«روی برانکار دختری با صورت ورم کرده و موهایی آشفته دراز کشیده بود. لباس شبی آبیرنگ و توری از جنس ابریشم مرغوب و لطیف به تن داشت اما کفش پایش نبود. با آنکه لبها و پلکهایش حرکت نمیکردند رگهای از شادابی و سرزندگی در چهرهاش دیده میشد.»[1]
کلهلیا با آخرین برف ماه ژانویه وارد تورین میشود؛ «درست مانند تردست یا فروشندهای دورهگرد که نان شیرینی مغز بادامی میفروشد و همان ایام سر و کلهاش پیدا میشود.»[2] ایام کارناوال و جشنهای همگانی است: فصل کلوخاندازیِ مسیحیان قبل از ایام روزه که با راه افتادن کاروانهای شادی و تفریح همراه است. کلهلیا به هتلِ محل اقامتش بازمیگردد و درهنگام ورود به چیزی جز یک حمام گرم، دراز کشیدن و شبی طولانی نمیاندیشید. آخرین باری که او تورین را دیده بود، روز بعد از یک بمباران هوایی در ایام جنگ بود که لولههای بزرگ آب ترکیده بودند و از حمام خبری نبود. حالا او پس از سالها به این شهر بازگشته بود؛ با سوداهای شتابزدهاش و ایدههایی که مدام در سر داشت. غرقِ همین افکار بود که ناگهان سر و صدایی از راهرو آمد و او از در نیمه بازِ اتاقش دید که دو نفر با پیراهن سفید، از اتاقی که کمی آن طرفتر از اتاق او بود، برانکاری را آهسته و با احتیاط کامل بیرون آوردند. پیشخدمت هتل ماجرا را برای کلهلیا تعریف کرد: «دختری صبح آن روز به هتل آمده بود، تک و تنها از یک مهمانی، یک مجلس رقص، در را به روی خود قفل کرده و تمام روز از جایش تکان نخورده بود. کسی به هتل تلفن کرده بود. عدهای دنبال دختر میگشتند. بعد هم پلیس در اتاق را باز کرده بود. دختر آنجا به حال مرگ روی تختخواب افتاده بود.»[3]
در جمع زنان روایت روزهای پس از جنگ است. تورین به دنبال چهرهای نو برای خویش میگردد و زنان در این شهر و در میان ازدحام ارواح و سایههای از یاد رفته قدم میزنند؛ سایههایی که به چشم نمیآیند اما سنگینیشان را میتوان حس کرد. چزاره پاوزه دستمایهای خشونتبار را مطرح میکند اما این رویدادِ خشن موضوعِ اصلی نیست؛ خودکشیِ اتفاق افتاده در ابتدای داستان حکمِ این دستمایه را دارد. راوی با ذهنیتی محتاط پیش میرود. او مانند قهرمانهای دیگر داستانهای پاوزه تلاش میکند معقول باشد اما در موقعیتی قرار میگیرد که چنین چیزی ممکن نیست. او به ارتباطی از دسترفته باز میگردد: ارتباط دوباره با شهری که سالها پیش آن را ترک گفته بود؛ شهری که دیگر هیچ شباهتی به گذشته ندارد و حتی بعید است که آن روزها را به خاطر بیاورد. با تمام اینها کلهلیا مجبور است دوباره به این شهر دل ببندد؛ «پاوزه انگار که بخواهد روابط سرد و بیاعتنای شخصیتهایش با هم را جبران کرده باشد، معمولا در وجودشان تعلق خاطر عمیقی را به یک مکان ترسیم میکند.»[4] کلهلیا که در کودکی خیابانهای تورین را مانند تفریحگاه انسانهای فارغبال میدیده، حالا دیگر در هیچیک از ویترینها و تابلوها نشانی از تواضع و آشناییِ پیشین نمییابد، و همچنین نه در کافهها، نه در سیمای فروشندگان و نه در چهرهی افراد دیگر. در تورین، تنها دو چیز تغییر نکرده بود: «آفتابی که اریب میتابید و رطوبت هوا.»[5]
کلهلیا که برای نظارت بر ساخت و تکمیل شعبهای دیگر از فروشگاهِ طراحیِ لباسی که در آن مشغول به کار است –در رم- به تورین آمده، در طول مدت نامعلومِ اقامتش با محافلِ جوانانِ شهر آشنا میشود و دوستی و صمیمیتی –هرچند سرد- میان آنها شکل میگیرد. در این میان او بیش از بقیه، جذبِ روزتا میشود: همان دخترکی که در شب اول اقامت کلهلیا در هتل، اقدام به خودکشی کرده بود. حضور روزتا تزلزل روابط و شکل سطحی و موقتی آنها را آشکار میکند و خبر از سرنوشتی محتوم میدهد: تنهایی. دیگر تفاوتی میان انتخاب تنهایی یا تحملِ تنهاییِ ناشی از جبر وجود ندارد. روزتا تحمل این سرنوشت را ندارد. او اتاقی کرایهای در ویاناپیونه را ترجیح میدهد. او آتلیهی یک نقاش را کرایه میکند و فقط صندلی دستهدار به آنجا میبرد و جلوی پنجره مینشیند: «او حتی به مردهها شباهت ندارد. فقط دور لبها کمی باد کرده، انگار اخم کرده باشد.»[6]
[1]در جمع زنان، چزاره پاوزه، ترجمه مجتبی ویسی، نشر ثالث
[2]همان
[3]همان
[4]هنرمند مثال یک رنجدیده، علیه تفسیر، سوزان سانتاگ، ترجمه احسان کیانیخواه، نشر حرفه نویسنده
[5]در جمع زنان، چزاره پاوزه، ترجمه مجتبی ویسی، نشر ثالث
[6]همان
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.