وقتی باد برمی‌خیزد

معرفی کتاب باد ویرانگر نوشته‌ی سلوا آلمادا

راضیه بهرامی

دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳

(1 نفر) 5.0

سلوا آلمادا Selva Almada

باد ویرانگر، نووِلا (رمان کوتاهی) به‌قلم سلوا آلمادا نویسنده‌ی آرژانتینی راوی ماجرای کشیش دوره‌گردی به اسم پیرسون است که با دخترش، لنی در وسط جاده‌ای برهوت‌وار با خرابی ماشینشان مواجه می‌شوند و سر از تعمیرگاه بین‌راهی گرینگو و دستیارش تاپیوکا در می‌آورند. توقف کشیش و دخترش در این ناکجاآباد و گفت‌وگوهای آن‌ها با مکانیک و شاگردش بی آنکه بدانند توفانی سهمگین در راه است، ماجرای اصلی این داستان است. این کتاب را نشر چشمه با ترجمه‌ی مهدی غبرائی و در مجموعه‌ی برج بابل منتشر کرده است.

درباره‌ی کتاب

باد ویرانگر با عنوان اصلی (El viento que arrasa) داستان یک روز از زندگی آدم‌هایی را روایت می‌کند که دست سرنوشت آن‌ها را کنار هم قرار داده تا در تعمیرگاهی بین‌‌راهی فرصتی برای گفت‌وگو با یکدیگر بیابند و باورها و حتی هویتشان را به چالش بکشند. داستان از این قرار است که کشیش پیرسون، مبلغ مذهبی دوره‌گرد، به همراه دختر نوجوانش سوار بر ماشینشان به مقصد شهری تازه و دیدار با دوستی قدیمی می‌رانند که در بین راه ماشینشان خراب می‌شود و با راهنمایی راننده‌ی کامیونی به تعمیرگاه گرینگو براوئر هدایت می‌شوند. براوئر مرد میان‌سال و قوی‌بنیه‌ای است که به همراه شاگرد جوانش تاپیوکا، این تعمیرگاه را می‌چرخانند و حالا درست در میانه‌ی روزی گرم از سالی بی‌باران با مشتری‌هایی که مهامانشان هم به حساب  می روند مواجه می‌شوند. گرینگو و شاگردش به‌قول نویسنده:

«هر دو لاغر بودند اما عضلات نیرومند کسانی را داشتند که به سخت‌کوشی عادت کرده‌اند.»

گرینگو با نگاهی به ماشین پیرسون متوجه می‌شود که تعمیر آن زمان‌بر است بنابراین آن‌ها را به اتاقکی که حکم خانه‌ی او و دستیارش را دارد، دعوت می‌کند و همین دعوت و هم‌نشینی نقطه‌ی شروع ماجراهای این داستان است. در این رمان کوتاه که تنها به برشی از یک روز زندگی شخصیت‌ها مواجهیم، رفت و برگشت‌های زمانی وجود دارد تا خواننده را با گذشته و پیش‌زمینه‌ی شخصیت‌ها بیشتر آشنا کند. گرینگو و پیرسون هر دو مردانی میان‌سال و جاافتاده‌اند که جا و راهشان را در دنیا پیدا کرده‌اند اما لنی و تاپیوکا دو نوجوانند که هنوز به ذهنیت و باور مشخصی نرسیده‌اند و بیشتر در حال کشف جهان اطرافشان هستند و این روحیه‌ی جست‌وجو‌گری با چاشنی جسارت و بی‌پروایی در لنی بیشتر است. در صفحات ابتدایی داستان وقتی کشیش خبر زمان‌بر بودن تعمیر ماشین را به لنی می‌دهد می‌خوانیم:

«کشیش که دوباره پیشانی‌اش را پاک می‌کرد گفت: «اگر خدا بخواهد ماشین دم غروب حاضر می‌شود.» لنی که داشت گوشی واکمن همیشه بسته به کمربندش را به گوش می‌گذاشت گفت: «اگر خدا نخواهد چی؟» و بعد دکمه‌ی پخش را زد و سرش پر شد از موسیقی.»

تصویری که نویسنده از واکنش لنی ارائه می‌دهد به‌وضوح حاکی از فاصله‌ای است که میان کشیش و دخترش وجود دارد. فاصله‌ای که رفت‌وبرگشت‌های زمانی به گذشته و طرد کردن مادر لنی از سوی کشیش و توصیفاتی که از مراسم سخنرانی کشیش می‌خوانیم به تقویت باور به وجود این فاصله کمک می‌کند. لنی از این خانه‌به‌دوشی مدام خسته است:

«لنی پشت خمیده‌ی پدرش را تماشا کرد و دلش کمی برایش سوخت... اما همدردی‌اش چندان نپایید. دست‌کم پدرش جاهایی را داشت که برای خاطره‌بازی برود. درختی را به جا آوَرَد که و به یاد روزی بیفتد که همراه دوستانش تا بالای آن رفته‌اند. یاد مادرش بیفتد که روی یکی از آن میزهای مخروبه پارچه‌ی پیچازی مینداخت. اما لنی هیچ بهشت‌ ازدست‌رفته‌ای نداشت که به آن سر بزند. دوران کودکی‌اش چندان دور نبود، اما حافظه‌اش خالی بود. به‌خاطر پدرش، کشیش پیرسون و وظیفه‌ی مقدسش، هر آن‌چه یادش می‌آمد توی همان ماشین لکنته و اتاق‌های نکبتی صدها هتل عین هم بود و قیافه‌ی ده‌ها بچه‌ای که هیچ‌وقت با آن‌ها آن‌قدر اخت نشد که وقت جدایی دلش برایشان تنگ شود؛ و مادری که صورتش را به‌زحمت به یاد می‌آوَرْد.»

با این توصیفات، حضور پیش‌بینی‌نشده در تعمیرگاه گرینگو برای لنی هیجان‌انگیز است و به او فرصت‌ تازه‌ای برای معاشرت با آدم‌های جدید و به خصوص دستیار نوجوان گرینگو، تاپیوکا می‌دهد؛ پسری کم‌حرف و مطیع و تاحدودی چشم‌وگوش‌بسته که مادرش در کودکی رهایش کرد و او را به گرینگو سپرد و حالا تمام دنیای او در تعمیرگاه گرینگو و قبرستان ماشین‌های اسقاطی دور‌وبرش خلاصه ‌می‌شود.

پیرسون که انگار از ازل برای کشیش شدن و هدایت مردم به‌سوی مسیح آفریده شده و درهیچ‌حال نمی‌تواند دست از مرام و رفتار نصیحت‌گونه و لحن هدایتگرانه و موعظه‌گونه‌اش بکشد، تلاش می‌کند تا در زمان انتظار برای تعمیر ماشین بیشتر به گرینگو و شاگردش نزدیک شود و دریابد که آیا می‌تواند گوهر پنهان وجودشان را دریابد و پیروانی راسخ و مؤمنینی راستین به حلقه‌ی مریدان مسیح بیفزاید؟ او پس از معاشرت و هم‌صحبتی با تاپیوکا متوجه می‌شود که این پسر صفای باطن و خلوص نیتی دارد که با تربیت و هدایت به بلوغ می‌رسد و مسیری تازه و روشن پیش رویش خواهد گذاشت، پس این موضوع را با گرینگو در میان می‌گذارد و این سرآغاز تنشی بین این دو (کشیش و گرینگو) می‌شود. تنشی میان باورها، عادات، خلق‌وخو و روش‌ومنشی که این دو نفر سال‌هاست با آن خو گرفته‌اند. دست طبیعت هم به این تنش دامن می‌زد و با وزش بادی که بیشتر به توفان می‌ماند، پایانی به‌یادماندنی برای داستان رقم می‌زند.

نویسنده در این نوولای ۱۵۶‌ صفحه‌ای کوشیده تا با خلق فضای گفت‌وگو محور و نیز دخیل کردن عناصر طبیعت مثل باد، باران و بیابان، خواننده را به جهان ذهن و زبان شخصیت‌ها وارد کند و تلاش انسان برای حفظ اعتقادات و باور به وجود عزم و اراده و قدرت انتخاب را نشان دهد و از سنت نویسندگان آمریکای لاتین و علاقه‌ی آن‌ها به تلفیق خیال و واقعیت و بیان رمزگونه تبعیت کند. براساس داستان این کتاب فیلمی هم‌نام آن (El viento que arrasa) درسال 2023 به کارگردانی پائولا هرناندز ساخته شده که تماشای آن در کنار مطالعه‌ی کتاب به درک فضای قصه و دنیای فکری نویسنده کمک خواهد کرد.

فیلم باد ویرانگر (2023) به کارگردانی پائولا هرناندز
فیلم باد ویرانگر (2023) به کارگردانی پائولا هرناندز

علاقه‌مندان به ادبیات آمریکای لاتین و کسانی که دوست دارند داستانی با مضامین مذهبی بخوانند از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.

درباره‌ی نویسنده

سِلوا آلمادا متولد سال ۱۹۷۳ در شهر ویاالیزا در استان اِنتره‌ریوس در بخش مرکزی آرژانتین است. او پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی‌اش در رشته‌ی ارتباطات اجتماعی و اخذ دکترای ادبیات برای شرکت در کلاس‌های داستان‌نویسی به بوئنوس‌آیرس رفت و با‌جدیت به فعالیت‌های ادبی و پژوهشی‌اش پرداخت. او کارش را با سرودن شعر و داستان کوتاه شروع کرد و بعدتر قالب نوولا را برای نوشته‌های خود برگزید. انتشار کتاب باد ویرانگر در سال ۲۰۱۲ تشویق و تحسین منتقدان ادبی را برانگیخت و موجب شد تا از او به‌عنوان یکی از امید‌وارکننده‌ترین صداها در ادبیات معاصر آمریکای لاتین یاد شود. او چند رمان دیگر به نام‌های دختران مرده، نه‌فقط رود و جدایی راهی برای دوست داشتن یکدیگر است نیز دارد که هنوز به فارسی ترجمه نشده‌اند.

سلوا آلمادا Selva Almada

درباره‌ی مترجم

مهدی غبرائی متولد ۲ مرداد ۱۳۲۴ در شهر لنگرود استان گیلان است. او از کودکی به‌واسطه‌ی قصه‌هایی که از مادربزرگش می‌شنید و نیز علاقه‌ای که پدرش به شاعران کلاسیک و مجلات ادبی آن زمان داشت، با داستان‌ها و کتاب‌ها انس گرفت و بعدها و به‌ویژه در دوران دانشجویی این علاقه را جدی‌تر دنبال کرد. مهدی غبرائی پس از اخذ دیپلم ادبی و اتمام تحصیلات دانشگاهی در رشته‌ی حقوق سیاسی، مدتی در دفتر حقوقی وزرات فرهنگ و آموزش عالی کار کرد و از دهه‌ی ۶۰ به‌صورت جدی و متمرکز به کار ترجمه روی آورد. او از مترجمان پرکاری است که می‌کوشد در کنار علاقه‌ای که به یک اثر پیدا می‌کند به توان خود در بازنمایی اثر هم توجه کند تا خواننده را به‌نحوی مؤثر در لذت فهم متن شریک کند. دو برادر دیگر او، هادی و فرهاد غبرائی نیز از مترجمان و ویراستاران معاصر بودند که دار فانی را وداع گفته‌اند اما از نظر فکری و ادبی بر او اثر دا‌شته‌اند و میل و شوق به ترجمه را در وجودش دوچندان کار کردند. ازجمله کتاب‌هایی که با ترجمه‌ی غبرائی در دسترس مخاطبان فارسی‌زبان است می‌توان به کوری از ژوره ساراماگو، داشتن و نداشتن از ارنست همینگوی، هرگز ترکم مکن از کازوئو ایشی‌گورو و شکار گوسفند وحشی از هاروکی موراکامی نام برد.

مهدی غبرائی

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

خون زدگی

خون زدگی

مروری بر کتاب خون‌خورده نوشته‌ی مهدی یزدانی خرم

مرگ نجابت در برلین

مرگ نجابت در برلین

معرفی کتاب فابیان نوشته‌ی اریش کستنر

سفری برای کشف مجدد

سفری برای کشف مجدد

نقد و بررسی رمان زندگی غیرممکن اثر مت هیگ

کتاب های پیشنهادی