
شما تا به حال با ذهنتان پرواز کردهاید؟ همان خیالپردازی. همهی اجزای دنیا همانطور چیده میشوند که آدم دلش میخواهد. جالب است که میشود جزئیاتش را کم و زیاد کرد. مثلاً آن شکلی بشود که لبخندمان را عمیقتر میکند، یا شکل و فرم همهچیز نرم و بغلکردنی باشد مثل ابرها و حتی بشود مثل یک پرنده پرواز کرد و رفت آنجا که دلمان میخواهد، پیش آدمهایی که دوستشان داریم و کنار آنها خوشحالتریم.
داستان خواهر و برادر سیاهپوست با موهای فرفری هم از همین قرار است؛ داستان رویا و خیالپردازی است که به موقع به دادشان میرسد و از غم و خشم و سختی نجاتشان میدهد. فرقی نمیکند بهار باشد یا تابستان، پاییز یا زمستان، آدم در هر فصل و هر حالی میتواند کسل و بیحوصله شود، با برادرش بحث کند یا دوستانش را از دست بدهد.
سالی که یاد گرفتیم پرواز کنیم... با یک روز بهاری آغاز میشود که باران تندی میبارد و رعدوبرق شدید آسمان را روشن میکند. آنقدر تند که همهی بچهها مجبور بودند در خانه بمانند و از پشت پنجره قطرههای باران را نگاه کنند که چطور با سرعت و محکم به زمین میخوردند. اما «انگار قرار نبود هیچوقت بند بیاید»[1] و همین حسابی این خواهر و برادر را بیحوصله کرده بود. دخترک راوی قصهی این کتاب، یاد حرفی از مادربزرگش میافتد که میگفت: «وقتی مشکلی سراغت میآید از ذهن آزاد و خلاقت کمک بگیر. دستهایت را بالا ببر، چشمهایت را ببند، نفس عمیقی بکش و به این فکر کن که یک نفر دیگر هم در گوشهای از این دنیا درست به اندازهی تو بیحوصله است.»[2]
پس دست در دست برادرش میدهد، چشمانشان را میبندند و برای اولین بار تصور میکنند از آپارتمان خستهکننده خارج شدهاند و در شهری دقیقاً شبیه به شهر محل زندگیشان میدوند. اما این بار با کمی تفاوت، دقیقاً شهر شبیه همان چیزی بود که دلشان میخواست؛ پر از گلهای رنگارنگ با پرندهها و پروانههایی که بر فراز گلها پرواز میکردند. این اولین تجربهی آنها از خیالپردازی بود.
اما بار دیگری که دلشان خواست از خیالات خود استفاده و پرواز کنند، روزی از روزهای تابستان بود که جر و بحثشان بالا گرفته بود و برای تقسیم کارهای خانه به نتیجه نمیرسیدند. وقتی هردو حسابی کلافه شده بودند و تصمیم داشتند دیگر با همدیگر صحبت نکنند، مادربزرگ گفت: «دستهایتان را بالا بیاورید، چشمهایتان را ببندید، نفس عمیقی بکشید، برای هرچیز کوچکی الکی عصبانی نشوید! به این فکر کنید که یک نفر دیگر هم در گوشهای از این دنیا درست به اندازهی شما عصبانی است.»[3]
پس هر دو خوب به صحبتهای مادربزرگ گوش دادند و دستانشان را به هم دادند، چشمانشان را بستند و بر فراز شهر پرواز کردند. «از کنار خانههایی رد میشدیم که بچههایی در قاب پنجرههایشان به ما نگاه میکردند. انگار آنها هنوز بلد نبودند چطوری ذهنشان را آزاد کنند و پرواز کنند.»[4] بله، حالا خوب یاد گرفته بودند که ذهنشان را چطور رها کنند و از هرچه که برایشان خوشایند نیست، دور شوند و هرچه دوست دارند را در خیالشان بپرورانند.
پاییز بود و شب زود از راه میرسید. خانه ماندن خستهکننده بود و سکوت حوصلهشان را سر میبرد. آن وقت بود که خواهر و برادر قصه یادشان آمد: «مجبور نیستیم آنجا بمانیم، همهی ما میتوانیم آزاد و رها باشیم.»[5] پس دوباره چشمهایشان را بستند و با آنچه از مادربزرگ یاد گرفته بودند در خیالاتشان رها شدند. مادربزرگ این کار را از آدمهایی یاد گرفته بود که قبلاً در این سرزمین زندگی میکردند. آدمهایی که برای تغییر دنیا تلاش کرده بودند و میخواستند رویاهایشان را واقعی کنند. «آنها چشمهایشان را بستند و به سمت رویاهایشان پرواز کردند.»[6]
فصل زمستان که شد، بچهها همراه خانواده از آن خانه رفتند. دیگر از دوستان خوب خود دور شده بودند. در خیابانِ خانهی جدید به دنبال دوستانی تازه میگشتند، اما موفق نبودند و با بیتفاوتیِ بچههای دیگر مواجه میشدند. آن دو برای این ناراحتی هم چارهای داشتند. خواهر و برادر داستان چشمهایشان را بستند و نفس عمیقی کشیدند، ذهشان را آزاد کردند و رفتند به سمت رویاهایشان. اما این بار تنها نبودند. «همهی بچهها ما را نگاه میکردند. بعد یکییکی دستهایشان را بالا آوردند. حالا آنها هم یاد گرفته بودند چطوری پرواز کنند.»[7]
کتاب را که باز میکنیم با تصویری از یک درخت خشک در فضایی تیره و خاکستری مواجه میشویم که گویی نماد بیحوصلگیها، غمها و همهی چیزهای دوستنداشتنی دنیاست. بعد ورق میزنیم و با داستان همراه میشویم، چشمهایمان را میبندیم و نفس عمیق میکشیم و یاد میگیریم چطور ذهنمان را آزاد و رها کنیم. آن وقت که داستان تمام میشود، در صفحهی پایانی میبینیم که درخت دارد جوانه میزند، فضا رنگ سبز شادابی دارد و پروانهای در آن میان پرواز میکند.
این کتاب را نشر مهرسا با همکاری نشر مهر و ماه نو برای گروه سنی 6+ سال منتشر کرده است. خالق این اثر ژاکلین وودسن، نویسندهی آمریکایی، و تصویرگر آن رافائل لوپز است.

منابع: وودسن، ژاکلین. 1401، ترجمهی سارا سلیمی، تهران: انتشارات مهرسا
[1]- وودسن، 1401: 4
[2]- همان، 5
[3]- همان، 13
[4]- همان، 15
[5]- همان ، 17
[6]- همان، 23
[7]- همان، 31
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.