در باب تمرکز هزاران پند و نصیحت و مقاله و مستندِ علمی و غیرعلمی در جهان وجود دارد... اینکه ذهن را از گشادی خارج و وادارش کنیم تصویر بسازد و بهخاطر بیاورد و گاهی هم خودش را خالی کند از تمامِ جهان... کار بزرگ ذهن فراموش کردن است نه به یاد آورد... کارمندِ دونپایهی ادارهی آمار تمرکز میکند و سعی تا یادش برود نویسندهی رمانهای زرد است...
یادش برود داستاننویسی است که رمانهایش را نمیخوانند... یادش برود که حالش از ناشرهایی بههم میخورد که رمانهای او را رد و مجبورش کردهاند که برود مزخرفات عشقی بنویسد، که باز هم نفروشد و هر بعدازظهر بعدِ کارش سری بزند به کتابفروشیِ نشر مرکز و از ایمان، پسرِ جوانِ باحالی که باهاش چاقسلامتی دارد بپرسد که آیا کتابی از او برایشان آمده و او هم جواب بدهد که واقعا شرمنده، کتابهای شما تو این فروشگاه خواننده نداره... ولی چند نسخهای که آوردیم هنوز همون جاست... بعد هم بحث را عوض کند و برود سراغِ سیاست و اوضاعِ کتاب و سانسور و او هم لبخندی بزند و دستِ آخر هم با بدرقهی همان جوان از درِ فروشگاه بزند بیرون... تمرکز میکند تا یادش برود که از نُه سالگی حسرتِ داشتنِ کمربندِ مشکی کیوکوشین داشته...
یادش برود که در آخرین مبارزهاش دندانهای یک کمربندسیاهِ دانِ سه را ریخته توی دهانش... باز یادش برود که دستهایش قوی است و پاهایش دوبار شکسته و اینکه در این زمستانِ پُرسوز با هزار امید و آرزو کوبیده و آمده باشگاه خیابان شانزده آذر تا بازیها را ببرد و برگردد و در خانهی خیابانِ فلسطینش زیرِ دوشِ آبِ گرم، هایهای برای کُل سالهایی که از کف داده گریه کند... یادش برود که هفتهی پیش دکتر گفته که سیتالوپرام را باید تا آخرِ عمرش بخورد... کیوکوشین کای سی و سه ساله بلند میشود و روبهروی آینه میایستد...
تنهاست و میداند که هزاران نفر در همین تهرانِ عزیز خودش کمربندِ سیاه دارند و صدها نفر دیگر هم برای ناشرانی کار میکنند که خوب میفروشند و پولِ حسابی میدهند به آدم و کاری هم ندارند به شهرت و افتخار و از این مزخرفات... در آینه، خودش است با دوگی کهنه و کمربندِ قهوهای نشُسته... بر سینهاش، قلبش، نشانِ آبیِ کیوکوشین کاراته و روی زانوی چپش نشانِ سیاهرنگِ آن که با اتو چسبانده شده و دارد ور میآید کمکم... هنوز کلی مانده تا شروعِ آزمونِ کمربند، زود رسیده و حالِ درست گرم کردن هم ندارد فعلا.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.