تنهایی: جهانِ دهشتناکِ بی‌حضوری‌ها

مروری بر کتاب فلسفه تنهایی نوشته‌ی لارس اسونسن

مرضیه کیانی

چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰

(1 نفر) 5.0

فلسفه تنهایی نوشته لارس اسونسن

چرا از تنها بودن دچار وحشت و هراس می‌شوید؟ آیا بدین علت نیست که در تنهایی شما با خودتان همان‌گونه که هستید مواجه می‌شوید، آیا بدین علت نیست که در تنهایی درمی‌یابید که توخالی، گنگ، نادان، زشت، گناهکار، مضطرب، نازپرورده و دست‌دوم هستید؟ با حقیقت روبرو شوید، به آن نگاه کنید، از آن فرار نکنید، زیرا لحظه‌ای که فرار می‌کنید، لحظه‌ی شروع ترس است.[1]

کتاب فلسفه‌ی‌ تنهایی [2] (2017) نوشته‌ی لارس اسونسن[3] (1970) جستاری‌ست در باب تنهایی و وجوهِ عمیقاً درهم‌تنیده‌ی آن با زندگی و ماهیتِ بشری؛ جستاری اساساً پرسمان‌محور با پردازشِ اجمالیِ درون‌مایه‌های اصلی؛ جستاری که همانند اکثر آثارِ اسونسن، بر سِیرِ اندیشه‌ها و نظرگاه‌های همساز و ناهمسازِ اندیشمندانِ اعصارْ جریان می‌یابد، جریانی برآمده از ازلیت و روانه به‌سوی ابدیت...

لارس اسونسن نویسنده کتاب فلسفه تنهایی

«فلسفه‌ی‌ تنهایی» در باب ما آدمیانِ پرتضادی‌ست که هم میلِ به آمیختن با دیگری داریم و هم میلِ به حال خود رها شدن؛ آدمیانی که به گفته‌ی جان میلتون نه به «بهترین جمع» بلکه به گفته‌ی باتلر به «بدترین جمعِ» جهان پرتاب شده‌ایم: «جمع خود با خویشتن». «فلسفه‌ی‌ تنهایی» در باب همان دیوار ‌بی‌عبوری‌ست که با آن حتی گاه از خودمان نیز جدا می‌افتیم؛ همان سایه‌‌ی دهشتناکی که بر زندگی‌مان خیمه می‌زند، گاه همه‌ی معنای زندگی‌مان را به یغما می‌برد و همه‌ی هستی و وجودمان را فرو می‌ریزد؛ همان فریادِ کرکننده‌ی‌ غیاب‌ها و نادیده‌ماند‌ن‌ها که عذابی‌ست جانکاه‌تر از شکنجه‌های جسمی؛ همان انزوای کدورت‌زایی که شعله‌های اغراق را در وجودمان پروارتر می‌کند و به گفته‌ی آدام اسمیت قضاوت‌هایمان را به کژی می‌آلاید؛ همان جهان حسرت‌ها و اشتیاق‌ها که دل‌تنگمان می‌کند و پرتمنا و چشم‌انتظارمان می‌کند به نگاهی، به عبوری، به سایه‌ای و شاید در اوجِ غیرمنتظرگی، به حضوری؛ همان صحرای متروکی که به گفته‌ی رابرت فراست آدمی را می‌هراساند؛ همان جهانِ جمودی که به گفته‌ی استاندال شخصیت و انسانیتمان را از شکل‌گیری بازمی‌دارد؛ همان جهانی که آدمی زیر بارِ انزوای خود ناله کرده و انسانی را طلب می‌کند؛ همان جهانی که گاه نبض زندگانی در آن به خاموشی می‌گراید چراکه دیگر همه‌ی رابطه‌های صمیمانه صحنه را ترک گفته‌اند و صحنه خالی‌ست از هر حضوری؛ همان احساسی که از ‌واگویی تجربه‌اش خجلت‌‌زده‌ایم چراکه گویی باید به شکستِ خویش در هم‌آمیزی با دیگری و دیگران معترف شویم...

اما تنهایی همیشه هم از نظرگاهی غمگنانه نگریسته نمی‌شود. می‌توان با آلبر کامو هم‌باور بود که وقتی انسان آموخت چگونه با رنج‌هایش تنها بماند و چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود، آن‌وقت دیگر چیز زیادی نمانده که یاد گیرد؛ می‌توان همچو هایدگر انزوا را گذرگاهِ معرفتِ نفس دانست؛ می‌توان همچو راینر ریلکه تنهایی را دوست داشت و «با مرثیه‌ای خوش‌الحان دردش را تاب آورد»[4]؛ می‌توان همچو ارسطو خلوت و انزوا را به‌عنوان بهترین نوع زندگی، زندگی‌ای اندیشمندانه و ژرف‌نگرانه نگریست؛ می‌توان این‌گونه پنداشت که در خلوت و انزوا که پیکرِ روح و جسم آدمی در هم می‌شکند، نور باری دیگر از لابه‌لای ویرانه‌ها به درون می‌خزد؛ می‌توان با مونتنی هم‌مسلک شد و چنان خود را سامان بخشید که خرسندی‌مان به‌تمامی وابسته به خودمان باشد و بس. می‌توان همچو گئورگ زیمرمان تمایزی میان خلوت‌گزینی و تنهایی قائل شد، تمایزی میانِ جهانِ دل‌مردگی‌ و مردم‌گریزی و جهانِ رهایی و آسودگیِ خاطر، میانِ همراهی صلح‌آمیز و همراهیِ انکارگر و خصومت‌آمیز با خویشتنِ خویش و باور داشت که خرد و حکمتِ راستین جایی در میان خلوت و باهم‌بودگی‌ست یا شاید جایی کمی آن‌طرف‌تر...

مروری بر کتاب فلسفه تنهایی نوشته لارس اسونسن

در پاره‌ای از کتاب می‌خوانیم «شاید مشکلی که امروزه با آن مواجهیم، این نیست که تنهایی در حال رشد و افزایش است، بلکه این است که عملاً دیگر خلوتی برجای نمانده است»[5]. آیا ممکن است تا این حد از خود کناره گرفته باشیم؟ ممکن است که همه‌ی آن‌چه تصور می‌کردیم ما را از تنهایی رهانده توهمی بیش نبوده باشد، همانند سلیا در نمایش کوکتل ‌پارتیِ (1949) تی. اس. الیوت آنگه که درمی‌یابد: «آدم‌ها همیشه تنها هستند، از خودشان صداهایی درمی‌آورند و حرکاتی به نمایش می‌گذارند و فکر می‌کنند دارند چیزی از آن دیگری می‌فهمند و چیزی به آن دیگری می‌فهمانند، اما راستش همه این‌ها توهمی بیش نیست»[6]. آیا ممکن است آدمی فطرتاً دچار به تنهاییِ شناختی باشد همان تنهایی که نه برای ما راهی‌ست برای درک و فهم دیگری و نه دیگران را راهی‌ست برای اندریافتِ ما؟ آیا از همین رو نیست که گاه در ازدحامِ حضورها غیبتی غریب را حس می‌کنیم، غیبتی که فریاد می‌کند کسی اینجا نیست و من در برهوتِ بی‌حضوری رها شده‌ام؟ آیا از همین روست که رضایتی از «باهم ‌بودن‌هامان» احساس نمی‌کنیم؟ آیا...

ما در کدام تنهایی به دام افتاده‌ایم؟

به‌راستی ما در کدام تنهایی به دام افتاده‌ایم؟ در تنهاییِ ممتدی که رنجی‌ست مدام و دردی‌ست بی‌تسکین؟ در تنهاییِ نابهنگامی که با رخدادی ناگهانه ما را در خود می‌کشد، همان تنهایی که رولان بارت در خاطرات سوگواری توصیف می‌کند «شبی سرد و زمستانی. گرمم، گرچه تنها؛ و درمی‌یابم گریزی ندارم جز خو گرفتن به این انزوا؛ به سر کردنِ در این انزوا، همراه و تَنگ‌بسته به حضورِ غیابت»[7]؟ در تنهاییِ گذرایی که گاه‌گاه دامانمان را می‌گیرد؟ در تنهاییِ اجتماعی که می‌گوید در روابط و هم‌آمیزی‌هایِ اجتماعیِ‌مان ناکام بوده‌ایم؟ در تنهاییِ عاطفی، همان تنهاییِ منْ به‌واسطه‌ی نبودِ آن دیگری، آن دیگریِ خاصی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز جایش را پُر نخواهد کرد، همو که قلبمان را نشانه رفت اما نماند تا دریابد کجای قلبمان را نشانه رفته است، همان تنهایی که به گفته‌ی چارلی بران دلمان را مشتاق می‌کند اما باقیِ وجودمان را تنهاتر؟ در تنهاییِ...

کلام آخر

«فسلفه‌ی‌ تنهایی» کتابی‌ست در توصیفِ جهانِ آدمیانی‌ که گویی انتظاراتشان از تعاملات و ارتباطاتِ انسانی آن‌ها را به کناره‌روی واداشته است؛ همان‌هایی که زخم‌های گذشته آن‌ها را از هرگونه دل‌بستگی می‌هراساند؛ همان‌هایی که به گفته‌ی فاستر والاس نمی‌خواهند بهایِ با دیگران بودن را بپردازند؛ همان‌ها که گاه گمان می‌کنند عزلت‌نشینیِ گویی بی‌تمامِشان فرسنگ‌ها فاصله انداخته میانِ آن‌چه هستند و آن‌چه می‌خواهند باشند؛ همان‌ها که نگرشی منفی به همانندانِ خود دارند چراکه آنان را نیز درخودماندگانی همچو خود می‌پندارند که در زیرِ بارِ سنگینیِ لحظات له شده‌اند؛ همان‌هایی که محیطِ پیرامونی خود را پرخطر و بی‌امن احساس می‌کنند؛ همان‌هایی که همه‌ی حمایت‌های عاطفی و یاری‌گری‌ها را پَس‌‌می‌زنند چراکه ریسمانِ اعتمادشان به دیگری و دیگران دیرزمانی‌ست که گسسته است؛ همان‌هایی که بازی‌های اجتماعی را نیاموخته‌اند و از همین روی از پرهیاهو بازیگرانِ صحنه واهمه دارند؛ همان‌هایی که گویی ایجادِ رابطه‌ای واقعی و صادقانه با خود و دیگری دیرزمانی‌ست برایشان رنگِ بی‌امکانی گرفته و از همین روست که وقتی در اوجِ ناگهانگی با تصویرِ خود روبرو می‌شوند، دیگر خود را به‌جا نمی‌آورند؛ همانانی که گاه خنده‌های دیگری همه‌ی وجودشان را پر از رشک می‌کند؛ همانانی که خود را جاماندگانی از جهانِ هم‌آمیزی‌ها و هم‌نشینی‌ها می‌یابند؛ همان‌هایی که خودِ تنها را متفاوت از دیگرانِ پرشوری می‌پندارند که شوقمندانه به‌سویِ دلدادگان خود روانه می‌شوند؛ همانانی که در هر ارتباطی کوچک‌ترین نشانه را حاکی از طردشدگی می‌دانند و با شتاب بازمی‌گردند تا تنهایی خود را در آغوش گیرند؛ همانانی که به قولِ او که نامش در خاطرم نمانده، شاید آموخته‌اند دل‌تنگی‌ها بهانه‌ی‌ خوبی برای تکرارِ باهم ‌بودن‌های شکست‌خورده نیست؛ همان‌هایی که...

ز خود جداشدگان پُرس دردِ تنهایی
که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست

صائب


[1] کریشنا مورتی (1969) ترجمه‌ی مرسده لسانی (1376: 45)

[2] A Philosophy of Loneliness

[3] Lars Svendsen

[4] لارس اسونسن (2017). برگردان خشایار دیهیمی (1397: ص. 23، کتاب الکترونیکی) نشر نو

[5] همان: 37

[6] همان: 33

[7] لارس اسونسن (2017). برگردان شادی نیک‌رفعت (1397: نقل‌شده در ص. 56، کتاب الکترونیکی)

دیدگاه ها

کاربر مهمان ۱۴۰۱/۰۵/۰۹

مطالب مفیدی بود و من این کتاب را میخرم تا بیشتر بدانم در این حوزه

کاربر مهمان ۱۴۰۱/۱۱/۰۵

چقدر خوب نوشته

پرسش های متداول

در تنهایی نابهنگامی که با رخدادی ناگهانه ما را در خود می کشد، همان تنهایی که رولان بارت در خاطرات سوگواری توصیف می کند شبی سرد و زمستانی.

در تنهایی عاطفی، همان تنهایی من به واسطه نبود آن دیگری، آن دیگری خاصی که هیچ کس و هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد.

مطالب پیشنهادی

عصیانِ نسلی تباه شده

عصیانِ نسلی تباه شده

مروری بر کتاب شایو: پایین رفتن خورشید نوشته‌ی اوسامو دازای

پیتر کوچک عنکبوتی

پیتر کوچک عنکبوتی

مروری بر کتاب «مرد داستان فروش» نوشته‌ی «یوستین گاردر»

سه‌شنبه‌های ناب

سه‌شنبه‌های ناب

مروری بر کتاب سه‌ شنبه‌ها با موری نوشته‌ی میچ آلبوم

کتاب های پیشنهادی