کتاب نان و شراب یکی از مهمترین آثار اینیاتسیو سیلونه، نویسندهی معاصر ایتالیایی، است. این رمان اولین بار سال ۱۹۳۶ میلادی به زبان آلمانی در سوئیس منتشر شد و سیلونه زمانی آن را نوشته است که در تبعید دولت بنیتو موسولینی به سر میبرد.
نان و شراب یک اثر ضد فاشیسم است. شخصیت اول رمان، پیترو سپینا، مردی روشنفکر است که تاب پذیرش دیکتاتوری و استبداد حکومت موسولینی را ندارد و به دنبال برقراری آزادی و عدالت در کشورش است. ایتالیای قرن بیستم مانند دیگر کشورهای اروپایی در آن دوران با فاشیسم، سوسیالیسم و مسیحیت درگیر بود؛ موضوعاتی که در این رمان ذیل شخصیتپردازیها و مکالمات به آن پرداخته شده است.
نان و شراب
با نان و شراب
روز تولد دن بنه دتو، کشیش پیر ایتالیایی، است _او هفتادوپنج ساله میشود_ و به این مناسبت قرار است شاگردانش به دیدار او بیایند. دن بنه دتو و خواهرش در خانهی روستایی کوچکشان زندگی میکنند. او خطاب به خواهرش میگوید: «جشن تولد من! راستی هم که چه دورهی خوبی است برای جشن گرفتن!»[1]
از بین مهمان تنها دو نفر به دیدار معلم خود میآیند: کنچتینو راگو و دکتر نونزیوساکا. دن بنه دتو مهمانانش را به خواهرش معرفی میکند: «این آقا با آنکه لباس متحدالشکل نظامی در بر دارد، عضو حزب دولتی نیست؛ بلکه صاف و پوستکنده «کنچتینو راگو»ی عزیز من است. این یکی نیز که به کشیشی میماند که از سلک کشیشان بیرون آمده باشد، دکتر نونزیوساکا طبیب رسمی است و این هر دو باطناً بچههای خوبی هستند.»[2]
دن بنه دتو سابقاً معلم دبیرستان بوده؛ اما به دلیل اختلافاتی که با کلیسا داشته است، به بهانهی بیماری به کار او پایان دادهاند. «پاپ اعظم با دهان خویش به مارتا[3] گفته بود: «مادموازل، این برادر شما به زمختی و بینزاکتی دهاتیهاست و چنین اخلاقی برای یک معلم دبیرستانی که ثروتمندترین و بالنتیجه شریفترین خانوادههای قلمروی روحانی ما، پسران خود را برای تحصیل به آنجا میفرستند، از نظر ما قابلقبول نیست.» و چون باید اذعان داشت که خود پاپ اعظم نه خشن بود و نه بینزاکت و میدانست که دن بنه دتو در همهی اموری که به شغل و حرفهاش مربوط میشود، اخلاقاً مردی محبوب و باتمکین است به بهانهی آنکه مزاج وی علیل شده است به خدمت آن استاد پیر خاتمه داده بود.»[4]
کشیش و شاگردان ساعاتی را با یکدیگر به گفتگو مینشینند. صحبتها به گذشته و شاگردان قدیمی میرسد. کنچتینو از استاد میپرسد که بهترین شاگرد شما چه کسی بود؟ پیرمرد میگوید بهترین شاگردانش آنهایی بودند که به آموزشهای رسمی اکتفا نمیکردند و عطش آموختن در آنها فرو نمینشست. دو شاگرد قدیمی و دن پیچیریلی که دیرتر به مهمانی پیوسته است، یکصدا میگویند: نام ببرید! نام!
«دن بنه تو لبخند میزند و سپس میگوید: «پیترو سپینا اکنون در کجاست و چه بر سرش آمده است؟» در عکس پیترو سپینا در طرف راست دن بنه تو نشسته و کشیش دست روی شانهی او گذاشته است. سپینا موهایی سیخسیخ و چشمانی پرغرور و خشمآلود دارد و کراواتش را کج زده است.»[5]
کسی سوال پیرمرد را جواب نمیدهد و دن بنه دتو پیترو سپینا را به این دلیل بهترین شاگرد خود میداند که به کتابهای مدرسه اکتفا نمیکرد و اغلب به این دلیل مجازات میشد که از همکلاسیهایش دربرابر تنبیههای ناعادلانه دفاع میکرد. او اگر میدانست در موضوعی حق دارد، به هیچ شکل از گرفتن حقش کوتاه نمیآمد.
کشیش از بین کاغذهایش انشای سپینا را پیدا میکند و برای شاگردان قدیمیاش میخواند: «این است سپینا گوش کنید: «اگر چندان دردناک نبود که پس از مرگم تصویرم را بر محراب کلیساها بکشند و جمعی ناشناس که بیشتر از زنان پیر و زشت تشکیل میشوند دست تضرع به سویم دراز کنند و مرا بپرستند، دلم میخواست یکی از قدیسین میشدم. دلم میخواست نه بر طبق اوضاع و احوال روز، نه بر حسب مقتضیات محیط و نه بخاطر تنعمات مادی زندگی کنم؛ بلکه هر ساعت از عمرم را بدون توجه به عواقب کار صرف مبارزه در راه چیزی کنم که به نظر خودم درست و بر حق است...»[6]
دن پیچیریلی به حرف میآید و میگوید که پیترو سپینا اکنون یک سوسیالیست بیدین شده و دکتر ساکا در ادامه بیان میکند که در ۱۹۲۷ دستگیر شده و مدتی بعد از انتقال به یک جزیره، از آنجا گریخته است. اکنون دائما از کشوری به کشور دیگری فرار میکند و فعلاً در بلژیک پناه گرفته است.
دن بنه دتو بعد از شنیدن آنچه بر سر شاگرد محبوبش آمده، لب یه سخن میگشاید و میگوید: «گرگها برای خود کنامی دارند و پرندگان آسمان آشیانی، ولی آدمیزاد جایی ندارد که در آنجا سر راحت بر زمین بگذارد. به زندگی خود برپایهی رویاهای بیغل و غش جوانیاش ادامه میدهد، ولی ملل مسیحی او را مثل یک جانور نجس در جرگهی شکار میتارانند.[7]»
فصل دوم کتاب با احضار دکتر ساکا بر بالین یک بیمار آغاز میشود. دهقانی جوان به نام مولاتزو کاردیله به دنبال دکتر ساکا میآید و او را نزد مرد بیماری میبرد که بهتازگی خود را به ایتالیا رسانده است. او چندین روز در بیابانها آواره و سرگردان بوده و با تب بسیار بالا به خانهی دهقان پناه برده است. دکتر ساکا اکنون در مسیر دیدار اوست...
اگر او پیترو سپینا باشد، چه بر سرش آمده؟ چرا به وطن _جایی که اصلاً برای او امن نیست_ بازگشته است؟ چرایی این بازگشت بعد از یک دهه و آنچه در مسیر زندگی پیش روی سپینا است، کلمات نان و شراب را آفریدهاند؛ روایتی جذاب و خواندنی از قهرمان آزادیخواه ایتالیایی که دن پائولو نام دیگر او خواهد بود.
«آزادی یک چیزی نیست که آن را به کسی هدیه کنند. میتوان در یک کشور دیکتاتوری زندگی کرد و آزاد بود. فقط کافی است که علیه دیکتاتور مبارزه کرد. مردی که با مغز خودش فکر میکند، آزاد است. مردی که به خاطر آنچه برحق میداند مبارزه میکند، آزاد است. برعکس میتوان در آزادترین کشورهای روی زمین زندگی کرد و با این وصف اگر آدم باطناً منفیباف و پست و بندهمنش باشد، آزاد نیست و با وجود فقدان هر نوع اجبار و زور باز بَرده است. آزادی را نباید از دیگران گدایی کرد بلکه باید با جنگ به چنگ آورد.»[8]
دربارهی نویسنده
اینیاتسیو سیلونه، نویسندهی ایتالیایی، متولد یک می ۱۹۰۰ میلادی است. سیلونه که به سکوندو ترانکویلی معروف بود، یکی از بنیانگذاران حزب کمونیست ایتالیا است و زمانی که کتاب نان و شراب را نوشت در تبعید دولت موسولینی به سر میبرد. نوجوان بود که در زلزلهای مرگبار اعضای خانوادهاش را از دست داد. در سال ۱۹۱۷ میلادی همکاری با گروههای سوسیالیستی را آغاز کرد و تا زمانی که فاشیستها تبعیدش کنند، برای حزب سوسیال فعالیت کرد.
سیلونه ده بار نامزد جایزهی نوبل ادبیات شد؛ ولی هیچگاه موفق به دریافت آن نشد. او در آثارش زبانی پخته و مستحکم دارد و از طنزی ظریف بهره میگیرد. از آثار دیگر سیلونه میتوان به فونتامارا، مکتب دیکتاتورها، دانه زیر برف، خروج اضطراری، یک مشت تمشک، ماجرای یک پیشوای شهید، راز دل لوکا و روباه و گلهای کاملیا اشاره کرد. او در ۲۲ اوت ۱۹۷۸ میلادی از دنیا رفت.
دربارهی مترجم
محمد قاضی متولد مرداد ۱۲۹۲ در مهاباد، مترجم و نویسندهی ایرانی است. او دارای دیپلم ادبی از مدرسهی دارالفنون است. قاضی که پنجاه سال از عمر خود را صرف نوشتن و ترجمه کرده، با برگردان آثار شاخص جهانی، برخی نویسندگان را برای اولین بار به خوانندگان فارسیزبان معرفی کرده است. او برای ترجمهی مجموعهی کامل دن کیشوت اثر سروانتس برندهی جایزهی بهترین ترجمهی سال از دانشگاه تهران شد.
لذت متن
«کسی که نان به نرخ روز نمیخورد، کسی که به مقتضای شرایط محیط زندگی نمیکند، کسی که بندهی تنعمات زندگی و مقید به ماده نیست، کسی که برای عدالت و حقیقت زنده است بیآنکه پروای عواقب را بکند، چنین کسی بیدین نیست، چون در ابدیت است و ابدیت در وجود او است.»[9]
«زندگی میتواند اختیار انسان را داشته باشد و انسان میتواند اختیار مرگ را، یعنی اختیار مرگ خود را و با کمی عرضه اختیار مرگ مستبدان را.»[10]
«من اغلب از خود میپرسم که چه باید بکنم. در هفتادوپنج سالگی میتوان افکار خود را عوض کرد، ولی نمیتوان عادات خود را تغییر داد. عزلتنشینی تنها نوع گذرانی است که با اخلاق من سازگار است. من حتی در جوانی برکنار از مردم میزیستم. من به علت نفرتی که همیشه از ابتذال داشتهام، همواره از سیاست کناره گرفتهام. ذوق و سلیقهی من و تعلیم و تربیتی که در زیباییشناسی یافتهام همواره مرا از فعالیت به دور داشتهاند. از این گذشته نفرت من از وضع موجود ناشی از کینهی سیاسی نیست، مثل کینهی یک رأیدهندهی انتخاباتی نیست، بلکه نفرت انسانی است که این جامعه را غیرقابل قبول میداند. بلی آن وقت است که من از خود میپرسم چه باید بکنم؟»[11]
منابع: سیلونه، اینیاتسیو. 1386، نان و شراب، ترجمهی محمد قاضی، تهران: زرین.
[1]- اینیاتسیو، 1386: 15
[2]- همان، ۲۴
[3]- خواهر دن بنه دتو.
[4]- سیلونه، اینیاتسیو، 1386: 18-19
[5]- همان، ۴۱
[6]- همان، ۴۳
[7]- همان، ۴۴
[8]- همان، ۵۹
[9]- همان، ۴۴
[10]- همان، ۲۷۸
[11]- همان، ۳۷۸
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.