دیگریِ دروغین، دیگریِ راستین

مروری بر نمایشنامه‌ی آی بی‌کلاه، آی باکلاه نوشته‌ی غلامحسین ساعدی

عاطفه درستکار

یکشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۲

(2 نفر) 5.0

نمایشنامه آی بی کلاه آی با کلاه

نمایشنامه‌ی آی بی‌کلاه، آی باکلاه به قلم غلامحسین ساعدی در سال 1351 و به همت انتشارات نیل منتشر شد. این اثر نخستین بار اسفندماه 1346 در تالار 25 شهریور با بازی علی نصیریان، آزیتا لاچینی، پرویز فنی‌زاده، عزت‌الله انتظامی و به کارگردانی جعفر والی روی صحنه رفت.

ساختار نمایش

نمایشنامه‌ی آی بی‌کلاه، آی باکلاه در دو پرده نگاشته شده است. دو پرده با نام‌هایی نسبتاً مشابه؛ نام‌هایی که تنها در یک حرف اضافه با هم تفاوت دارند. ساعدی این تفاوت ناچیز عنوان دو پرده را در پیرنگ نمایش هم به مخاطب نشان می‌دهد.

نمایش آی با کلاه آی بی کلاه
نمایش آی با کلاه، آی بی کلاه

پرده‌ی نخست: آی بی‌کلاه

«محله‌ای نوساز در حاشیه‌ی شهر. صحنه ، محوطه‌ای‌ست که از تلاقی چند کوچه به وجود آمده. خانه‌ها همه نوساز است و خوش‌نما. طرف راست صحنه، خانه‌ای‌ست متروک و قدیمی با در و پیکر زمخت و دیوارهای خشتی. بیشتر پنجره‌های این خانه تخته‌کوب شده است. در نبش این خانه، پنجره‌ی دراز و بی‌قواره‌ای‌ست که راه‌پله‌ها را روشن می‌کند. طرف چپ صحنه، دو خانه با دو در کنار هم و چند پنجره. خانه‌ی جلویی، بالکن دارد و پنجره‌ی بزرگی که درست روبه‌روی راه‌پله‌های خانه‌ی متروک قرار گرفته. عقب صحنه نمای خانه‌ی دیگری‌ست با چند پنجره و دری بزرگ. نیمه‌های شب است. چند چراغ خواب از پشت چند پنجره پیداست. تنها، چراغ خانه‌ای که بالکن دارد روشن است.»[1]

این پرده با ورود پیرمردی به کوچه آغاز می‌شود. ظاهراً او از چیزی ترسیده است؛ چیزی که خبر از ورود عنصری نامطلوب می‌دهد و ما آن را عنصر دیگری می‌نامیم.

پیرمرد به همراهی دخترش اهالی محله را بیدار می‌کند و آنها را از آمدن دزدی هیولاشکل به خانه‌ی متروکه‌ی کوچه‌شان آگاه می‌کند. دزدی با این اوصاف: «نه، مثل این‌که شقه‌ش کرده بودن، از وسط، این جوری، دو تیکه بود، دوتام سر داشت. یکی از سراش جلوجلو می‌رفت و اون یکیم دنبالش.»[2]

دکتر محله با پرسش‌هایی چون «شب شام چقدر خوردید؟»، «آیا تلوزیون دیده بودید؟» و «قبل از خواب چه کتابی خواندید؟» سعی می‌کند آشفتگی پیرمرد را به اهالی محل نشان دهد. تا حدودی هم اهالی متقاعد می‌شوند، اما وقتی مرد روی بالکن هم حرف پیرمرد را تصریح می‌کند، همه دچار تشویش می‌شوند و به دنبال چاره می‌گردند. در آخر پرده مشخص می‌شود که آن هیولایی که آنگار دو نیم داشت و روی زمین روان بود کسی نیست جز ننه‌علی با عروسکی بر پشتش. مرد روی بالکن هم از ابتدا این را می‌دانست و قصد داشت شجاعت اهالی محل را بسنجد.

اما منظور از دیگری دروغین چیست؟ در این پرده دزدان همان دیگری‌اند؛ همان افرادی که وارد یک محیط متشکل از خودی‌ها می‌شوند. در واقع حضور آنها مردم _که همان خودی‌ها هستند_ را دچار ترس و وحشت می‌کند. همین ترس هم باعث می‌شود که دکتر، به‌عنوان فردی تحصیل‌کرده و روشنفکر وارد عمل شود و با به‌نمایش‌گذاشتنِ علم و دانشش به این ترس خاتمه دهد. او نخستین کسی است که آگاهانه درباره‌ی شرایط پرس‌وجو می‌کند و این در حالی است که دیگر اهالی ندانسته با یکدیگر شروع به داد و فریاد می‌کنند. از همین موضوع هم مخاطب درمی‌یابد که دکتر نقش برجسته‌ای خواهد داشت.

«مردم: آهای دزد... پاسبان... پاسبان!

دکتر: داد و فریاد نکنین آقایون، ببینم چه خبره. (رو به مرد) شما دیدینش؟»[3]

دکتر در این پرده از علمش به‌عنوان ابزاری برای اعمال قدرت استفاده می‌کند و همین موضوع باعث ایجاد فاصله‌ای بین او و سایر اهالی _به‌جز پیرمرد و مرد روی بالکن_ می‌شود. قدرتی که دکتر به دست می‌آورد، قدرت اقناع مردم است که تأثیرپذیری‌شان از او را به‌شدت بالا می‌برد و مانند باد هر لحظه به سمت و سویی کشیده می‌شوند که دکتر تعیین می‌کند. از دیگر خصوصیات دکتر جاه‌طلبی اوست و این را زمان مصاحبه‌اش با روزنامه‌نگار می‌توان متوجه شد. روزنامه‌نگار که برای تهیه‌ی گزارش از دزدان به محله آمده است، پرسش‌هایی درباره‌ی وقوع حادثه دارد که دکتر پاسخ‌هایی کاملاً بی‌ربط به آن‌ها می‌دهد. او از مشکلات آب و برق محل حرف می‌زند و پیشنهاد می‌دهد نام خودش _ثباتی_ را روی محله بگذارند.

شخصیت دکتر با وجود این جاه‌طلبی کنشگر نیست. کنشگر به این معنا که عملاً کاری انجام بدهد. زمانی که مردم برای رفتن به پاسگاه دنبال ماشین می‌گردند، دکتر با وجود داشتن ماشین حاضر به رفتن نمی‌شود و حتی بهانه‌ها و توجیهات غیر منطقی را پشت هم ردیف می‌کند که ماشینش را به مکانیک هم ندهد. درحقیقت کسی که برای حل مشکل به دنبال روشی منطقی بود، خودش به شکلی کاملاً غیرمنطقی از انجام کار طفره می‌رود.

از دیگر کاراکترهای منفعل می‌توان به مرد اشاره کرد. او اسلحه‌ای در خانه دارد، اما حاضر نمی‌شود با آوردن آن خودش را به مخمصه بیاندازد. حاصل کلام این‌که در این پرده سعی تمام مردم بر این است که بدون انجام هیچ کاری مشکل را رفع کنند! هرچند مشکل خودبه‌خود در پایان پرده رفع می‌شود. اما ماجرای اصلی در پرده‌ی دوم رخ می‌دهد. آنجاست که همه چیز نادیده گرفته می‌شود.

پرده‌ی دوم: آی باکلاه

دزدان واقعی وارد همان خانه‌ی متروکه می‌شوند و این بار هم پیرمرد با فریاد آی دزد، مردم را به خیابان می‌کشد و این در حالی است که مرد روی بالکن هم او را همراهی می‌کند. او که در پرده‌ی قبل از ابتدا تا انتها در خانه‌اش بود، این بار به کوچه می‌آید تا با کمک مردم کاری کند. پایان این پرده برای برخی قابل‌پیش‌بینی و برای برخی دیگر نامنتظره است: هیچ کس حرف پیرمرد و مرد روی بالکن را باور نمی‌کند و همه با خوردن قرص خواب به خانه‌هاشان بازمی‌گردد و آنچه نباید، رخ می‌دهد.

در این پرده همان موضوع قبلی مطرح می‌شود: آمدن ِدیگری. اما این دیگری در اینجا حقیقی است. باز هم پیرمرد آنها را می‌بیند و باز هم غوغا به پا می‌شود، اما اهالی محل با وجود تجربه‌ی پیشین اصلاً حاضر نمی‌شوند حرف‌های پیرمرد و مرد روی بالکن را بپذیرند و مدام گمان می‌کنند که مرد روی بالکن هم‌چنان قصد تمسخر آنها را دارد. آنها به تغییرات جدید توجهی ندارند؛ تغییری که توجه به آن موجب باورپذیری حرف پیرمرد می‌شود و آن، آمدن مرد روی بالکن در میان خودی‌هاست. او که در پرده‌ی قبل تا حدی "دیگری" محسوب می‌شد، حال به میان مردم آمده است. در این پرده هم دکتر رهبر اهالی است و هم اوست که قرص خواب را برای همه تجویز می‌کند و آن را به‌زور به پیرمرد نیز می‌خوراند. با وجود تکاپوی بسیار پیرمرد و مرد روی بالکن، مردم در پرده‌ی قبل چنان خیالشان از نبود دیگریِ خطرناک آسوده شده است که با خوردن قرص خواب گویی دست به خودکشی جمعی می‌زنند.

در این بخش مرد روی بالکن که دیگر روی بالکن نیست، خودیِ منزوی می‌شود. قصد او آگاهی‌بخشی است، اما از جانب سایر خودی‌ها طرد می‌شود. تلاش او برای هشدار دادن بی‌فایده است و البته تا حدی هم رفتارها و تمسخرهای پیشین خودش موجب این نافرجامی است. رانده شدن از سوی مردم باعث می‌شود او به‌تنهایی از داشته‌های خودش محافظت کند و کنش اجتماعی شکل نگیرد. و در پایان تماشاگر شاهد شکست اتفاق و همبستگی مردم است. شکستی که علت اصلی آن را باید در بین همان مردم جست‌وجو کرد. شکستی که فرجامی جز غارت و چپاول ندارد.

اجتماع

ساعدی در این نمایشنامه با به تصویر کشیدن ساختار کوچکی از اجتماع انسانی، تمام جامعه را قصد کرده است. در این ساختار کوچک مردمی از طبقات مختلف اجتماعی چون مکانیک، دکتر، بابای مدرسه و... حضور دارند و اعمال تک‌تک آنها سرنوشت نهایی‌شان را مشخص می‌کند. شخصیت‌ها که مانند اکثر نمایشنامه‌های ساعدی بی‌نام هستند، هرکدام نماینده‌ی طبقه‌ای از جامعه‌ی انسانی‌اند و باورها و گفتارشان کاملاٌ با آن طبقه هم‌خوانی دارد.

یکی از مهم‌ترین مسائلی که این نمایشنامه به آن می‌پردازد، سرانجام جامعه‌ای است که هدایتش به دست فردی ناشایست افتاده باشد. آیا سرانجامی جز تباهی در انتظار این جامعه است؟ ساعدی در آی بی‌کلاه، آی باکلاه کوشیده است پاسخ این سوال و بازنمایی یک دغدغه را به نمایش بگذارد. کوشش او در این بازنمایی با توفیق همراه بوده و ماحصل کارش از ظرایف بسیاری برخوردار است و چه‌بسا گفت‌وگوها و نقد و تحلیل‌های بسیاری که پیرامون این اثر صورت گرفته است، ریشه در همین ظرایف فکری، فرهنگی، زبانی و مردم‌شناسانه‌‌اش دارد.

اغلب افراد این اجتماع از طبقه‌ی عوام و فرودستان جامعه‌اند و تنها یک شخص روشنفکر بین آنها دیده می‌شود. هرچند که این روشنفکر باورهای غلطی به دیگران می‌خوراند؛ باورهایی که سرانجام گریبان تمامی اهالی را می‌گیرد، به جز مرد روی بالکن. تنها اوست که در طی ماجرا چشمی بینا و آگاه دارد و سعی می‌کند که این آگاهی را به سایرین هم منتقل کند. اگر مردم در پرده‌ی دوم خطر حضور دزدان را می‌فهمیدند و به مرد روی بالکن اطمینان می‌کرد، فرجام کار دگرگون می‌شد. ساعدی در این نمایش تبعات پیروی از خرافه و باورهای سطحی و نادرست را در متنی موجز به مخاطب عرضه می‌کند و بر این اساس وظیفه‌ی خطیر روشنفکران را یادآور می‌شود که قدرتِ سوءتأثیرشان می‌تواند جامعه‌ای را به تباهی بکشاند.

جملاتی از نمایشنامه‌ی آی بی‌کلاه، آی باکلاه

«مرد روی بالکن: از اولش معلوم بود. من شما ملت رو خوب می‌شناسم. باهاتون خیلی بیشتر از اونچه فکر کنین آشنام. من از تو شماها در اومدم. سرِ آب، سر زمین، سر ساختمون، تو دعواها، خلاصه همه جا باهاتون بودم، سایه به سایه هوای کاراتونو داشتم. شماها هر کدوم یه مشت از این گرفتاری‌ها و مسئولیت‌ها به خودتون بستین. مسئولیت زن، مسئولیت بچه، مسئولیت پدر و مادر، مسئولیت کار، مسئولیت خونه، مسئولیت‌های اجتماعی. خب، البته همه‌ی اینا مانعه.»[4]


[1]- ساعدی، 1398: 9

[2]- همان، 17

[3]-  همان، 15

[4]- همان، 40

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

قهرمان خیالی

قهرمان خیالی

مروری بر کتاب غریبه در شهر نوشته‌ی غلامحسین ساعدی

در میان استخوان‌هایم زنی آواز می‌خواند

در میان استخوان‌هایم زنی آواز می‌خواند

معرفی کتاب طاهره، طاهره‌ی عزیزم، نامه‌های غلامحسین ساعدی به طاهره کوزه‌گرانی

شب‌نشینی‌های باشکوه با جناب آقای ساعدی

شب‌نشینی‌های باشکوه با جناب آقای ساعدی

مروری بر کتاب آشفته‌حالان بیداربخت نوشته‌ی غلامحسین ساعدی

کتاب های پیشنهادی