اگر برف از باریدن بازنایستد یکی دیگر از نوولاهای فارسی است که در مجموعهی «هزاردستان» نشرچشمه به چاپ رسیده است؛ داستانی در باب رفاقت، عشق، خانواده، تعصب و مذهب. نویسندهی کتاب، روبرت صافاریان، در این کتاب با شناخت جامعی که از فرهنگ خانوادههای ایرانی و ارمنی در ایرانِ پیش و پساز انقلاب داشته است، توانسته اثری خلق کند تا خواننده بتواند با اشتیاق این کتاب صدصفحهای را بدون وقفه بخواند. نثرِ جذاب این کتاب در شروع خواننده را میخکوب و تا انتها با خود همراه میکند. این اثر همچون لابیرنتی ما را در خود میکشاند و با خاطراتی از گذشتههای دور و نزدیک مواجه میکند؛ خاطراتی که تجربههای شخصی، خانوادگی و اجتماعی ما را در بر میگیرند و اندوهی که در وجود هرکسی ریشه دارد و احساساتی که سرکوب میشوند و عشقهایی که زیر یوغِ تعصب و مذهب لگدمال میشوند. خانوادههایی که روزبهروز از هم دور میشوند و توفانِ تنهایی، زندگیشان را آغشته به خشم و کینه میکند.
زلزلهای درون بدن آدم
این کتاب مواجههی دو خانوادهی ارمنی با مسائلی تازه و پیچیده، ازجمله انقلاب و بارش مدرنیسم به ایران، است. روایتی از عشق و تعصبات فرهنگی و اجتماعی که گریبانگیر فرزندانشان نیز میشود.
زاوِن و سارو دو دوست صمیمی و نزدیک، که کودکیشان با هم سپری شده است، در نوجوانی و جوانی بهدلیل توفانی از مسائل اجتماعی و خانوادگی راه و مسیر زندگیشان از یکدیگر جدا میشود. خانوادهی سارو با خانوادهی زاوِن نسبت دوری هم داشتند. سارو دو خواهر داشت که یکی از آنها آتش عشقی را در دل زاوِن روشن کرده بود.
“آناهید! اسمش آناهید بود، خواهر سارو؛ آن دختر نحیفِ رنگ پریده با آن نگاه نافذ مرموز و آن لبخند غریب، که معلوم نبود از روی ترس بود یا شادی یا مکر. یک بار، فقط یک بار، نفس او را روی صورتش حس کرده بود و همین یک بار زندگیاش را دگرگون کرده بود.”
تغییر رفتار سارو و تندخویی بیشازاندازهی او با خانواده، مخصوصاً خواهرانش، مانع از ابراز علاقهی مستقیم زاوِن به آناهید شده بود. خانه محل عذابی برای دخترها بود و روزبهروز نفرت آنها از برادر بیشتر میشد. حتی دیگر زاوِن نیز آن دوست خوبِ دوران کودکیاش را نمی شناخت. یک روز مادر سارو از زاوِن خواست تا با او صحبت کند، بلکه کمی از آتش خشمی که به جانش افتاده بود کاسته شود، اما بعداز آن مکالمه ناامیدی دیگر بر چهرهی زاوِن نیز دیده میشد. از آن روز به بعد، زاوِن دیگر سارو را ندید.
“زاوِن به آتش نگاه کرد که فروکش کرده بود. از لباسها چیزی باقی نمانده بود. سرش را پایین انداخت و از این آدمی که دیگر نمی شناختش دور شد.”
انگار از اندوه لذت میبرد
سارو، پسری که زمانی عشق به ورزش در چشمانش حلقه انداخته بود، حال دیگر خانهنشین شده بود و سایهی افسردگی بر بالای سرش سنگینی میکرد. خواهرها بیرون از خانه کار میکردند و مرد ها در خانه بودند. سارو خود را در اتاقش حبس کرده بود و با هیچکس حرفی نمیزد. چند سالی گذشت و دخترها عاصیتر از قبل گشتند و تنها راه نجات از این وضعیت را دور کردنِ سارو از خانواده پنداشتند.
عشق سرکوبشدهی زاوِن به آناهید نیز پایانی نداشت. حتی بعداز سالها او نیز همچنان از دور او را تماشا میکرد و بهدنبالش میرفت. آناهید حسرتی فراموشنشدنی بر دلوجان زاوِن شده بود.
“انگار از اندوه لذت می برد، بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشد. شاید اندوهِ بزرگ شدن بود؛ اندوهِ تمام شدن دوران کودکی که دوستیاش با سارو هم بخشی از آن بود.”
آناهید نیز دیگر آن دختر معصومِ گذشته نبود. جبر زندگی و روزگار او را دستخوشِ تغییراتی کرده بود که در آن دوره از نظر دیگران چیزی جز عصیان نبود. عقدههای فروخورده، احساساتِ سرکوبشده و نفرتی که نسبت به پدر بهظاهر مؤمن خود داشت، او را از هر قیدوبندی رها کرده بود. و درنهایت توانست آن قدرتی را که در سالهای دور بابت نبود آن سرکوب شده، کتک خورده و ناسزا شنیده بود را به دست بیاورد و داستان را بهشکل باشکوهی برای ما به اتمام برساند.
“حالا خوب می فهمید صد سال تنهایی یعنی چه. اما نمیخواست به این چیزها فکر کند.”
اندکی در بابِ خالق اثر
روبرت صافاریان متولد 1333 دانشآموختهی مدرسهی عالی تلوزیون و سینما و سپس رشتهی زبان و ادبیات فارسی است. در حوزهی سینما دست به ترجمهی آثار فاخری همچون تاریخ سینما، نشانهشناسی سینما و اومانیسم در نقد فیلم زده است و در دههی هشتاد و نود به ساخت فیلم مستند پرداخته است.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.