی که تا این حد مناسب باشد و چنین کامل و تمام‌عیار همسری مکمل باشد. آه سخن بگو! خیلی احمقم. خیلی...»[7]

مبارزه برای نوشتن

پس از پایان دوره‌ی تحصیل، سیلویا تصمیم به بازگشت گرفت و این بار همراه با تد به آمریکا نقل مکان کرد. تد به فعالیت ادبی خود ادامه می‌داد و سیلویا نیز هم‌زمان با نوشتن به تدریس انگلیسی در کالج اسمیت مشغول شد. دو کاری که هم زمان وقت و انرژی بسیاری از او می‌گرفت. در حالی که تد موفقیت بسیاری در آمریکا به دست آورده و حتی از طرف دانشگاه هاروارد دعوت به خواندن برخی از اشعارش شد، آثار پلات مکرراً از جانب نشریات و روزنامه‌ها رد می‌شدند و بدین ترتیب حس ناامیدی در او شدت می‌یافت. خاطرات و روزمره‌های او در این دوره تیره‌ و آشفته‌تر از هر زمانی می‌نماید و حس افسردگی و سرخوردگی همواره بخشی از زندگی او را در برمی‌گرفتند. سیلویا اما همچنان به مبارزه ادامه می‌دهد. حضور تد و میل شدیدش در رسیدن به شهرت و تبدیل شدن به شاعری شناخته شده و نویسنده‌ای موفق، او را در این مسیر به سمت جلو سوق می‌دهد و با وجود همه‌ی ناکامی‌ها او را وادار به ادامه دادن می‌کند.

سلیویا پس از یک سال دست از تدریس می‌کشد و در بیمارستان روانی بوستون به کار تایپ و یادداشت برداری از مسائل مربوط به بیماران می‌پردازد؛ شغلی که می‌پندارد می‌تواند منبع الهامی مناسب برای نویسندگی او باشد و به همین سبب بخش‌هایی از زندگی بیماران و افکار و احساساتشان را به‌طور نامنظم و پراکنده در دفتر خاطرات خود ثبت می‌نماید. برخی داستان‌های کوتاه او بعدها ملهم از تجربیاتی‌ست که در طی این مدت کوتاه به دست می‌آورد.

عذاب وجدانی دائمی در سیلویا نویسنده بودن را پس می‌زد. منطقْ او را به سوی شغل‌های ثابت و دائمی هدایت می‌کرد و احساس، به سوی نویسنده شدن. نبوغ و استعداد نویسندگی را در خود حس می‌کرد، اما می‌دانست که گذران زندگی با نوشتن چون بودن در عذابی مداوم است. درآمد چندانی ندارد و آن زندگی آسوده‌ای که می‌خواهد را برآورده نمی‌کند. آن زندگی شیرین که سیلویا در آن شعر و قصه و رمان می‌نویسد، همسر تد است و مادر بچه‌هایشان.  

زندگی‌اش سراسر در تردید سپری می‌شود؛ مملو از حس ترس و بی‌قراری. رابطه‌ی چندان خوبی با مادرش ندارد، آثارش مدام رد می‌شوند و روزها برایش ملال‌آور می‌گذرند؛ در اشک و اندوه غوطه می‌خورند و از دست می‌روند. این درحالی ا‌ست که در واقعیت او بهتر و بیشتر از هر زمان دیگری به نوشتن می‌پرداخت. «استر» شخصیت تنها رمانش متولد شده بود و آرام‌آرام شکل می‌گرفت، اشعارش را نیز پس از بازنویسی‌های چندباره در غالب مجموعه‌ای به نام بچه غول جمع‌آوری می‌کرد. تابستان سال ۱۹۵۹ تد و سیلویا سفر به دور آمریکا را آغاز می‌کنند؛ سفری که طی آن سیلویا نخستین فرزند خود را باردار می‌شود.

فرزند سیلویا پلات

پاییز و زمستان آن سال سراسر با نویسندگی می‌گذرند. روزها اگرچه دلگیر و غم‌زده‌اند، اما با نوشتن سپری می‌شوند. نوشتن قطعاتی که بعدها بخش بسیاری از مجموعه شعرها و داستان‌های کوتاهش را تشکیل دادند. دسامبر همان سال تد و سیلویا تصمیم می‌گیرند دوباره به لندن بازگردند. تصمیمی که روحیه پلات را اندکی بهبود می‌بخشد، چراکه آثار او در انگلستان با توجه بیشتری روبه‌رو هستند. پس از تولد دخترش، فریدا، در آوریل ۱۹۶۰، مجموعه‌ی بچه غول نیز در انگلستان به چاپ می‌رسد.

سه سال پایانی زندگی پلات هم‌زمان غم‌انگیز و پرشورترین سال‌های عمر اوست. سال‌هایی که چون گذشته خاطرات چندانی از آن‌ها وجود ندارد. مادر شدن، به تمام رساندن رمان حباب شیشه، چاپ اشعار متعدد و درعین‌حال، تجربه‌ی تلخ سقط جنینی که ادعا می‌شود در اثر دعوای شدید فیزیکی‌ میان تد و سیلویا رخ داده است، ‌همگی طی مدت زمان کوتاهی در زندگی پلات اتفاق می‌افتند. نوشتن و دوباره نوشتن،‌ تولد دومین فرزندش، نیکلاس، و در نهایت جدایی از تد هیوز. ضربه‌ای سخت و دردناک که زندگی سیلویا را کاملاً تحت‌تأثیر خود قرار داد. جدایی آن‌ها در پی رابطه‌ی عاشقانه‌ای بود که تد با آسیا وویل، زنی که در مجاورت آن‌ها زندگی می‌کرد، آغاز نمود و همسر و دو فرزند خود را به سبب آن ترک کرد. افسردگی سیلویا در پس این اتفاق شدت یافت و حتی به حادثه‌ی تصادفی منجر شد که او بعدها آن را تلاش ناموفقی برای خودکشی خواند.

پاییز ۱۹۶۲ سیلویا آپارتمانی کوچک در لندن اجاره کرد و به همراه دو فرزند خود، زندگی را دوباره از سر گرفت. با وجود از سر گذراندان یک فروپاشی روانی، دست‌وپنچه نرم کردن با افسردگی شدید و سختی‌های نگه‌داری از دو فرزند کوچکش، نوشتن بزرگ‌ترین اثر خود آریل را آغاز نمود. موجی از خلاقیت، یک نبوغ ناگهانی درونش بیدار شده بود و هرآن‌چیزی که تمام عمر در تمنای سرودنش بود را می‌سرود. حس می‌کرد که جهشی عظیم در آثارش پدید آمده است. می‌دانست که این اشعار بهترین سروده‌های زندگی‌اش ‌هستند؛ شعرهایی که هرگز برای کسی نخواند و برای هیچ نشریه‌ای ارسال نکرد.

سیلویا پلات مجموعه‌ی آریل را یک سال بعد به اتمام رساند و مدتی پس از آن در صبح روز ۱۱ فوریه سال ۱۹۶۳ برای همیشه به زندگی خود پایان داد. تن بی‌جان او را در اثر مسمومیت با گاز درحالی پیدا کردند که خود را درون آشپزخانه محبوس کرده و سرش را به درون اجاق گاز فرو کرده بود. دو فرزند کوچکش را نیز با مقداری شیر و نان در اتاقی دیگر یافتند که درزهایش کاملاً با حوله‌های خیس و نوار چسب پوشانده شده بود.

گنجینه‌ی تخیلات

«نوشتن یک کار دینی است: نوعی نظم است، اصلاح است،‌ شناخت دوباره و عشق دوباره به انسان و جهان همان‌طور که هستند و همان‌طور که باشند. وضعیتی‌ است که نه مثل یک روز تایپ کردن است و نه مثل یک روز درس دادن. نوشتن ماندگار است: در دنیا راه خودش را می‌رود، مردم نوشته را می‌خوانند و مثل آدم، فلسفه، مذهب و حتی گل در برابرش عکس‌العمل نشان می‌دهند.»[8]

نوشتن را می‌توان کانون زندگی سیلویا پلات دانست. عشق او به نوشتن دیوانه‌وار بود. تمام هدف و تمام تلاش‌هایش تنها در جهت نوشتن و سرودن آثاری بود که روزی به چاپ برسند و خوانده شود. اغلب آثار سیلویا پلات پس از مرگ او و به دست تد هیوز منتشر شدند و در نهایت موفقیت چشمگیری را برای او به ارمغان آوردند. موفقیتی که تمام عمر در حسرتش بود و هرگز شخصاً آن را لمس نکرد.

طبق گفته‌ی تد هیوز اشعار سیلویا را می‌توان در سه دسته تقسیم کرد. ابتدا اشعاری هستند که مربوط به دوره‌ی نوجوانی و جوانی او می‌شوند. آثاری که گرچه امروز از نظر مخاطب دارای جذابیتی خاص‌ است، اما او آن‌ها را هرگز درخور و مناسب چاپ شدن نمی‌دید. در دسته‌ی دوم اشعاری قرار دارند که به سال‌های ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۰ برمی‌گردند. سال‌هایی که او سبک و سیاق خود را در سرودن یافته بود و با الهام از تجربیات زندگی و روابطش که اغلب به زندگی مشترک او و تد مربوط است، می‌نوشت. و سرانجام دسته‌ی سوم اشعاری هستند که در مجموعه‌ی آریل گردآوری و منتشر شده‌اند. مجموعه‌ای که به توصیف تد همان بیان عریانی بود که خیال‌پردازی‌های افسارگسیخته‌ی دیگران را به نام سیلویا پلات برمی‌انگیخت.

«ما چیزی بیش از اجتماع خودهای متناقض و مکمل نیستیم. اگر باور کنیم که همه‌ی ما فقط یک خود واقعی داریم، باید بپذیریم که آن خود واقعی معمولاً گنگ است و در زیر صداهای متعارض و متضاد خودهای دروغین و راستین خفه شده است. گویی گنگی، ویژگی جهانی «خود واقعی» است. زمانی که این خود زبان می‌گشاید و قادر به تکلم می‌شود، لاجرم اتفاق خیره‌کننده‌ای می‌افتد؛ مانند آریل.»[9]

پلات در مجموع حدود ۲۲۰ قطعه شعر سروده که برخی از آن‌ها در سال‌های مختلف در مجلات و روزنامه‌ها به چاپ رسیده و برخی دیگر به صورت یک مجموعه گردآوری شده‌اند. برخی از اشعار او در ایران تحت عناوینی چون آریل، گزیده اشعار سیلویا پلات، در کسوت ماه و کلمات ترجمه و منتشر شده‌اند. او طی  مصاحبه‌ای در سال ۱۹۶۲ که در ابتدای کتاب کلمات آورده شده، رابطه‌اش با شعر را به‌خوبی توصیف می‌کند: «شعرهایم از جوشش و تجربیات حسی‌ام برمی‌آیند، اما باید بگویم که تنها با نیشتری است که از فریاد درونم باخبر می‌شوم. معتقدم که تجربه را باید در اختیار بگیریم و روی آن کار کنیم، حتی شدیدترین آن‌ها چون دیوانگی و جنون و شکنجه و رنج باید با هوش و آگاهی به نوشتن دربیایند.»[10]

کلمات

نویسنده:
سیلویا پلات
ناشر:
ثالث
مترجم:
رزا جمالی
قیمت:
78,000 تومان

«قلب

قندیل سرخ آویزانی است در تپش

در مقایسه با این اعضا

من آن‌قدر کوچکم

می‌لغزم و در هراسی ارغوانی غرق می‌شوم.

خون غروبی است قابل تحسین

غوطه می‌خورم در آن، سرخ و لغزان

هنوز بالا می‌آید، مدی ناتمام

چه جادویی! چشمه‌ای جوشان

باید بندش بیاورم تا سرشار شود.»[11]

گرچه سیلویا پلات امروزه بیشتر به‌عنوان یک شاعر شناخته می‌شود، اما علاوه‌بر شعر چندین داستان کوتاه و یک رمان بسیار درخشان نیز از خود به جای گذاشته است. داستان‌هایی که بارها و بارها با وسواسی بی‌نظیر ویرایش می‌کرد و برای نشریات گوناگون می‌فرستاد و گاه نیز سنگدلانه گوشه‌ای رهایشان می‌کرد و تا مدت‌ها به سراغشان نمی‌رفت. یکی از معروف‌ترین داستان‌های کوتاه خود، جانی پنیک و انجیل رویاها، را حدود سی‌ونه بار بازنویسی کرد و همچنان باور داشت که آن‌قدر معمولی و عامیانه است که امکان ندارد جایی به چاپ برسد. تنها امیدواری‌اش این بود که هنگام رد کردنش نقدی نیز بر آن دریافت کند که بر طبق آن اصلاحش کند.

او این دیدگاه را در باب رمان حباب شیشه نیز داشت. رمانی برگرفته از زندگی و اتفاقاتی‌ که در کالج اسمیت تجربه کرد. چندین سال را به نوشتن کتاب و بازنویسی‌های متعددش پرداخت و هر بار مطمئن بود که می‌تواند اندکی بهتر بنویسد، جملات تأثیرگذارتری به کار ببرد و لحن داستان‌اش را بهتر و پخته‌تر کند. می‌خواست اثری هنری خلق کند؛ اثری جدی، تراژیک و در‌عین‌حال غم‌انگیز. اثری قدرتمند، فراموش‌نشدنی و خلاق «درباره‌ی سفر دختری از درون تباهی، نفرت و افسردگی برای جست‌وجو و یافتن مفهوم قدرت رهایی‌بخش عشق.»[12]

حباب شیشه

نویسنده:
سیلویا پلات
ناشر:
باغ نو
مترجم:
گلی امامی
قیمت:
ناموجود
متاسفانه این کتاب موجود نیست

استر گرین‌وود، قهرمان داستان حباب شیشه‌، چون خود سیلویا پلات دختری جوان، باهوش و موفق بود که رفته‌رفته در مسیر افسردگی دچار فروپاشی روانی می‌شود و به خودکشی‌ نافرجامی دست می‌زند و همانند او تجربه‌ی بستری شدن در بیمارستان روانی و درمان با شوک الکتریکی را از سر می‌گذراند. سیلویا در این کتاب از بسیاری از خاطرات مربوط به دوران کالج بهره می‌گیرد و شخصیت‌های کتاب را چنان نزدیک به شخصیت‌های واقعی زندگی‌اش توصیف می‌کند که اعتراض برخی از آنان از جمله مادرش را برانگیزد. حباب شیشه حدود دو ماه پیش از مرگ پلات با نام مستعار ویکتوریا لوکاس به چاپ رسید و نمونه‌ای درخشان در ادبیات اعتراف‌گونه به شمار می‌رود.

تاکنون رمان، اشعار، نامه‌ها و داستان‌های کوتاه متعددی به قلم سیلویا پلات منتشر شده که هر کدام به نحوی نمایانگر بخشی از شخصیت او بوده‌اند. در این میان اما شاید بهترین اثری که می‌تواند واقعیت درون او را آشکار ‌کند، کتاب خاطرات او باشد. اثری چون یک خودزندگی‌نامه‌ی دقیق، پیچیده و کامل که زندگی شخصی او را از زوایایی متفاوت از آنچه در ظاهر می‌نمود، به تصویر می‌کشد.

کتاب خاطرات سیلویا پلات درواقع مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده و نامنظمی بود که به دست همسرش، تد هیوز، جمع‌آوری و تنظیم شده است. کتاب البته تنها یک‌سوم از مطالبی ‌است که سیلویا به ثبت رسانده بود. بخش چاپ‌نشده‌ی آن‌ها در کتابخانه‌ی کالج اسمیت نگه‌داری می‌شود و بخشی دیگر که مربوط به دو سال پایانی زندگی پلات است، به‌طور کامل به دست تد هیوز نابود شده است؛ چراکه او فراموشی آن روزهای تیره را برای ادامه‌ی حیات ضروری می‌دانست. با وجود همه‌ی این حذفیات، این اثر همچنان منبعی سودمند برای شناخت سیلویا و درک احساسات و افکار او به شمار می‌رود.

سیلویا پلات تمام زندگی کوتاه خود را در آرزوی خلق اثری ماندگار سپری کرد. اثری که برگرفته از عمق وجودش باشد؛ جایی که تمام آن ذوق و استعداد خالص، آن خلاقیت و نبوغ بی‌همتا نهفته بود. برای رسیدن به آن، روزهای بسیاری را با ترس و تردید جنگید و نوشتن تنها سلاح او در این جنگ ناعادلانه بود. او سرانجام در این جنگ شکست خورد و خود را شکوهمندانه تسلیم تاریکی درونش کرد و تصویر مبارزه و شکست غم‌انگیز او در برابر زندگی، عشق، ازدواج و نوشتن تبدیل به همان اثر بی‌نظیری شد که همه‌ی عمر در آرزوی خلق کردنش بود. زندگی و مرگ تراژیک سیلویا پلات چون یک اثر هنری در دنیای شعر و ادبیات جاودانه و در کنار آثار تأثیرگذارش برای همیشه در تاریخ ماندگار شد.


منابع:

پلات، سیلویا. 1382، خاطرات سیلویا پلات، ترجمه‌ی مهسا ملک مرزبان، تهران: نشر نی

پلات، سیلویا. 1381، گزیده اشعار سیلویا پلات، ترجمه‌ی اسدالله امرایی و سابر محمدی، تهران: نقش و نگار

پلات، سیلویا. 1402، کلمات، ترجمه‌ی رزا جمالی، تهران: نشر ثالث


[1]- پلات، ۱۳۸۲: ۴۸۴

[2]- Boston Herald

[3]- پلات، ۱۳۸۲: ۴۲ و ۴۳

[4]- پلات، ۱۳۸۲: ۴۲

[5]- پلات، ۱۳۸۲: ۹۵ و ۹۶

[6]- پلات، ۱۳۸۲: ۱۷۹

[7]- پلات، ۱۳۸۲: ۲۱۴ و ۲۱۵

[8]- پلات، ۱۳۸۲: ۳۷۴

[9]- پلات، ۱۳۸۲: ۱۹

[10]- پلات، ۱۴۰۲: ۱۶

[11]- پلات، ۱۳۸۱: ۳۲

[12]- پلات، ۱۳۸۲: ۲۱۵ و ۲۱۶

دیدگاه ها

کاربر مهمان ۱۴۰۲/۰۶/۱۸

اثرِ پروانه ای شعری از کتاب وطن من چمدان است(چاپ دوم) (اثر پروانه ای نام پدیده ای علمی است مبتنی برنظریه آشوب که بر اساس آن، رخدادهای بسیار کوچک می توانند سبب اتفاقات بزرگ و باورنکردنی شوند.) اثرِ پروانه ای دیده نمی شود اثرِ پروانه ای از میان نمی رود، جاذبه ای مرموز است که معنا را می سازد و هنگامی که راه، روشن شد جابجا می شود. اثرِ پروانه ای بی وزنیِ ابدیِ روزهاست میلِ فرارفتن است و درخشش. نشانه ای نهان شده در نور از کرانه ی معنا که به سوی واژه ها رهنمونمان می کند، مثل یک آهنگ است که می خواهد چیزی بگوید اما به سایه بسنده می کند و چیزی نمی گوید! اثر پروانه ای دیده نمی شود اثر پروانه ای از میان نمی رود! *محمود درویش ترجمه : دکتر یدالله گودرزی(شهاب)

کاربر مهمان ۱۴۰۳/۰۲/۱۰

خیلی با شخصیتش همذات پنداری کردم، مثلا اون بخش که فکر میکرد چقدر خوب مینوشت و اعتماد بنفس میگرفت و بعد به یک دفعه حالش تغییر میکرد و سرخورده میشد. ممنونم از نویسنده

مطالب پیشنهادی

مهم نیست چه پیش می‌آید، نوشتن تنها راه من است

مهم نیست چه پیش می‌آید، نوشتن تنها راه من است

مروری بر کتاب حباب شیشه نوشته‌ی سیلویا پلات

من به پوزیتیویسم شما نه می‌گویم!

من به پوزیتیویسم شما نه می‌گویم!

رنه ولک: مروری بر زندگی و آثار

رولو می، روانکاو معروف آمریکایی

رولو می، روانکاو معروف آمریکایی

رولو می: مروری بر زندگی و آثار

کتاب های پیشنهادی