«هر روز تعدادی از آجرهای دیوارهای شهر گم میشود و شهردار خیلی خیلی عصبانی است. اهالی شهر هم نگراناند چون با گم شدن آجرها صداها، رنگها و بوهای عجیبی وارد شهر شده است اما وقتی دزد آجرها پیدا میشود مردم فکر میکنند شاید وقت تغییر است و شاید شهردار هم باید عوض شود.»
آنچه خواندید خلاصهای از کتاب است. روی جلد کتاب هم نوشته شده که این کتاب برنده جایزه شورای کتاب کودک استرالیا شده است.
اما آنچه ممکن است یک مخاطب جدی کتابهای کودک را ترغیب به خواندن کتاب کند نام مترجم بنام آن است. این دسته از افراد خوب میدانند که هیرمندی با دقت و وسواس کتاب را انتخاب میکند و همیشه قرار است در آثار منتخب او با داستان و روایتی جدید و متفاوت روبرو شویم.
با این نگاه کتاب را ورق میزنیم. در همان صفحات اول با تصویری از یک دختر کاملاً رنگی روبرو میشویم و در صفحه بعد با تصویری از یک جمعیت خاکستری متعجب. وقتی داستان شروع میشود ما با یک شهر خاکستری روبروییم که در گوشهای از این شهر دخترک رنگی ایستاده است. همینجاست که ما قهرمان کتاب را میشناسیم.
بالاتر کمی از داستان را خواندیم. اما ماجرا این است که به واسطه کم شدن و گم شدن آجرهای دورتادور شهر نور و رنگ و موسیقی و زبان های جدید و کتابهای ناآشنا وارد کتاب میشوند. چیزهایی که در ابتدا اهالی شهر نسبت به آن مقاوماند اما اندک اندک میفهمند که خارج از حصار همیشگیشان دنیای واقعی در جریان است. در این شرایط معلوم است که شهردار عصبانی است اما درنهایت باید دید کدام جبهه پیروز میشود، کلیشهها یا تفکر؟
سوالی که در نهایت مخاطب به آن پاسخ میدهد این است که: آیا دیگران جهت محافظت از ما باید دورمان حصار بکشند یا نه؟
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.