هلن زنی شصتوچندساله است که خانهاش را آمادهی ورود دوستش نیکولا میکند. دوستی که مشغول مبارزه با سرطان است و میخواهد برای طی کردن بخشی از روند درمانش در شهر هلن، سههفتهای مهمان او باشد. معاشرتهای این دو زن میانسال و نوع مواجههشان با موضوع بغرنج بیماری و تلاش برای مهار آن، موضوع اصلی این داستان است. این کتاب را نشر بیدگل با ترجمهی طیبه هاشمی روانهی بازار کتاب کرده است.
دربارهی کتاب
هیچکس در ناخوشایندی تجربهی بیماری شکی ندارد اما تماشای رنج عزیزان و بیماری کسی که دوستش داری و گذشتهای با او داشتهای بسیار ناخوشایندتر است. هلن مادربزرگی است باحوصله و کدبانو و البته اهل هنر و ادبیات که دیوار به دیوار دختر و نوههایش زندگی میکند و حالا خانهاش را مهیای ورود مهمانی میکند. مهمانی که غریبه نیست. دوستش نیکولاست. رفیق چندینوچندسالهاش که پس از سالها سبک زندگی هیپیگونه و فارغ از قیدوبند ازدواج و بچه و خانواده متوجه شده به سرطان روده مبتلاست و حالا تصمیم گرفته برای ادامهی بخشی از روند درمانش از سیدنی به ملبورن بیاید.
هلن هر چیزی را که فکر میکند به آرامش و بهتر شدن حال نیکولا کمک میکند فراهم میآورد. ملحفههای صورتی کمرنگ برای تقویت روحیهاش، قالیچهای ایرانی با طرحی از شکوفههای گلبهی و برگهای سبز روشن و اتاقی آفتابگیر و بینهایت ملحفهی سفید و تمیز برای شبهای بلندی که میداند قرار نیست آرام و بیدردسر بگذرند. روز موعود فرا میرسد و هلن برای استقبال از دوستش به فرودگاه میرود و در اولین برخورد با نیکولا بعد از بیماریاش متوجه تغییرات زیادی در او میشود:
«نیکولا نمیتوانست صاف بنشیند. کمرش کاملاً خم شده بود. گردنش انگار که زیر بار سنگینی کش آمده باشد دراز شده بود. شده بود پوست و استخوان و مثل کسی که در موجسواری زمستانی موجی عظیم به سمتش میآید سراپا میلرزید.»
چنین برخوردی میتواند هرکسی را بترساند و باعث شود در تصمیمش برای نگهداری از فردی با بیماری سختْدرمان تجدیدنظر کند اما هلن با تمام نگرانیهایی که دارد خودش را برای سههفتهی پیش رو آماده کرده و نیکولا را به خانه میبرد و تمام هموغمش را صرف نگهداری و توجه به او میکند.
نیکولا در تمام طول زندگیاش، آنطور که دوست داشته و صلاح میدانسته زندگی کرده، خانه و کاشانهای مستقل داشته و تصمیمات مهم زندگیاش را خودش بهتنهایی گرفته و حالا با چنبرهی سرطان بر وجودش، تصمیم میگیرد از درمانهای مرسوم فاصله بگیرد و به روشهای جایگزین مثل تزریق ویتامین سی، اوزونتراپی و خوردن بعضی گیاهان رو بیاورد، روشهایی که هلن دربارهی منبع علمی و عملکردشان مشکوک است و معتقد است فقط حال نیکولا را خرابتر و جیبش را خالیتر میکنند و این باور زمانی بیشتر قوت میگیرد که او پریشانحالی نیکولا بعد از هر جلسهی درمانی را میبیند و اتفاقی نگاهش به پروندهی پزشکی او میافتد که کسی روی یکی از صفحاتش نوشته بود: «علاجناپذیر ۱-۳ سال»
هلن بارها به نیکولا دربارهی عواقب شیوهی درمانیاش هشدار میدهد اما روحیهی نیکولا و کلهشقی و یکدندگی همیشگیاش که حالا چاشنی ترس از مرگ هم به آن اضافه شده، مانع از پذیرش حرفهای هلن میشود و این دو شخصیت را دچار چالش میکند. هلن کم میآورد بهخصوص وقتی شاهد بیخوابیها، تعریق شبانه و ضعف هر روزهی نیکولا است و اینجا تلاش میکند تا از خویشاوندان و دوستان نیکولا کمک بگیرد و به یاری آنها از پس این موقعیت پیچیده برآید. موقعیتی که خودش کمابیش از قرار گرفتن در آن راضی است اما فکر میکند با کمک دیگران بهتر میتواند مدیریتش کند. هلن در جایی از داستان میگوید:
«پای مرگ به خانهام باز شده بود. قوانینش با نیرویی هولناک، زندگی دوباره را پس میزد. دلم لک زده بود برای بچههای خانهی بغلی. برای آن بدنهای کوچک و خستگیناپذیرشان که سرشار از حیات و سرزندگی بودند.»
این داستان قرار نیست الزاماً اشک خواننده را درآورد و صرفاً لحظاتی غمناک از جدال جانکاه یک فرد سرطانی با بیماریاش را به تصویر بکشد بلکه قرار است نمایشی از برخورد آدمها با موقعیتی غیرمنتظره باشد. بیماریای سرسخت و چغر خودش را میاندازد وسط زندگی یک نفر و حالا نه فقط او، که همه را تحتتأثیر قرار میدهد و فرصتی میشود برای سنجش عیار دوستی و همراهی آدمها و تأکید بر لزوم وجود روحیهی پذیرش و تسلیم در بعضی بزنگاههای زندگی.
هلن و نیکولا در روزهای سخت بیماری نیکولا، روزهای شادی هم دارند، باهم به کافه و سینما میروند، مهمانانی را میپذیرند، خرید میکنند، گپ میزنند و تلاش میکنند این روزها را بگذرانند که گاهی همین گذران کردن و کنار آمدن با ترسها آن هم ترس مهیب مواجهه با مرگ سختترین و البته مهمترین کاری است که از عهدهی آدم برمیآید:
«نیکولا شانههایش را تکیه داد به شانهی من. آزاد و رها، به چشمهای هم نگاه میکردیم و دوباره نگاهمان را از هم میگرفتیم. انگار تا چانه در دریایی آرام غوطهور بودیم. حس میکردیم دستوپایمان هیچ وزنی ندارد و خب قلبهایمان هم.»
در پایان کتاب، مرور تحلیلی نسبتاً مفصلی بهقلم لیز شیلینگر آمده که به درک بیشتر فضای داستان کمک میکند و با اشاره به بعضی قسمتهای داستان، حواس و توجه خواننده را به نکات و نشانههای داستان جلب میکند و او را در نزدیک شدن به شخصیتها و دریافتن حسوحالشان یاری میدهد.
مطالعهی این کتاب برای کسانی که به خواندن داستانهای خارجی علاقه دارند یا کتابهایی با ریتم آرام را میپسندند، پیشنهاد مناسبی خواهد بود.
دربارهی هلن گارنر
هلن گارنر متولد سال ۱۹۴۲ در استرالیا و از چهرههای ادبی مهم معاصر این کشور است. کارنامهی فعالیتهای ادبی او حاکی از تنوع در حوزههای مختلف داستان، ناداستان و البته روزنامهنگاری است. او داستان کتاب اتاقی برای مهمان را براساس تجربهی واقعی خود از پرستاری از دوست بیمارش نوشته و شاید علت همنامی شخصیت اصلی با خودش، دلیلی برای تزریق بیشتر این تجربهی زیسته و برانگیختن همذاتپنداری در خوانندگان باشد. او برای این کتاب و نیز به پاس سالها فعالیت ادبی و هنری جوایز متعددی از محافل ادبی استرالیا گرفته است. او در مصاحبهای گفته است:
«انگیزهی اصلیام برای نوشتن نیازی درونی است. نیاز به اینکه به اتفاقات زندگی شکل و رنگوبو بدهم تا بهاینترتیب بتوانم آنها را برای خودم قابلتحمل یا قابلفهم کنم.»
از جمله دیگر آثار این نویسنده میتوان به میمونگیری و باخ برای بچهها اشاره کرد. که باخ برای بچهها نیز با ترجمهی طیبه هاشمی در دسترس علاقهمندان است.
دربارهی طیبه هاشمی
طیبه هاشمی متولد سال ۱۳۵۹ در کرج و دانشآموختهی رشتهی مهندس برق و الکترونیک از دانشگاه آزاد کرج است. او پس از مدتی فعالیت در رشتهی تخصصی خود، با شرکت در دورههای ترجمه به دانش و توانایی خود در این حوزه افزود و هماکنون بهعنوان مترجم فعالیت میکند. او پیشتر با ترجمهی آثاری از سهراب سپهری و عباس کیارستمی از فارسی به فرانسوی، توانایی خود در عرصهی ترجمه را اثبات کرد. از دیگر کتابهایی که با همت او به فارسی ترجمه شدهاند میتوان به باخ برای بچهها، گوژپشت نتردام و آن فروترین اشاره کرد.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.