آمو مشغول پختن یک خوراک خوشلعاب قرمز است که بوی آن همهی کوچه و خیابان را برداشته است. قاشق آمو توی قابلمه میچرخد و گوجهها و ادویهها خوب با هم مخلوط میشوند. کمی از آن میچشد و حسابی مزهاش را دوست دارد. آمو با خودش میگوید: «عجب خوشمزه شده! مطمئنم که خوشمزهتر از شام امشب به عمرم نخوردهام.»[1] بعد هم قاشقش را کناری میگذارد و میرود کمی کتاب بخواند. اما انگار این خوراک خوشمزه فقط دل آمو را نبرده بود. بوی خوب خوراک از خانه بیرون رفته و تمام ساختمان و خیابان را پر کرده. انگار که همسایهها و دوستان آمو تاب این بوی خوشمزه را ندارند و یکییکی به سراغ آمو میآیند و در میزنند.
«تقتق! یک نفر پشت در بود.»[2] یک پسربچه همراه با ماشین مسابقهاش آمده بود و میگفت که بوی غذا به مشامش خورده و حسابی هوس کرده. «آمو لحظهای به فکر فرو رفت. خوراکش را نگه داشته بود برای وقت شام، اما زیاد درست کرده بود و اگر غذایش را تقسیم میکرد به جایی بر نمیخورد.»[3] پس از درون قابلمهی تپلیاش یک ملاقه خوراک میریزد و به پسر میدهد. پسربچه هم حسابی خوشحال و راضی کاسهی خوراک را میگیرد و میگوید: «ممنونم آمو!»[4] و میرود.
آمو دوباره به سراغ کتاب خواندن میرود، اما بوی خوراک خوشمزه همچنان دارد میچرخد. پس دوباره صدای تقتق! میآید و آمو به سراغ در میرود. این بار خانم پلیس پشت در بود! آمو متعجب از او سوال میکند که چه اتفاقی افتاده است. خانم پلیس میگوید: «آن طرف خیابان سر پستم بودم که خوشمزهترین بوی دنیا به دماغم خورد. بوی چیست؟»[5] آمو هم جواب میدهد که بوی خوراک خوشلعاب است و یک ملاقهی دیگر از آن را برای خانم پلیس توی کاسه میریزد. خانم پلیس میگوید: «ممنونم آمو!»[6] و راهش را میگیرد و میرود.
آمو دیگر مطمئن شده بود که بوی خوراکش دارد همهی محل را برمیدارد و همینطور هم شد! همهی افراد محل یکییکی میآمدند پشت در و تقتق! به در میزند. آمو هم از سر مهربانی ملاقهای خوراک از قابلمهی بزرگ و تپلیاش برایشان میکشید و راهیشان میکرد. وقتی همهی اهل محل از هنرمند، خواننده، شهردار، پلیس، کارگر ساختمان و... آمدند و خوراکشان را گرفتند، آمو ماند و قابلمهی خالی خوراک! دیگر حتی یک ملاقه خوراک هم باقی نمانده بود. آمو غمگین و ناراحت با قابلمهی خالی پشت میزش نشسته بود که صدای در آمد: تقتق! آمو در را باز میکند و میبیند همهی اهل محل پشت در ایستادهاند. او ناراحت و غمگین برایشان میگوید که دیگر خوراک تمام شده که پسرکوچولو آستین آمو را میکشد و میگوید: «برایت چیزی آوردهایم.»[7]
هرکس که آن روز به خانهی آمو آمده بود و خوراک گرفته بود، حالا پشت در بود؛ البته اینبار با دستی پر! یک نفر سالاد آورده بود و دیگری جوجهی کبابی. یک نفر شیرینی آورده بود و یک نفر کارت پستال. با این همه غذا خودشان را در خانهی کوچک آمو جا میکنند و دور هم جشن و پایکوبی میکنند و شام میخورند. حالا «گرچه قابلمهی بزرگ و تپلی آمو خالی بود، اما قلبش پر بود از عشق و شادمانی.»[8]
آمو در زبان نیجریهای به معنی «ملکه» است و در این داستان یک مادربزرگ سیاهپوست با موهای سفید، پیراهنی زردرنگ و گوشوارههایی بزرگ و طلایی است. تصاویر کتاب به صورت کلاژ است و در آن از رنگها و طرحهای مختلف استفاده شده. این داستان در ژانر تخیلی نوشته شده است. این کتاب را نشر پرتقال برای گروه سنی 5+ سال منتشر کرده است. خالق این اثر اوگه مورا، نویسنده و تصویرگر نیجریهای، است.
منابع: مورا، اوگه. 1400، ترجمهی میترا امیری، تهران: نشر پرتقال
[1]- مورا، 1400: 4
[2]- همان: 6
[3]- همان: 11
[4]- همان: 11
[5]- همان: 14
[6]- همان: 16
[7]- همان:31
[8]- همان: 33
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.