«حالا بر لبهی پرتگاهی میرویم. زیر پای ما پرتو پریدن شاهماهیها دیده میشود. صخرهها ناپدید میشوند. موجهای بیشمار با لبپرهای کوچک، لبپرهای خاکستری زیر پای ما میگسترند. به هیچ چیز دست نمیزنم. هیچ چیز نمیبینم. شاید فرو برویم و در امواج جا بگیریم.»[1]
خورشید هنوز در نیامده است. دریا و آسمان را نمیشود از هم بازشناخت، جز این که دریا کمی چین و شکن دارد، انگار پارچهای در آن کیس خورده باشد. رفته رفته همچنان که آسمان سفید میشود خط تیرهای در افق پدید میآید که دریا را از آسمان جدا میکند. موجها آغاز میشود.
کتاب "موجها" وقایعنگاری از درد جدایی و یک کاوش عمیق در روح انسان است که بدون توجه به مرگ همه چیز را به هم متصل میکند. با خواندن این کتاب احساس خواهید کرد که در بین کلمات، رویاها و ایدهها شناور هستید و میتوانید زندگی شخصیتهای داستان را از بالا تماشا کنید. با ورق زدن موجها ویرجینیا وولف با قلب و روح شما صحبت میکند. او از کلماتی استفاده میکند که استعارههایی برای زندگی روزمره ما هستند.
کتاب موجها را شش راوی نقل میکنند؛ برنارد، سوزان، نویل، جینی، لوئیس و رودا روایتشان را از خردسالی و کودکی آغاز کرده و تا بزرگسالی و سالهای واپسین عمرشان بر دوش میکشند. ویرجینیا وولف در این رمان به ژرفایی دور از دسترس فرو میرود و بر چیزی غلبه میکند که او مشکل اساسی نوشتههای زنان میداند؛ موجها بیانِ تن و تمنا میشود. در این کتاب است که گویا وولف غرق رؤیا میشود و میگذارد خیالش - بیقید و بند - به دنیایی در اعماق هستیِ ناآگاه ما سرک بکشد. تخیلش سرریز میکند. در پی برکهها، ژرفناها، تاریکناها میرود؛ آنجا که درشتترین ماهیان میآرامند. وولف برای رسیدن به چنین عمقی از رؤیا باید از هرگونه سرکوب و محدودیتی بگذرد؛ او رئالیسم اجتماعی را رها میکند و ریتم و زبانی را به کار میگیرد که «قراردادی بودن افراطی جنس دیگر کمتر سد راه آن شود.»[2] شش راوی رمان، سه مرد و سه زن، نزدیکترین تجربههای حسی را با یکدیگر دارند و غالباً دربارهی جنسیت با هم یگانهاند. هرچند شش راویِ موجها با گذر زمان از لحاظ اجتماعی از هم جدا میشوند امّا چنان پیوندی با یکدیگر دارند که مرزبندیهای تثبیتشده میان تجربهی فردی و جمعی را به چالش میکشند.
موجها شعر درخشانی است، سرشار از تصاویر و ایماژهایی که در تار و پود گفتگوها پیچیدهاند و داستان را پیش میبرند. حتی اشیای خانه نیز چیزهایی صرفاً بیجان نیستند. طبیعتی سیّال دارند و مدام شکلی دیگر به خود میگیرند.موجها همچنان که استحکام چیزها را شرح میدهد، از لحظهی طلوع خورشید میگوید که نرم نرمک همهچیز شکل خود را از دست میدهد؛ انگار که حتی چینیِ بشقاب روان و پولادِ کارد مایع باشد. در همین میان است که غوغای موجهایی که بر کرانه میشکنند به صدای خفهی افتادن کندهها میماند. چشم دیگر نمیتواند تمایزها را حفظ کند و و اطمینانش را با تغییرات نور از دست میدهد.موجها شعر درخشانی است، سرشار از تصاویر و ایماژهایی که در تار و پود گفتگوها پیچیدهاند و داستان را پیش میبرند. حتی اشیای خانه نیز چیزهایی صرفاً بیجان نیستند. طبیعتی سیّال دارند و مدام شکلی دیگر به خود میگیرند.
آنچه در رمان موجها –بر زبان و ریتم- پیش میآید به نزدیکیِ نثر و شعر منجر میشود؛ موجها روایتی شاعرانه میشود و به جستوجوی امکان وارستگی میپردازد. نوشتار وولف زندگی را مستقیم بازنمیتابد و بلکه فاصلهاش را با آن حفظ میکند و وولف آن را چیزی به رفعت شعر، اما بیشتر با عادیت نثر توصیف میکند.
شش راویِ داستان پس از جدا شدن تنها در ضیافتهای مقرّر دور یکدیگر جمع میشوند و همین ضیافتهاست که به داستان نظم میدهد و حتی، فصل آخر کتاب که با تکگویی یکی از راویها (برنارد) پیش میرود نیز در یک رستوران میگذرد؛ آنجا که او، دوشادوش زندگی، سایههای کسانی را میبیند که «شاید خودِ آدم بوده باشند؛ خویشتنهای نازاده.»[3] موجها در چنین همپوشی و تناقضِ همزمانی میان واقعیت و وهم است که تحقق مییابد؛ موجهایی که بر کرانه، بر پهلو میشکنند. مرز میان فردیت و هویت هر شخصیت با دیگران آهسته و آرام محو میشود و حتی فاصلهی میان نویسنده و شخصیتها نیز گهگاه از میان میرود؛ چنانکه گاه خود وولف است که از زبان شخصیتها سخن میگوید و پیش میرود.
موجها بیانِ دیالکتیک میان هویت و فقدان آن است؛ تشخصهای از دست رفته، فردیتهای گم شده و «دیگریِ نمادین و غیرقابل ارائه -بدیل حل نشده و لاینحل استحالهی جنسی را که پیشتر در اورلاندو ترسیم شده بود بیان میدارد.»[4] در اورلاندو، با استحالهای جنسی مواجهیم و جنسیت سوژه در میانهی داستان تغییر میکند. حال آنکه در موجها هر کدام از سوژهها، به دنبال بدیل و دیگریِ خویش، در سوژهی دیگر است؛ سوژهای که جنسیتی متفاوت با او دارد. وولف مشکل سوژهها را، همزمان هم در فردیت محض آنها و همچنین در همپوشانی هویتهایشان به تصویر میکشد؛ او حتی پای شخصیتی –به نام پرسیوال- را پیش میکشد که جزو راویها نیست و اجازه میدهد او را مانند نجاتدهندهای ستایش کنیم؛ ما هرگز راه به ضمیر او نمیبریم و پرسیوال برایمان مبهم باقی میماند. او که شهسواری کامل و در عین حال بیدست و پاست نمیتواند ما را نجات دهد. در نهایت تنها چیزی که به جا میگذارد کانونی از خاطره و اجتماع است و در عزیمتش به هند، بیمعناییاش را با مرگ کامل میکند. مرگی که تمایزی واضح با مرگ یکی از شش راویِ داستان دارد. هرگز نمیفهمیم مرگِ راوی کی اتفاق افتاده و تنها در واپسین تکگویی برنارد است که از وقوعِ آن آگاه میشویم. «پس مریم آبی را نگاه کن که صورتش اشکآلود است. این تشییع جنازهی من است. مراسمی نداریم، تنها مرثیههای شخصی است، بیخاتمه.»[5]
صدای شش راویِ داستان شکلی شبحوار دارد؛ نه موجودیتی کامل به خود میگیرد و نه تمام انکار میشود. آنها گرچه به شرحِ آنچه در زمان حال میگذرد مشغولند، امّا -ناخواسته- از اندوهی برآمده از گذشته میگویند. رودا که در زبانش، در دوران کودکی و بلوغی، اروتیسم به زیبایی مشهود است، در بزرگسالی از هرگونه نزدیکی میگریزد، پنجهی پایش را به جلو میکشد تا به نردهی پایین تخت برسد و اطمینان پیدا کند که دیگر ممکن نیست غرق شود و دیگر از روی ملافهای نازک نمیافتد. او تخیلات و تصاویر کودکی را در سراسر زندگیاش تکرار میکند: تشتی از گلبرگها، صفر، برکه و شکلها. لوئیس که تمام نوجوانیاش را به دلیل لهجهی استرالیاییاش رنج کشیده و بعد از آن در حرفهی بانکداری مشغول شده، شیفتهی شعر و تاریخ و زندگی ملالآور باستانی است؛ او شاعر است. برنارد امّا داستاننویس موجهاست. او با غرابت زبان و نیاز ساختن عبارتها سر و کار دارد. جینی تنش را تنها همدم خویش میداند؛ تنی که همیشه علایمش را میفرستاده و زبریِ الیاف پرده و سردیِ نردهی آهنی را تماما حس میکرده است. سوزان که بچههایش او را با خود خواهند برد؛ دندان در آوردنشان، گریستنشان، مدرسه رفتن و برگشتنشان مانند موجهای دریا در زیر او خواهد بود. در درون هر یک از آنها، در درون شش راویِ موجها، موج سر برمیکشد. انباشته میشود؛ پشت خم میکند. حالا میدانند که کدام دشمن است که به سویشان میتازد. مرگ است که چنین در برابرشان ایستاده است. حالا دیگر خورشید هم غروب کرده است و آسمان و دریا را نمیشود از هم بازشناخت.
[1] موجها، ویرجینیا وولف، بهترجمه مهدی غبرائی، نشر افق
[2]مدخل، موجها، ویرجینیا وولف، بهترجمه مهدی غبرائی، نشر افق
[3]موجها، ویرجینیا وولف، بهترجمه مهدی غبرائی، نشر افق
[4]ماکیکو مینو پینکنی، ویرجینیا وولف و مشکل سوژه، آورده شده در مدخل موجها، بهترجمه مهدی غبرائی، نشر افق
[5]موجها، ویرجینیا وولف، بهترجمه مهدی غبرائی، نشر افق
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.