سلوک

کتاب سلوک نوشته محمود دولت آبادی [مغزم درد میکند]

نویسنده مهمان

پنجشنبه ۶ دی ۱۳۹۷

(1 نفر) 5.0

سلوک محمود دولت آبادی

اما . . . دوستان عزیز ، با تواضع تمام بگویم ادبیات که از چشم و جان خواننده به نظر دلنشین و زندگی بخش می آید ،در جاری شدنش از جان و دست نویسنده، بسی که جان فرسا و هلاکت بار است. دست کم در تجربه شخصی می‌توانم بگویم آنچه مرا از پای در می آورد، ناممکن بودن نوشتن است. وقتی به ناچار شروع می کنم به نوشتن ، چنان است که گویی به دوزخی وارد می شوم، شاید به امید آن که بهشت واری برآورم. اما غالباً درون دهلیزهای آن در می مانم. و چون سرانجام از آن دهلیزها می‌گذرم با صرف سالهای عمر، از پس چندی که بر می‌گردم و به حاصل کارم می نگرم ۔ حقیقت اینست که غالباً احساسی ناخوشایند دارم . پس گاهی به صرافت می‌افتم که دورش بریزم یا که بسوزانمش. اما عمری که در پای آن ریخته ام چه می شود؟ بنابراین با بی رحمی به جراحی و تراشیدن و ساییدن همانچه می پردازم که در لحظات نوشتن شوقی جان سوز به آن همه داشته ام. و این جرح و تعدیل بیشتر نابودم می کند. نمونه اش همین کاری که در دست دارم که در مسیر تراش و سایش‌ها از بیش از هفت نام گذر کرد تا سرانجام در سلوک قرار بیافت.

عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سربرآرد و خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می بردتا آنگاه که درخت خشک شود…

۱

خسته‌ام، این دست‌ها خسته‌اند و چرا اینقدر خسته‌اند؟ دقیق می‌شوم، دقیق و متمرکز می‌شوم بلکه بشنوم، بلکه صدایش را بشنوم. امّا نه، فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخة یک کاج بال می‌زند. مغزم، مغزم درد می‌کند از حرف زدن، چقدر حرف زده‌ام، چقدر در ذهنم حرف زده‌ام، خروار خروار حرف با لحن و حالت‌های متفاوت، مغایر، متضاد، و... گفته‌ام و شنیده‌ام، خاموش‌ شده و باز برافروخته‌ام، پرخاش کرده و باز خوددار شده‌ام، خشم گرفته‌ام و لحظاتی بعد احساس کرده‌ام چشمانم داغ شده‌اند و دارند گُر می‌گیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. اشک هرگز! مدت‌های زیادی است که نتوانسته‌ام بگریم – این را بارها به او گفته بودم – فقط چشم‌هایم داغ می‌شوند، انگار گُر می‌گیرند و لحظاتی بعد  احساس می‌کنم فقط مرطوب شده‌اند؛ اندکی مرطوب. نمی‌دانم، امّا نمی‌دانم ذهن انسان چه ظرفیت عجیب و غریبی دارد که می‌تواند در کوتاه‌ترین لحظات تا بی‌نهایت تصویر و کلمه و یاد را در خود وابیند و بشنود، و هرگاه این لحظات به نسبت سکوت آدمی پیوسته و بی‌گسست باشند، دیگر به واقع حد و اندازه‌ای برای‌شان متصوّر نیست. پس من چه میزان حرف زده‌ام و حرف می‌زنم و حرف می‌زنم بی‌آن‌که دیگری – یا خودم حتی – صدای نفس‌هایم را بشنود و بشنوم؟ حالا باز هم سکوت و سکوت و سکوت.

۲

- نمی‌دانم... نمی‌دانم... نمی‌دانی. نه، تو هیچ چیز را نمی‌دانی وقتی لازم باشد ندانی، چنان بلدی خودت را به ندانستن بزنی که حتی مرا سردرگُم کنی. هزار بار سر در گُم کرده‌ای؛ مثل همان پول – پانصد هزار تومن – که تو هیچ از آن نمی‌دانستی و ندانستی حتی وقتی کیسه پول‌ها را از بانک تحویل گرفتی! لابد وقتی که امضاء دریافت را هم پای رسید می‌نوشتی هنوز فرق پنج هزار تومان را با پانصد هزار تومان تشخیص نمی‌دادی؛ تشخیص ندادی شاگرد اول دبیرستان‌های همة منطقه! همچنین هیچ اطلاعی از هیچ چیز نداشتی وقتی به من سفارش کردی که یک ساک کوچک با خودم وردارم بیارم بانک؟ امّا... بعدش خیلی زود دانستی که برای راحتی وجدانت به قیس تلفن بزنی که اشتباه شده... بانک اشتباه کرده قیس!


[1] صفحه 28

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

پرسش های متداول

نشر چشمه.

سال 1382 منتشر شده است .

مطالب پیشنهادی

این مغز ماست که می‌بیند!

این مغز ماست که می‌بیند!

مروری بر کتاب جهان هولوگرافیک نوشته‌ی مایكل تالبوت

جنگ چهره زنانه ندارد

جنگ چهره زنانه ندارد

برگرفته از کتاب "جنگ چهره زنانه ندارد" نوشته‌ی سوتلانا آلکساندرونا الکسیویچ، ترجمه‌ی عبدالمجید احمدی، نشر چشمه

به آواز باد گوش بسپار

به آواز باد گوش بسپار

برگرفته از کتاب "به آواز باد گوش بسپار" نوشته هاروکی موراکامی

کتاب های پیشنهادی