«از حرکت لبهایش به نظر میرسد چند کلمه را تکرار میکند، یک کلمه نه، سه کلمه. آخر سر یکی که در باز میکند معلوم میشود که میگوید من کور شدهام.»[1] در میان ویرانشهرهایی که در ادبیات معاصر به چشم میخورد، کمتر متنی را میتوان یافت که بهاندازهی کوری تمرکز را بهجای سازوکارهای حکومت و تأثیر شگرف آن بر ذات آرمانی انسان، به جنبههای تاریک سرشت بشری معطوف کند. ژوزه ساراماگو کابوسی را روایت میکند که از روزی بسیار عادی و پشت چراغ قرمزی تکراری آغاز میشود که مظهر حقوق شهروندی است.
[هشدار: ادامهی این بخش میتواند قسمتهایی از داستان را فاش کند.]
مردی که منتظر سبز شدن چراغ است، ناگهان و بدون علت خاصی نابینا میشود و این کوری _که از قضا نه سیاه بلکه به رنگ سفید است_ همچون مرضی مسری گریبانگیر عالم میشود؛ از چشمپزشکِ معالج تا سایر بیماران و خانوادههای آنها. طولی نمیکشد که تمام شهر نابینا و غرق در دریای شیریرنگ درونی میشود. کوریْ داستان کوریِ دستهجمعی مردمی است که نهتنها بینایی خود بلکه بسیاری از ویژگیهای انسانیشان را از دست میدهند و گاه ویژگیهایی به دست میآورند که از آنها انسانیهایی میسازد، بسیار انسانی.
خودِ نویسنده بارها چه در صحبتها و چه در متن کتاب به این موضوع اشاره میکند که منظورش از این کوری نه کوری واقعی که استعاری است: کور شدن عقل سلیم و فهم انسان، کور شدن احساسات انسانی و خویشتنداری: «کوری زندگی توی دنیایی است که در آن امید وجود ندارد.»[2] حتی رنگ این کوری که سفید است بر استعاری بودن آن دامن میزند. گویی درون آدمها غرق در نوری شده که جز درون خود هیچ نبینند و این درونبینی برای هرکس نتیجهای متفاوت دارد؛ عدهای را به خودبینی میرساند و عدهای دیگر را به معرفتی عمیقتری از خود. کوری اثری تمثیلی است که حتی نشانههای مواعظ را در خود دارد و چه خصلتی برای یک اثر تمثیلی مهمتر از این که شخصیتها چنان فاقد نام باشند که ما بتوانیم هر یک از آنها باشیم؟
قاموس کوری
ژوزه ساراماگو سبک روایت خاص خودش را دارد. سیاقی که در ابتدای کار ممکن است خواننده را سردرگم سازد؛ اما پس از چند صفحهی اول، خواننده چنان با متن خو میگیرد که رها کردن کتاب مشکل میشود. در کل کتاب چهار علامت سؤال و یک گیومه وجود دارد. هیچکدام از شخصیتها نام ندارند و همه با لقبشان شناخته میشوند: دکتر، زن دکتر، اولین مرد کور، دختری با عینک تیره، مردی با چشمبند و...؛ بیش از این چیزی از هویتشان نمیدانیم و بیش از این هم به کارمان نمیآید. «آنقدر از دنیا دور شدهایم که دیگر نمیدانیم کی هستیم. حتی اسم خود را از یاد بردهایم. بهعلاوه اسم را میخواهیم چه کنیم، هیچ سگی سگ دیگر را به اسم نمیشناسد.»[3]
همچنین هیچ دیالوگ مستقیمی وجود ندارد. ساراماگو آنقدر شخصیتها را درست و مناسب معرفی کرده است که خواننده بتواند بدون علامت نقلقول با خواندن هر جمله دریابد که این سخن از دهان کدام یک از آنها بیرون آمده است. متن در جریانی سیال روایت میشود؛ گویی همهی جملهها فارغ از گویندهشان تراوشات ذهن یک نفر باشد که هست. طنز تلخی که بر زبان شخصیتها و راوی جاری است، از ویژگیهای یکتای این کتاب است. گاهی وضعیتی چنان تلخ و باورناپذیرْ بدیهی انگاشته میشوند که انسان در هنگام خواندنِ آن حجم از وحشت و تلخی به خنده میافتد.
نکتهی دیگر وجود ابعاد استعاری قوی در داستان است. کوری را میتوان نمادین انگاشت و بهراحتی با آن همذاتپنداری کرد. میتوان از اشارات گاهبهگاه مستقیمِ شخصیتها به این سؤال رسید که آیا هماکنون همگی ما کور نیستیم؟ چراکه به نظر میآید شخصیتها باید کور میشدند تا درنهایت به معنای واقعی بیناتر شوند. وجه استعاری دیگر، اشارات و ارجاعات قدرتمند به مبانی مذهبی مسیحیت است. ساراماگو از کابوسی هولناک که بیشباهت به جهنم دانته نیست بهره میگیرد تا وحشتی انسانی را روایت کند؛ وحشت از اینکه در نبودِ چشمی که ما را ببیند، همهی ما تبدیل به حیوان شویم. «آنچه جلوی چشم او ظاهر شد، حقیقت نداشت. چشمهای آن مرد مصلوب را با پارچهی سفید بسته بودند.»[4] هرچند متن کتاب در اواخر داستان بیشازحد استعاری و اشارات شخصیتها بسیار مستقیم میشود، کوری متنی است که ارزش خواندن چندباره را دارد.
و باز هم ترجمه
از کوری ترجمههای بسیاری موجود است. با توجه به سبک خاص ساراماگو در به کار نبردن علائم سجاوندی، طولانی بودن جملات و پاراگرافها، نبود دیالوگ و همچنین تطابق نداشتن زمان فعلهای داخل جمله، گمان نمیکردم که بتوانم ترجمهای مناسب از آن بیابم که بتواند در عین رعایت سبک نویسنده، اثر را به جان خوانندهی فارسیزبان بنشاند؛ اما در اشتباه بودم. در بین سه ترجمهی بررسیشده از کوری، یعنی ترجمهی مهدی غبرائی از نشر مرکز، مینو مشیری از نشر علم و اسدالله امرایی از نشر مروارید که هر سه در سال ۱۳۷۸ چاپ شدهاند، بهعنوان یک مخاطب عمومی هر سه را دارای کیفیتی مناسب یافتم؛ اما ارجاعاتِ متن حاضر، همه از ترجمهی نشر مروارید است که از منظر نگارنده دارای زبان و لحنی سادهتر بود.
انسان شرور
«این هم از جنس بشر؛ یعنی نیمی بیاعتنایی، نیم دیگر خبث طینت.»[5] ساراماگو در کوری سرشت انسان را به بازی میگیرد. انسانهایی که به جان هم میافتند، آنهایی که وقتی هنوز کور نشدهاند، از نابینایان سوءاستفاده میکنند، مردان و زنانی که چون خوک در ملاءعام جماع میکنند، قضای حاجت میکنند، هتک حرمت میکنند و... . آنهایی دزدی میکنند و مظلومان را به رگبار میگیرند و عجیب اینکه این رفتار نه فقط میان نابینایان بلکه میان بینایان هم حاکم میشود؛ وضعیتی آشفته و فاقد قدرت مرکزی و دولتی سازماندهنده که توماس هابز در کتاب لویاتان از آن یاد میکند. وضعیتی که میتوان از آن با عنوان «جنگ همه علیه همه» نام برد و جامعهی گرفتارِ آن چیزی جز تجمیع گروههای حیوانی نیست، در کوری به تصویر کشیده میشود. همه در شک و بیاعتمادی و خصومت به سر میبرند. همه میترسند و به دنبال آناند که از ناتوانان بستانند و در بند تواناتر از خودشان نیفتند: «ما همان لحظهای که کور شدیم، کور بودیم. ترس ما را کور کرده و همین ترس ما را کور نگه میدارد.»[6]
در وضعیتی که همه فقط به دنبال بقا هستند، تمدن و اخلاق بهراحتی رنگ میبازد. در این میان تنها یک شخصیت وجود دارد که شاهد تمام این اتفاقات ناگوار است و بار شهادت را بهتنهایی به دوش میکشد. عجیب آنکه این شخصیت زنی است که نهتنها فاقد اسم، بلکه فاقد لقبی متعلق به خودش است. او زنِ دکتر است، فقط همین.
زنی فداکار و تنها
زنِ دکتر تنها شخصیتی در داستان است که از ابتدا شاهد تمام وقایعی است که از سر میگذراند. داستان با او شروع نمیشود؛ اما با او خاتمه مییابد. او از جایی تبدیل به قهرمان قصه میشود که تصمیم میگیرد همراه شوهرش که بهتازگی نابینا شده، وارد قرنطینه شود. میتوان گفت که بینایی او از جایی شروع میشود که خود را به کوری میزند. او بیناست و تا آخر داستان بینا میماند تا به تنهایی ناظر باشد و برای شوهرش، دوستانش، مردم و بشر سوگواری کند.
بینش ساراماگو اینچنین است که زنی را شخصیت اصلی داستان خود میسازد تا ناظر همهی وقایع باشد. زنی که عشق را به همهچیز ترجیح میدهد و انتخاب میکند که کنار شوهرش بماند. زنی که نهتنها برای شوهرش، بلکه برای تمام دوستانش، همبندانش در قرنطینه و... در نقش مادر ظاهر میشود. مادری که دنیا را برای فرزندانش روایت و آنها را هدایت میکند، گناهانشان را میبیند و میبخشد، به آنها غذا میدهد و از آنها پرستاری و محافظت میکند؛ حتی برای فرزندانش دزدی میکند و آدم میکشد. مادری بهغایت فداکار اما بسیار تنها که تمام این اعمال را تا جایی که توانش اجازه دهد، وظیفهی خود میداند. میبیند و عذاب میکشد و باز ادامه میدهد.
«من امروز مسئول هستم. نه فردایی که کور میشوم.
منظورتان از مسئولیت چیست؟
همین که من چشم دارم و بینا هستم آن هم وقتی دیگران ندارند.»[7]
شاید به همین دلیل است که در صحنهی تمثیلی واقع در کلیسا: «فقط یک زن بود که چشمهایش پوشیده نبود؛ چون چشمهای از حدقه درآوردهاش را توی سینی نقرهای در دست داشت.»[8] نویسنده عمق عذاب او را نشان میدهد؛ البته این رنج بیپاداش نیست. در انتهای داستان او نیز بهای صبر و وفای خود را میگیرد. او به لحاظ روحی و استعاری پاک و مطهر میگردد و زیباتر از زنان دیگر به نظر میآید.
باید از عشق سخن گفت
ساراماگو میداند که چنین جنونی را تنها با عشق میتوان تحمل و درمان کرد. این عشق زن به شوهرش است که او را به قرنطینهی نابینایان میکشاند. عشق دخترک با عینک تیره است که بر او وظیفهی مادری برای پسرک لوچ را محول میکند و بی اینکه حتی چهرهای دیده باشد، او را در بند محبت پیرمردِ باچشمبند میاندازد. عشق سگ اشکلیس است که با انسانها همراه میشود و از آنها حمایت میکند و جایجای کتاب بارقهای از امید دیده میشود همیشه پای عشق در میان است؛ عشق فرزندی به مادری، انسانی به حیوانی، زنی به شوهرش و پیرمردی به زنی جوان و در آخر محبتی زنی به تمام انسانها. «داشتن چشمهای قشنگ به چه دردی میخورد اگر کسی نمیتوانست آنها را ببیند.» اما دقیقاً در همین نادیدنهاست که عشق در تمامیت خود به چشم میآید: «شاید توی دنیای کورها ارزش واقعی معلوم شود.»[9]
حتی در قسمتی از داستان که از شدت بیتمدنی و بدویت، زنان مجبور به تنفروشی در ازای لقمهای نان میشوند، این عشق است که آنها را به ادامه دادن و دوام آوردن وامیدارد. آنها میدانند که این عمل بقای همبندانشان را در پی دارد و برای آنهاست که تن به این کار میدهند. هرچند که شنیعترین عمل این داستان یعنی تجاوز نیز از همین رویکرد بیعشق به زنان نشأت میگیرد؛ اما سرانجامْ این عشق، خشم، انتقام و امید است که پیروز میشود: «عشق هم که مردم میگویند کور است، صدایی مخصوص دارد.»[10]
دربارهی ژوزه ساراماگو
ژوزه ساراماگو خیلی دیر نویسنده شد و خیلی دیرتر جایزهی نوبل را ازآن خود و کشورش کرد. او در سال ۱۹۲۲ در خانوادهای پرتغال به دنیا آمد. پدربزرگش بسیار زود نطفهی نویسنده شدن را با قصههایی که برایش تعریف میکرد در او کاشت؛ اما ژوزه از سال ۱۹۷۹ بود که با جدیت به نویسندگی روی آورد و در سال ۱۹۹۸ نوبل ادبیات را به خود اختصاص داد. او خالق رمانهای بسیاری از جمله کوری، بینایی، انجیل به روایت عیسی مسیح، توقف در مرگ، زورق سنگی و همهی نامها است. بااینحال شاهکار او رمانِ اعتراضیِ کوری است که ساراماگو در آن لحنی گزنده و استعاری را به رئالیسم جادویی میآمیزد و به عدالت اجتماعی، سرکوب سیاسی و ذات بشری میپردازد. او هیچگاه نویسندهی محبوب حکومتها نبوده و در رمان کوری میتوانیم بهوضوح مشاهده کنیم که علت این امر چیست.
شخصیتهایی که معنا میبخشند
هنگامی که ساراماگو جایزهی نوبل ادبی را به نام خود زد، سخنرانیِ درخشانی را بهعنوان نویسندهای بزرگ ایراد کرد که نشان داد چه معنای عمیقی در پس شخصیتها و مضامین کتابهایش نهفته است: «معتقدم بدون وجود آن شخصیتها نمیتوانستم کسی باشم که در حضور شما ایستاده است. بدون آنها زندگی من طرح گنگی بیش نمیبود. وعدهای که مثل بسیاری از وعدهها در حد وعده باقی میماند. وجودی که احتمال داشت؛ اما در پایان از عهدهی بودن برنمیآمد.»[11]
«من شاگرد و کارآموز شخصیتهای رمانهایم هستم. شاگرد فکر کرد ما کور هستیم و نشست و نوشت، کوری را، تا به آخر. تا به آنها که میخوانند یادآوری کند وقتی زندگی را تحقیر میکنیم، فرد را از بین میبریم. که کرامت انسانی را قدرتهای بزرگ هر روز لگدمال میکنند. و دروغ جهانی جای حقیقت جمعی را میگیرد و انسان که عزت خود را پاس نمیدارد و احترام و تکریم همنوع را از یاد میبرد.»[12] و شاید همین سخن، اصلیترین دلیل برای فرصت دادن به کتاب کوری باشد.
منابع: ساراماگو، ژوزه. ۱۳۷۸، کوری، ترجمهی اسدالله امرایی، تهران: مروارید
[1]- ساراماگو، ۱۳۷۸: ۸
[2]- همان، 241
[3]- همان، 73
[4]- همان، 368
[5]- همان، 44
[6]- همان، 154
[7]- همان، 292
[8]- همان، 369
[9]- همان، 150
[10]- همان، 180
[11]- همان، 368
[12- همان، 387
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.