«با عجله چیزی روی دفترچهی یادداشتاش رسم کرد و به من هم نشاناش داد؛ یک قطار درازِ دراز بود با دود سیاه ضخیمی، و او که دستش را از پنجره بیرون آورده بود و با تکان دادن دستمالی خداحافظی میکرد.
به چشماناش شلیک کردم.»[1]
چنین گذشت بر من، نوشتهی ناتالیا گینزبورگ، نویسندهی ایتالیایی، شرح زندگی دختر جوانی است که دور از پدر و مادر خویش، در یک پانسیون زندگی میکند و روزگار خود را با تدریس میگذراند. زندگیِ او در یکنواختی و ملال میگذرد تا آنکه یک روز در خانهی دکتر گائودنسی با مردی به نام آلبرتو آشنا میشود؛ مرد که در ابتدای مهمانی، چهاردستی به همراه همسر دکتر گائودنسی پیانو مینواخت و با لهجهی محلی ترانه میخواند، با مداد طرحی از صورت دختر را در دفترچه یادداشتاش ترسیم کرد و ناراضی از کار خویش و عدم موفقیتش در ترسیم درست و کامل صورتِ دختر کاغذ را پاره کرد. آلبرتو که «هرگز نمیتواند چهرهی زنهایی را که میپسندد نقاشی کند.»[2] دختر را تا پانسیون همراهی میکند و از او میپرسد که میتواند فردا به دیدناش بیاید و برایش آن رمان فرانسوی را بیاورد که دربارهاش صحبت کرده بود. روز بعد که مرد آمد، کمی قدم زدند و بعد به کافهای رفتند. آلبرتو با چشمهای شاداب و پرفروغ دختر را نگاه میکرد و دختر هم فکر کرد که حتما آلبرتو عاشقش شده است؛ چیزی که بسیار خوشحالش کرده بود چرا که تا آن زمان برایش اتفاق نیفتاده بود که مردی دوستش بدارد. او که خوشبختیِ زندگیِ خویش را در عشق، ازدواج و بچهداری میبیند –بیآن که خود بداند- دل به مرد میبندد؛ مردی که گمان میبرد عاشقش است و بعدها، زمانی که به این اشتباه بزرگ خود پی میبرد دیگر راه بازگشتی ندارد.
رمان چنین آغاز میشود که ما در همان ابتدا متوجه میشویم که راوی به چشمانِ مرد شلیک کرده است. بعد از خانه بیرون میرود و تلاش میکند هر آنچه را در این سالها بر او گذشته به یاد بیاورد تا از این طریق بتواند حقیقتی گم شده را کشف کند؛ حقیقتی که همان هویتِ فردیِ از دسترفته است.
گینزبورگ با شرحِ ساده و صریحِ موقعیتهای انسانی سنگینیِ واقعیت را بر دوش مخاطب خود میگذارد. دختری که از روستا آمده تا زندگیِ مستقلی داشته باشد، عاشق مردی چهلساله میشود که خود معشوقهای دارد. دختر با مرد ازدواج میکند و وارد بحرانِ عاطفیِ عظیمی میشود؛ غیبتهای مکرّر و طولانیِ آلبرتو از خانه سبب میشود سایهی سنگینِ معشوقهی حقیقیِ مرد، جوانا، بر زندگیِ دختر بیافتد. این پایان ماجرا نیست و بحران جایی به اوج میرسد که آلبرتو برایش توضیح میدهد که تنها به این دلیل با او ازدواج کرده که جوانا را، که شوهر و بچهای دارد، زجر دهد و حسادتش را تحریک کند.
دختر برای فراموش کردن وضعِ زندگیِ خود تصمیم به بچهدار شدن میگیرد و سعی میکند تمام فکر و ذکرش را معطوف به کودکش کند؛ عملی که شاید در ابتدا مناسب و مؤثر به نظر میرسد امّا به شکست و ضربه و بحرانی بزرگتر میانجامد.
راوی تمام داستان را در فضایی سرد و با بیتفاوتی تعریف میکند. او که به همان آسانی در ابتدای داستان از شلیک کردن به چشمانِ آلبرتو میگوید و تمام داستانِ زندگیِ سخت و پر از رنجش را نیز بدون هیچ سختی و عذابی بازگو میکند. از دریچهی روایت اوست که متوجه میشویم انگار هیچکدام از شخصیتها قادر به شناختِ حقیقی یکدیگر نیستند و حتی همدیگر را تحمل نیز نمیکنند. همین دلیلی است که آنها را از درک و شناختِ جهانِ اطرافشان منع میکند و سببِ آشفتگیشان میشود و آنها را از هویتِ فردیشان دور نگه میدارد.
ناتالیا گینزبورگ در 14 ژوئیه 1916 به دنیا آمد، او نویسندهای ایتالیایی بود که در آثارش بیشتر به روابط خانوادگی، سیاست در طول سالهای فاشیستی و جنگ جهانی دوم و فلسفه میپرداخت. او برای نوشتن رمان، داستان کوتاه و مقاله جوایز ارزشمندی دریافت کرد و بیشتر آثارش نیز به انگلیسی ترجمه و در انگلستان و ایالات متحده منتشر شده است.
[1]چنین گذشت بر من، ناتالیا گینزبورگ، بهترجمه حسین افشار، نشر دیگر
[2]همان
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.