«نویسندهها با بقیه فرق دارند. نه همهی نویسندهها – نه آنها که فقط برای پول و درآمدش مینویسند – بلکه شاعرها، رماننویسها و مقالهنویسهایی که فکر میکنند چارهای جز نوشتن ندارند، که جبر نوشتن را همسنگِ جبر اندیشیدن میدانند و بنابراین با سطرهایی که روی کاغذ میآید، از بودن و هستی خودشان باخبر میشوند. برای اینها هر اتفاقی به این دلیل رخ میدهد که به نثر یا نظم تبدیل میشود؛ ادبیات خودِ محض است که به هیات چاپ درآمده. اعتقادِ راسخ است به این که تجربه فقط با نوشته شدن به انجام میرسد.
چه اعتقاد غریبی! چه ایرادی دارد زندگی وقفِ کلماتِ مکتوب نشده باشد؟ چرا آدم باید فکر کند اندیشهها و احساساتش را باید با دیگران به اشتراک بگذارد؟»[1]
فقط روزهایی که مینویسم شامل پنج مقاله دربارهی خواندن و نوشتن کتابهاست؛ البته شاید بهتر باشد که آنها را مقاله نامگذاری نکنیم و به واژهی جستار بسنده کنیم؛ چرا که در این پنج متن، نویسنده علاوه بر آن که تمام سعیش را میکند که مستند و با دلیل صحبت کند، بخشی از تجربهها و فکرهای شخصی خود را نیز به تصویر میکشد. آرتور کریستال در این پنج جستار سعی میکند، به سوالهایی پاسخ بدهد که ذهن کتابخوانهای جدی را مدتهاست که به خود مشغول کرده است.
کریستال با مهارت و توانایی خارقالعادهای، به موضوعاتی میپردازد که رنگ و بویی شخصی دارند و در همین میان اعترافاتی میکند که خواننده را حیرتزده میکند. اولین موضوعی که نظر مخاطب را به خود جلب میکند، نام جستارهاست. نام کتاب نیز که خود، از روی یکی از جستارها برداشته شده است، گویای خلاقیت نویسنده در انتخاب کلمات است.
آرتور کریستال در اولین جستار به این اصل میپردازد که بر اساس باور عمومی، نویسندهها آدمهای تنبلی هستند چون برای گذران زندگی، نوشتن را انتخاب کردهاند؛ یا بهتر بگوییم که در اصل تنبلها، نویسنده میشوند. او که از کودکی با کتابها رشد کرده و در میان آنها خود را شناخته است، در زمینهی شغل آنقدری که باید، موفق نبوده و در راه نویسنده شدن چیزهای زیادی را فدا کرده است؛ او برای تحقق یافتن آرزویش شغلهای فراوانی داشته و روزهای سختی را از سر گذرانده است.
در مقالهی دوم، نویسنده گذری به یکی از بزرگترین دعواهای تاریخ ادبیات میزند و ماجرای نویسندگان ژانر و نویسندگان ادبی را پیش میکشد؛ موضوعی که بحث و جدلهای فراوانی بر سر آن وجود دارد. کریستال به خوبی یادآور میشود که تا مدتی طولانی بسیاری از منتقدین، ژانرنویسها را جدی نمیگرفتند و کتابهای ادبیات ژانر را مبتذل و زرد دستهبندی میکردند. آرتور کریستال خواندن کتابهای ادبیات ژانر را مانند لذتهای گناهآلودی توصیف میکند که همی ما به آنها نیاز داریم و در تنهایی خود به سراغ آنها میرویم.
نویسنده در مقالهی سوم به درستی یادآور میشود که بزرگترین اشتباهی که هر کتابخوان جدی میتواند مرتکب شود، رویارویی با نویسندهی موردعلاقهاش است؛ چون نویسندگان با تصاویر آرمانی و کاملی که ما از آنها میسازیم بسیار تفاوت دارند و در مواردی پیدا کردن کوچکترین شباهتی در میان واقعیت موجود و خیال ما، کار بسیار دشواری خواهد بود.
کریستال در ادامه و در مقالهی چهارم توضیح میدهد که نویسندگی و زندگی نویسنده اشتراکات زیادی با یکدیگر دارند؛ نویسندگی یکی از معدود شغلهایی است که برای آن لفظ زندگی استفاده میشود و نویسنده مجبور است که میان خود و لحظات مشخصی از زندگیش فاصله بیندازد تا حرفهاش را پیش ببرد. نویسنده برخلاف باقی مشاغل، خودش را تجربه میکند تا بتواند دیگران را آگاهتر سازد.
اما جستار پایانی کتاب، شاید گیراترین آنها باشد. در جستار پنجم، آرتور کریستال که یکی از مهمترین منتقدین و فیلمنامهنویسان آمریکایی است، اعتراف سخت و هولناکی میکند: او دیگر نمیتواند کتاب بخواند! این موضوع در ابتدا به درد و دلی سانتیمانتال میماند؛ اما کریستال به خوبی توضیح میدهد که دیگر از پس خواندن کتابهای جدی بر نمیآید. او که به اندازهی مخاطب خود، از این پیشامد شگفتزده است، سعی دارد که دلیل آن را با واکاوی خود بیابد. نویسنده منکر این موضوع که در کودکی و جوانی شیفتهی کتابها بوده است نمیشود؛ بلکه حدس میزند که ظرفیت کتابخوانی ما با بالارفتن سن، کم و کمتر میشود؛ چون در نهایت زمانی خواهد رسید که تجربههای شخصی ما از کتابها هیجانانگیزتر خواهد بود.
آرتور کریستال در ادامه توضیح میدهد که هرقدر که این دلیل قانع کننده به نظر میرسد، اما کامل نیست. مقصر اصلی رسانهها و دنیای مدرناند که توانایی لذت بردن از زندگی را از ما ربودهاند و به حریم شخصی و تنهایی ما تجاوز کردهاند. در سالهای اخیر قدرت رسانهها در تخریب زندگی و برداشت ما از واقعیت به حدی بوده است که تمامی ارزشهای ما دچار بازتعریف شدهاند و کتابها و علاقهی ما به خواندن نیز از آن جدا نیست. «انگار نمیدانستیم مرز میان ما و کتابها کجاست. کتابها آبوهوای ما بودند، محیط زیست ما بودند، پوشش و پوشاک ما بودند. ما فقط کتابها را نمیخواندیم؛ ما به آنها تبدیل میشدیم. ما کتابها را به درونمان میبردیم و آنها را به سرگذشت خودمان بدل میکردیم. کتابها متعادلمان میکردند. آراممان میکردند. کتابها به ما وزن میدادند.»[2]
[1]- فقط روزهایی که مینویسم، آرتور کریستال، ترجمهی احسان لطفی، نشر اطراف.
[2]- همان
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.