کتاب سالها٬ کتابی نبود که کسی خواندنش را به من توصیه کرده باشد با این حال اسمش مرا جذب خود کرد. شاید چون امروز بیش از پیش، گذر سالها را درک میکنم. کتاب، داستانِ قهرمانی را روایت نمیکند که شروع و پایانی داشته باشد. افت و خیز زیادی ندارد و آهنگش آهنگ زندگی ماست.
سالهای ویرجینیا وولف گذران عمر انسانهایی از 1880 تا اوایل دهه 1930، زندگی سه نسل از یک خانواده و افراد نزدیک به آنها است. با این حال کتاب به دوره یا مکان خاصی محدود نمیشود و همه میتوانند درکی از آن داشته باشند. مهم نیست در کدام عصر و کجا زندگی میکنیم، به حکم زنده بودن چیزی مشترک با تمامی انسانها، ورای بعد مکان و زمان داریم: زندگی و ناقص بودن هر آنچه به ما مربوط است.
کتاب زندگی سه نسل از خانواده پارگیتر را روایت میکند و آنچه در مورد این سه نسل جالب است نه رشد و شکوفایی جامعه که اشتراک زندگی انسانها با وجود گذر سالها و تفاوتهای نسلی است. درست است که گپی (آخرین نسل پارگیترها در داستان) میتواند به دانشگاه برود و پزشکی بخواند؛ اما او همچون دیگران احساسات و رویاهایی دارد که در مواجهه با جامعه شکل میگیرند و تغییر میکنند و مگر نه اینکه زندگی همهی ما با تمام اتفاقاتش، تمام فشارها و دشواریهایش همان چیزی است که برای همه انسانها با وجود تمام اختلافات زمانی و مالی رخ میدهد؟ مگر نه اینکه همه ما فکر میکنیم زندگی کوتاه است و در حالی تمام میشود که ما حتی خودمان را هم به درستی نشناختهایم؟
داستان از کلنل ایبل پارگیتر آغاز میشود، بازنشستهی ارتشی که هنگام احتضار همسرش، نزد معشوقهاش رفته است. او 7 فرزند دارد: النور، ادوارد، موریس، میلی، دیلیا، مارتین و رز. رمان شخصیتهای اصلی و فرعی دیگری نیز دارد: کیتی دخترخاله و معشوقهی ادوارد، گیبز همکلاسی ادوارد و بعدها همسر میلی؛ دیگبی (برادر کلنل)، یوجینی (زن دیگبی) و دو دخترشان سارا و مگی؛ سیلیا (همسر موریس) و فرزندانشان پگی و نورث که آخرین نسل خانواده هستند.
گرچه سالها بیشتر روایت زندگی آدمهایی متعلق به بالای طبقه متوسط است؛ اما وولف با وارد شدن به ذهن کراسبی (خدمتکار خانهی کلنل) و متی استیلز (سرایدار خانهی دیگبی و یوجینی) درماندگی و وابسته بودن زندگی آنها به دیگران را نیز نشان میدهد. آنجا که استیلز سعی میکند هرکاری انجام دهد تا خانهی دیگبی و یوجینی دیرتر به فروش رود چون جای دیگری برای زندگی ندارد و زمانی که کراسبی بعد از مرگ کلنل مجبور به ترک خانهی آنها و یافتن اربابان جدید میشود.
شاید بتوان سارا دختر دیگبی و یوجینی را متفاوتترین و جذابترین شخصیت داستان دانست. او که نقص عضو دارد و کنل به همین دلیل، نمیتواند وجودش را تحمل کند. او که آنتیگونه میخواند و رویا میبافد تا با رویا به جای دیگران هم زندگی کند. سارا آرامتر از همه است و به بسیاری از زواید زندگی اجتماعی توجهای نمیکند. انگار بخشی از وجودش میداند که زندگی ورای این زواید است.
سالهای ویرجینا وولف، بیانگر زندگی و روابط بین آدمها با محدودیتهای موجود در آن است. همه چیز ناقص و گیج کننده است و ما هیچ چیز نمیدانیم و کسی نمیتواند دیگری را قضاوت کند. همهی انسانها رویاهایی دارند که به دنبالشان نمیروند، رویاهایی که میسوزند؛ اما اثری از خود برجای میگذارند. تصمیمهایی در زندگی براساس آنها گرفته میشوند و یا اگر مستقیم اثر گذار نباشند باز هم جایی بر روی رفتار و افکار ما سایه میافکنند.
همهی انسانها فرصتهایی در زندگی نصیبشان میشود. تمام آنها انتخابهایی میکنند نه الزاما براساس میل خودشان، بلکه طبق آنچه جامعه از آنها انتظار دارد یا راهی که خانواده پیش پایشان میگذارد مانند کیتی که رویای رهایی و آزادی میپروراند؛ اما با مردی ثروتمند ازدواج میکند و پس از مرگ همسرش بودن در خانه باغش، دور از لندن را ترجیح میدهد.
جذابیت اصلی رمان نامشخص بودن بسیاری از این روابط، احساسات و حادثهها است. ما تمام جزئیات حوادثی را نمیدانیم که برای حتی نزدیکترین افراد به ما رخ داده است. تنها سرنخهایی داریم و آنها را کنار هم میگذاریم و فضای سفید وسیع بین آنها را با تخیلمان پر میکنیم تا جهانی از شخصیتهای خیالی بسازیم و آنها را قضاوت کنیم و اینگونه روابطمان را شکل دهیم. رمان هم دقیقا شبیه آنچه را به تصویر میکشد که در زندگی هر یک از ما جاری است. فرزندان کلنل پارگیتر از حضور معشوقهی او تا زمان مرگش مطلع نمیشوند. رابطهی او با یوجینی -زن برادرش- نیز روشن نیست. زندگی دیگر شخصیتهای داستان هم نقاط تاریک زیادی دارند نه فقط به دلیل آنکه وولف نمیخواهد همه چیز را برایمان روشن کند، بلکه حتی خود شخصیتها هم آنقدر به احساسات و انتخابهای خودشان آگاه نیستند چه رسد به آنچه بر اطرافیانشان میگذرد.
ما وارد ذهن هر یک از شخصیتهای داستان میشویم و احساسات و درگیری ذهنی آنها را در مییابیم برخی بیشتر و برخی کمتر. همین کافیست تا هر یک از آنها روبرویمان جان بگیرند. علاوه بر آن حادثههایی را که در گذر زمان برای هر کدام از شخصیتهای رمان رخ میدهد، در همین واگویههای ذهنی میفهمیم.
میلی شخصیتی از داستان است که کمتر به او پرداخته شده و خواننده هم سوالی در مورد زندگی و احساساست او نخواهد داشت. چون او مثل بسیاری دیگر آنچه را انتخاب میکند که سنت و جامعه از او طلب کرده است و همه ما میتوانیم حدس بزنیم در زندگیش چه میگذرد.
برخی از ما درگیر رویاهای بزرگ و آرمانیمان میشویم. عدالت، آزادی و برابری را آنطور که انقلابیون تعریف میکنند بر میگزینیم؛ اما جامعه پیچیدهتر از این آرمانها است و زندگی، خود چیز دیگری به ما دیکته میکند. دیلیا از خانه جدا میشود و تنها در محلهی فقیرنشین لندن زندگی میکند. او که رویایش حضور در کنار پارنل (رهبر استقلال طلبی ایرلند) بود در نهایت با مردی ایرلندی ازدواج میکند که حتی به استقلال ایرلند ایمان ندارد.
برخی از اعضای طبقهی متوسط، هدفشان یاری رساندن به فقرا است؛ اما شاید این را انتخاب کردهاند چون در میان سنتهایی که آنها را محدود کرده است، مقبولترین انتخاب باشد و حس رضایت برایشان به ارمغان بیاورد. بزرگترین فرزند کلنل، النور، در آغاز داستان 22 ساله و در انتهای رمان پیرزنی هشتاد ساله است. او میخواهد به فقرا کمک کند؛ اما روزی فرا میرسد که آن خانهی پدری را ترک میکند و به سفر میرود. وولف بیش از همه وارد ذهن او میشود و ما اینگونه از به زندان افتادن رز و یا به آفریقا رفتن مارتین با خبر میشویم. همچنین با النور وارد آپارتمان خراب و زندگی فلاکتبار ساکنین آن، در محلههای فقیرنشین لندن میشویم. وولف با واگویههای ذهنی او تصویری از نگاه یک خیر نسبتا ثروتمند به زندگی فقرا و در عین حال استفاده فقیران از ثروتمندان را نشان میدهد.
هر فصل از رمان به سالی اختصاص دارد و هرکدام با توصیفی از آب و هوا و عبور و مرور آدمها آغاز میشود. انگار قرار است بدانیم زندگی پر است از همین تصاویر تکراری و آدمهایی که میآیند و میروند. جنگ، صلح، بیقراری، ترس، عشق، نفرت، سردرگمی و تمام احساساتی که همهی انسانها در تمام اعصار آنها را تجربه میکنند. سالهای ویرجینیا وولف، تداعی کننده زندگی انسانها با وجود تمام کمبودها و ندانستههایشان است. ما نه خود را به درستی میشناسیم نه از افکار و احساسات دیگران آگاهیم. همهچیز انگار در آنچه النور در پایان میگوید خلاصه میشود:
«او میخواست به چیزی چنگ زند که تازه از دستش گریخته بود. او تکرار کرد باید یک زندگی دیگر وجود داشته باشد، اینجا و اکنون. این بیش از حد کوتاه است، بیش از حد به هم ریخته. ما هیچ چیز نمیدانیم، حتی درباره خودمان.»
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.