هرکسی از جمعیت کتابخوانان و علاقهمندان به دنیای رمان و ادبیات با شنیدن نام سروش حبیبی، یاد و خاطره مطالعه رمانهای مهم و بزرگ ادبیات غرب را به یاد می آورد. مطالعه رمانهایی چون: ژرمینال، آنا کارنینا، کیفرآتش، جنگ و صلح و..... که هر کدام بخش بسیار مهمی از خاطرات کتابی هر کتابخوانی هست. نام سروش حبیبی برای این گروه، یادآور مترجمی سخت کوش و پرکار است که سهم بزرگی در معرفی آثار کلاسیک و پر اهمیت ادبیات غرب در جامعه ادبی ایران داشته است. نیلوفر دُهنی، در جایگاه مصاحبهکننده در این کتاب، به منزل سروش حبیبی در پاریس رفته است و حاصل آن، گفتگویی کوتاه و مختصر درباره زندگی ادبی و خاطرات سروش ادبی در دورههای مختلف زندگی او شده است.
مترجم کلاسیکها
در این کتاب، با زندگی سروش حبیبی از دوران کودکی روبرو میشویم، از سروس حبیبی میشنویم که از زمان مدرسه و کودکی با شنیدن شاهنامهخوانی پدر و خواندن آثار کلاسیک ادبیات فارسی مانند خمسهی نظامی و گلستان بهطور جدی با ادبیات فارسی آشنا شده است. از اینکه وی در خانوادهای فرهنگی متولد شده است و زبان فرانسه را از پدر خود آموخته است. اینکه چگونه از دانشکده پزشکی انصراف داده است و مانند پدرش کارمند اداره پست و تلگراف شده است.
از نکات قابل توجه این گفتوگو، علت مهاجرت سروش حبیبی و خانواده او بوده است. سروش حبیبی از فضای بسته سیاسی ایران در دهه پنجاه و آستانه انقلاب حرف میزند، محیطی که برای حبیبی قابل تحمل نبود و او را وادار به مهاجرت به آمریکا کرد. سروش حبیبی در آمریکا به صورت تمام وقت بر روی ترجمه آثار ادبی تمرکز میکند، به خوانندگان از آثاری میگوید که در نیمه راه ترجمه از انجام آن منصرف شده است، مانند رمان سه جلدی: یو.اس.ای نوشته جان دوس پاسوس نویستده بزرگ آمریکایی در قرن بیستم.
سروش حبیبی از فضای سیاسی آمریکا و تأثیر اخبار تحولات ایران در زمان انقلاب بر جامعه آمریکا میگوید، خاطرهی عصبانیت و خشم خود را از شنیدن سخنرانی هنری کسینجر در دانشگاه بیان میکند و اینکه چطور بر اثر این سخنرانی و خشم خودش کتاب ما مردم آمریکا را که تاریخ کشور آمریکاست را ترجمه میکند. و از نپیوستن به کانون نویسندگان ایران و بدبینی و نارضایتی از اشخاص و تحولات کانون نویسندگان میگوید.
در صفحهی 31 در اینباره میخوانیم:« او و هممسلکانش میخواستند کانون را عرصهی مبارزه سیاسی کنند و من با این کار موافق نبودم، زیرا کانون بنا به تعریفش سازمانی صنفی بود.»
یکی از خاطرات جالب توجه ساعدی که در کتاب بیان شده، رابطه حبیبی با غلامحسین ساعدی هست. اینکه با اصرار ساعدی تصمیم به ترجمه رمان آبلوموف از گنچاروف گرفته هست.
در ادامهی گفتوگو سروش حبیبی دربارهی روششناسی ترجمههایش صحبت میکند، او اعتقاد دارد در ترجمه باید لحن و شیوه صحبت هر شخصیت مجزا و مشخص باشد و این باور را در کار خود انجام میدهد.
در پس گفتار کتاب فصلی درباره مواجه شخصی مصاحبه کننده با آثار حبیبی را میخوانیم و در انتها نیز با کتابشناسی ترجمههای سروش حبیبی آشنا میشویم.
مطالعهی این مصاحبه کوتاه فرصتی هست برای بهتر شناختن زندگی و اندیشههای مترجمی که در حافظه جمعی کتابخوانان و دلدادگان ادبیات غرب جایگاهی بزرگ دارد.
دیدگاه ها
عالی بود