زویا پیرزاد، نویسندهی معاصر، در سال 1331 در آبادان به دنیا آمد؛ همین. آنچه به طور قطع و دقیق از زندگی او میدانیم تنها زمان و مکان تولدش است و دیگر هیچ. تمام منابع و سایتها هم از روی دست هم، چند جملهی تکراری دربارهی زندگیاش نوشتهاند و حتی زحمت تغییر اسلوب جملات را هم به خود ندادهاند. این گفتههای یکی از منتقدان آثار اوست دربارهی زندگی شخصیاش: « چیزی از زندگی نویسنده نمیدانم. خبرنگاران میگوید زویا پیرزاد مصاحبه نمیکند. بیوگرافی کامل و قابلاتکا ندارد. علاقهای ندارد بگوید کجا زندگی میکند. ناشرش [هم] با او همدل و همراه است. نمیدانم او در ایران است یا نه. کنجکاوی منتقدانهام به بنبست خورده.»[1] پس حرفی نمیماند؛ به ادامه میپردازیم.
معرفی آثار
الف: تألیفات
کتاب مثل همهی عصرها (1370)
مثل همهی عصرها مجموعهای است از داستانهای خیلی کوتاه؛ اغلب قصهها در چند صفحهی مختصر شروع و تمام میشوند با این وجود هر کدام به تنهایی جذابیتهای خاص خود را دارد و روی هم رفته نیز مجموعهای معنادار میسازد. ایدهها و مضمون داستانی خیلی ساده است و از یک موقعیت روزمره گرفته شده است اما نگاه نویسنده به مسئله و معنای درونی مورد نظر، تأملبرانگیز است. نوعی تکرار در قصهها دیده میشود که به نظر میرسد تعمدی است؛ مثلا رابطهی مادر و فرزندی و زندگی زنان خانهدار از موضوعات تکرارشونده در بیشتر داستانها است. گاه نویسنده به یک عنصر خاص توجه ویژه نشان میدهد؛ بارزترین نمونه «پنجره» است. تنها در دو یا سه داستان پنجره حضور ندارد. « پنجره متولد میشود. پنجره گشوده میشود. اولین پنجره در اولین داستانهای نویسنده متولد میشود. این پنجره و تاکید بر آن در این متن اهمیت بسیار دارد. این پنجره از اجزای اصلی فضاسازی داستانها است. ... این پنجره هیچگاه در آثار پیرزاد کنار گذاشته نمیشود. هم داستانهای کوتاه و هم رمانها هر کدام پنجرههایی دارند که آدمهای داستان کنارشان زندگی میکنند. پنجره در مجموع آثار او یک هویت مستقل دارد. نویسنده گاهی تا مرزهای شخصیتبخشی به پنجره پیش میرود.»[2]
بیشتر قصهها به نوعی به زنان و روزمرگیهای زندگی مادران و همسران خانهدار مربوط میشود. در یکی از قصهها زنی از پنجرهی خانهاش، زن همسایه را میبیند که رخت میشوید، غذا میپزد، با بچه سروکله میزند و ... این در حقیقت زن همسایه نیست، خودِ اوست؛ پنجره به مثابهی آینه او را به خودش نشان میدهد.
این کتاب به زبانهای فرانسوی، گرجی و ارمنی ترجمه شده است.
کتاب طعم گس خرمالو (1376)
یک مجموع داستان کوتاه دیگر مشتمل بر پنج قصه؛ تعداد قصهها کمتر و حجمش بیشتر است. مشهورترین داستان کتاب، همان « طعم گس خرمالو » است. داستان دربارهی زن و شوهری است که صاحب فرزند نمیشوند و همین مسئله، اندکاندک زندگیشان را از تبوتاب، لذتها، خوشگذرانیها و احوال خوبِ گذشته دور میکند. مرد مشغول به خود میشود و زن مشغول به خود و خانه و درخت خرمالو. درخت خرمالو یادگار پدر مرحومش است و خانه، آخرین تکه از زندگی زناشوییاش که هنوز سر پا است. او احساس تنهایی و تهی بودن میکند و برای آنکه هویتی برای خود بسازد به خانه و کاشانه دل میبندد و این علاقه، نقش خانه را چنان پررنگ میکند که عملا به یکی از شخصیتهای داستان تبدیل میشود. خانه به زن معنایی برای زندگی میدهد و « باروری درخت خرمالو را گویی جبران سترونی خویش میبیند.»[3]
وابستگی زن به خانه آنچنان زیاد است که « پا از خانه بیرون نمیگذارد. همهی هم و غم او رسیدگی به امور خانه است. خانه قلمرو فرمانروایی اوست. خانهای که پدر بخشیده و به او وصیت کرده: یادت باشه زن تا وقتی خانمه که خانهای برای خانمی داره.»[4] شوهر میمیرد و زن تنهاتر از قبل میشود تا زمانی که راضی میشود قسمتی از عمارت را اجاره بدهد. مستاجر جدید به مرور تبدیل به تنها دوست زن میشود اما به نظر میرسد این دوستی هم در معرض خطر و از دست رفتن است و تنهایی تقدیر زن.
این کتاب به چند زبان از جمله فرانسوی، ژاپنی، گرجی و لهستانی ترجمه شده است.
کتاب یک روز مانده به عید پاک (1377)
« دست به کمر زد. "کی گفته من صلیب دارم؟"
گفتم "داری! خودم دیدم."
زنجیر گردنش را گرفت کشید جلو. "بیا نگاه کن."
الله کوچکی به زنجیر آویزان بود.
گفتم "صلیبت کو؟"
گیسهای بافتهاش را انداخت پشت سر و خندید. "وقت مدرسه و کلیسا صلیب میاندازم، وقت نماز الله."
دوتایی پریدیم نشستیم روی سنگ قبر.
پرسیدم "چرا هم صلیب داری، هم الله؟"
شانه بالا انداخت و پاهایش را تکان داد. "چون جفتشون خوشگلاند."»[5]
این کتاب یک پا در داستان کوتاه دارد و یه پا در رمان. در فهرست، نام سه داستان را میبینیم بدین ترتیب: «هستههای آلبالو»، «گوشماهیها» و «بنفشههای سفید» اما با خواندن آنها درمییابیم ارتباطی میان قصهها وجود دارد از این قرار که هر کدام راوی مقطعی از زندگی یک مرد ارمنی به نام ادموند است؛ کودکی، میانسالی و کهنسالی. اگر داستانها را مجزا در نظر بگیریم، هیچکدام از حیث ساختاری نیازمند دیگری نیستند اما نویسنده پیوند معنایی خوبی میان آنها ایجاد کرده است. در حقیقت میتوان این کتاب را تمرین پیرزاد برای رماننویسی دانست و هر کدام از داستانها را در حکم یک فصل از رمان پذیرفت. انتخاب این ساختار هم حاکی از خلاقیت نویسنده است و هم امکان نوعی خودآزمایی را فراهم میکند.
داستان از زاویه دید اول شخص _که برای اولین بار در قصههای پیرزاد، یک مرد است_ روایت میشود. پسربچهای خردسال در یک خانوادهی سختگیر ارمنی که دوستی با طاهره، دختر مسلمان سرایدار، تنها دلخوشی اوست. والدین ادموند و بیش از آنها، مادربزرگش ارمنیهای سفت و سختی هستند و هیچ ارتباطی با جامعهی خارج از همکیشان و همزبانان خود ندارند. توجه نویسنده به تفاوتهای مذهبی و تعصبات دینی به تجربیات شخصی او بازمیگردد. « اطلاعات شناسنامهای زویا پیرزاد میگوید مادرش ارمنی و پدرش مسلمان است. خودش در همان مصاحبهی کوتاه با هفتهنامهی کوریه انترناسیونال دربارهی تقابل این دو فرهنگ و تجربههای شخصیاش در مواجهه با این تقابل میگوید: فرهنگ ارمنی بسیار متفاوت است. ارمنیان 400 سال است که در ایران زندگی میکنند ولی فرهنگشان را خوب حفظ کردهاند، حتی اگر چیزهای زیادی را از فرهنگ فارسی گرفته باشند. من هر دو فرهنگ را دارم و با مشکلات مربوط به هر دو فرهنگ نیز مواجه بودهام.»[6]
در فصل دوم هم موضوع تکرار میشود؛ ادموند اکنون دختری دارد که میخواهد با یک پسر مسلمان ازدواج کند و طرح این مسئله با خانواده یعنی وقوع یک فاجعه. فصل سوم روایتی از سالهای پیری و تنهایی ادموند است؛ دختر و دامادش مهاجرت کردهاند و همسرش درگذشته است و کنار آمدن با این عزلت او را عذاب میدهد؛ عذابی که گریزی از آن نیست. اگر با لحظات زندگی ادموند همراه شوید، غمی آرام و دائمی را لمس خواهید کرد.
یک روز مانده به عید پاک به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، گرجی و ارمنی ترجمه شده است. سه کتاب « مثل همهی عصرها »، « طعم گس خرمالو » و « یک روز مانده به عید پاک » در کنار هم با نام « سه کتاب » منتشر شدهاند. اگر به داستانهای کوتاه، از آن نوع که جذابیتشان در سادگیشان است، علاقه دارید « سه کتاب » انتخاب خوبی است.
کتاب چراغها را من خاموش میکنم (1380)
این کتاب اولین رمان نویسنده و البته موفقترین اثر او است. داستان به آبادان دههی 40 و 50 برمیگردد و زندگی معمولی و آرام خانوادهی آیوازیان. کلاریس مادری خانهدار است که روزمرگیهای زندگی لایههای پنهان روانش را متلاشی کرده است؛ به ظاهر سرپاست، کارهایش را دقیق و با وسواس انجام میهد و حواسش به همه _البته به جز خودش_ هست اما در باطن، هنگامی که نویسنده عمق روح او را میکاود، زخمهای بزرگی نمایان میشود.
زندگی کلاریس آرام است اما آرامشی آزاردهنده از آن نوع که معنیاش فقدان هرگونه اشتیاق و عشق و شور و جوشش است. آدمهای اطرافش اغلب گویی متعلق به سیارهای دیگراند و درکی از دنیای کلاریس ندارند. شوهرش مردی است غرق در دنیای جدی و مردانهی خود که با کار و بحثهای سیاسی معنا پیدا میکند و درکی از نیازها، خستگیها و اندوه کلاریس ندارد. مادرش زنی ایرادگیر و درخودفرورفته و خواهرش دختری در جستوجوی ازدواج و _از لحاظ عقل و فهم_ نابالغ. سه فرزند دارد که رسیدگی به امور آنها، عمدهی کار و دغدغهی اوست و دوستانی که رفتوآمد و مهمانیبازی با آنها کلاریس را خسته کرده است. در چنین وضعی قصه با آمدن سمونیانها یک تکان اساسی میخورد. خانوادهی آیوازیان در شهرکت مسکونی شرکت نفت زندگی میکنند و امیل سیمونیان که به تازگی به شرکت نفت پیوسته، به همراه مادر و دخترش در همسایگی آیوازیانها ساکن میشوند.
ابتدا امیلی، دختر امیل، با فرزندان کلاریس دوست میشود و همین ارتباط میان دو خانواده را شکل میدهد و در این رفتوآمدها است که شخصیتهای تازه وارد شناخته میشوند. المیرا سیمونیان، مادر امیل، زنی است سختگیر و مقرراتی، جدی و عصا قوت داده و خودخواه و مستبد. تصویری که از او ارائه میشود، چندان خوشایند نیست و این تصویر تا اواسط داستان به قوت خود باقی است؛ ما خیلی دیر میفهمیم او در سالهای دور چه چیزی را از دست داده است؛ اعترافی غیرمنتظره که از تاثیرگذارترین بخشهای قصه است. امیلی نقش پررنگی در داستان ندارد و تمام آنچه از او میدانیم انفعال و ناتوانیاش است؛ برهای رام در دستان مادربزرگ. در این میان آنچه بیشاز همه توجه کلاریس و البته ما مخاطبان را به خود جلب میکند، امیل سیمونیان است؛ مردی آرام، موقر، مهربان و اهل شعر و کتاب. جزئینگری و هوشیاری امیل توجه کلاریس را به خود جلب میکند. کلاریس آنقدر همیشه در دسترس بوده است که گویی وجودش و حضورش حس نمیشود؛ پس از سالها تلاشِ مجدانه، وظیفهشناسی و کار و کار و کار اکنون او موجودی نامرئی است اما ناگهان یک جفت چشم باز از راه میرسد که او را میبینند و یک جفت گوش که حرفهایش را می شنوند و ذهنی که جهانِ او را درک میکند و این تجربه باری دیگر حس «وجود داشتن» را در زن بیدار میکند. ابتدا یک دوستی ساده، گفتوگوهای دوستانه، همکاری در نگهداری گل و گلدانها و ناگهان یک حس غریب؛ ترس، تردید و تپشهای نامنظم قلب....
داستان بسیار خوشخوان است. با سرعت خوبی میخوانیم و پیش میرویم و این از طرفی به سادگی قصه برمیگردد و از طرفی دیگر نشان از توانمندی بالای نویسنده دارد؛ شاید زندگی عادی یک زن خانهدار چندان موضوع جالبی به نظر نرسد اما با خواندن این کتاب نظرتان تغییر خواهد کرد. نویسنده از شگردهای مختلفی در راستای ارتقای کیفیت داستان کمک میگیرد. جزئینگریهای سرشار از ظرافت، توصیفات دقیق از فضا و اَشکال و حالات و اشیاء و بوها و ... ، روانکاوی شخصتها به خصوص کلاریس و تصویری بودن روایت _چنانکه راوی به مثابهی یک دوربین فیلمبرداری حضور پیدا میکند_ نمونههایی از این شگردها هستند.
چراغها را من خاموش میکنم یک رمان آشپرخانهای _از زیرمجموعههای رمان آپارتمانی_ است که در سراسر متن حضور عناصر و کدهای آن مشهود است. به اولین جملات داستان توجه کنید: « صدای ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قیژِ درِ فلزیِ حیاط و صدای دویدن روی راهباریکهی وسط چمن. لازم نبود به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود. در خانه که باز شد دست کشیدم به پیشبندم و داد زدم "روپوش در آوردن، دست و رو شستن. کیف پرت نمیکنیم وسط راهرو."»[7]
همانطور که خواندیم از ابتدای داستان زن را در آشپزخانه میبینیم و در طول داستان بارها و بارها و بارها. جانمایهی داستان روزمرگیهای طاقتفرسای یک زن است در چاردیواری خانهاش که میتواند بدل به قفسی برای او شود. قفس گرم و آرام و امن است اما ندایی همواره پرواز را به یاد پرنده میآورد. کلاریس گرچه زن متجددی است _مقایسه کنید با شخصیت زن در داستان طعم گس خرمالو_ و آگاهیهای لازم را دارد اما جسارت کافی در او دیده نمیشود. سکون و انجماد، ملال و خستگی و ناچاری ویرانش کرده اما جرئت پریدن ندارد و در عشق محتاط است و شاید همین ویژگی در کلاریس است که نویسنده را ترقیب میکند چنان پایانی برای او ترسیم کند.
در پایان بخشی از متن داستان را میخوانیم: « خانم نوراللهی گفت "و حالا برای حسن ختام اجازه بدید شعری خوانم." یادم افتاد ملافههای اتوکرده را نگذاشتهام توی کشوی اتاق خواب. خانم نوراللهی خواند "بیدار شو خواهر. در دنیایی که جمیلهها با خون خود فرمان آزادی ملتی را بر صفحهی تاریخ مینگارند، تنها لب گلگون و چشم مخمور داشتن شرط زن بودن نیست.»[8] این کتاب به زبانهای آلمانی، ترکی، یونانی، انگلیسی، فرانسوی و چینی ترجمه شده است.
کتاب عادت میکنیم (1383)
آرزو رصام، مادری مجرد که بنگاه معاملات ملکی پدرش را _که نامش بنگاه رصام و پسر است!_ اداره میکند و بدهیهای او را میپردازد، خرج ریختوپاشهای مادر قجریاش را میدهد و زندگی دخترش را تامین میکند. شغلش در عرف اجتماع ایرانی مردانه تلقی میشود و در جایجای داستان با تفکر مردسالارانه مواجه میشود اما ایستادگی میکند و راه خود را میرود. داستان زندگی آرزو با آمدن یک مشتری جدید دچار تغییر میشود؛ سهراب زرجو ابتدا خواهان خرید یک خانهی قدیمی و بعد خواهان آرزو. مادر و دختر آرزو با ازدواجش مخالفت میکنند؛ مادرش یک قفلساز بازاری را در شأن خود نمیداند و دخترش معتقد است آرزو به خاطر او باید از ازدواج منصرف شود. آرزو بر سر دو راهی میماند؛ اگر فردیت خود را به رسمیت بشناسد و با سهراب ازدواج کند، موقعیت امن خود را به خطر میاندازد و اگر از تصمیمش منصرف شود، استیلای دیگران بر خود پذیرفته است.
« عادت میکنیم » نسبت به « چراغها را من خاموش میکنم » به وضوح افت کرده است؛ گرفتار کلیشهها شده، تعجیل و شتابزدگی در روند خلق اثر دیده میشود، اغراقآمیز و ناپخته است و عمق رمان چراغها ... را ندارد. با این وجود عادت میکنیم تلنگری است برای آنکه عادت نکنیم. این کتاب به زبانهای فرانسوی، ایتالیایی و گرجی ترجمه شده است.
ب: ترجمهها
- کتاب آلیس در سرزمین عجایب اثر لوییس کارول
- کتاب آوای جهیدن غوک
جوایز و افتخارات
- جایزهی بیست سال ادبیات داستانی (1376) برای کتاب « طعم گس خرمالو »
- جایزهی بهترین رمان سال مهرگان ادب (1380) برای کتاب « چراغها را من خاموش میکنم »
- جایزهی بهترین رمان بنیاد هوشنگ گلشیری (1380) برای کتاب « چراغها را من خاموش میکنم »
- لوح تقدیر از نخستین دورهی جایزهی ادبی یلدا (1380) برای کتاب « چراغها را من خاموش میکنم »
- بهترین رمان سال در بیستمین دورهی کتاب سال (1380) برای کتاب « چراغها را من خاموش میکنم »
[1]- زرلکی، شهلا (1391)، چراغها را من خاموش میکنم: نقد و بررسی آثار زویا پیرزاد، تهران، نیلوفر، صفحهی 7 (صفحات در ارجاعات مربوط به این کتاب براساس صفحهبندی فیدیبو بوده و با شمارهبندی اصلی متفاوت است.)
[2]- همان: 33 و 34
[3]- همان: 110
[4]- همان: 114
[5]- پیرزاد، زویا (1381)، سه کتاب، تهران، مرکز، صفحهی 247
[6]- همان: 132 و 133
[7]- پیرزاد، زویا (1381)، چراغها را من خاموش میکنم، تهران، مرکز، صفحهی 9
[8] - همان: 78
دیدگاه ها
سپاس فر اوان