لنی، عاشق چیزهای نرم است. عاشق تکه پارچهی نرمی که انگشتهایش را روی آن بکشد و نرمی آن را احساس کند. عاشق بدن پرزدار موشی که در آغوش بفشارد و با آن بازی کند. او با شانههای پهن و دستهای بزرگ، با صورتی بیشکل انقدر زور در بازو دارد که موش، توان تابآوری در برابر فشارهایش را ندارد و میمیرد. او ذهن کودکی ساده را در تنِ نیرومند و بیقوارهاش جای داده است. جورج، ریز اما تیز و باهوش و دوست و همراه همیشگی لنی است. آن دو از یک ده فرار کردهاند و برای پیدا کردن کار با هم سفر میکنند و تصمیم گرفتهاند شب را اطراف دریاچهای اطراق کنند. مردم شهر گمان میبرند که لنی به دخترکی آسیب رسانده در حالی که او، چیزهای نرم را دوست دارد، چیزهایی مثل پارچۀ لباس دخترک را. تنها خواستۀ او این بوده که لباسِ تنِ دختر را لمس کند.
حالا آن دو لوبیا میخورند و به آیندهشان فکر میکنند. آیندهای که در آن ارباب خودشاناند و خانهی خودشان را دارند و سبزیجات میکارند و از خرگوشها نگهداری میکنند. خرگوشهایی بامزه و نرم، که لنی هرچقدر بخواهد میتواند آنها را نوازش کند و در آغوش بفشارد. خرگوشهایی که هرگز له نخواهند شد.
کتابها بیشباهت به خوراکیها نیستند. بعضی از آنها سبزیجات مقویاند، باید خوب بجویمشان و شاید در ابتدا مزهشان را دوست نداشته باشیم. اما کمکم به آنها عادت میکنیم و بیشتر دوستشان میداریم و برایمان عجیب میشود که چطور تابهحال بدون آنها زیستهایم. بعضی دیگر اما شکلاتاند. انقدر هوسبرانگیز که نمیفهمیم کی جویدیم و چشیدیم و شیرینیاش را روی زبانمان احساس کردیم. موشها و آدمها از این جنس کتابهاست. کتابی که وقتی صفحهی اولاش را باز میکنیم، فکر میکنیم با داستانی خستهکننده و کلاسیک روبرو هستیم. اما این حس فقط برای چند ثانیه دوام میآورد. آرام آرام وارد داستان میشویم، در کنار لنی و جورج به آفتاب نگاه میکنیم که رفتهرفته به پشت کوهها ميروند و صدای رودخانه را میشنویم. به خودمان میآییم و میبینیم که کتاب صفحهها جلو رفته و حالا شخصیتها عمیقتر و پررنگتر شدهاند. داستان انقدر روان و خواندنی جلو میرود که فرصتی برای استراحت به ما نمیدهد.
زمانی خودِ اشتاینبک دربارهی این کتاب گفته که میخواسته آزمایش کند تا ببیند میتواند یک نمایشنامه را طوری بنویسد که برای خواننده مثل یک رمان، جذاب و خواندنی باشد و آیا میتوان داستانی را طوری نوشت که برای به نمایش در آوردنِ آن نیازی به نمایشنامهای جدا نباشد؟ همین گفته، گواهیست بر سیال بودن و روان بودنِ این رمانِ کلاسیک.
موشها و آدمها داستان دو دوست است که پس از فرار از دهکدهای، به مزرعهای جدید میروند و در آنجا مشغول به کار میشوند. با کارگرانِ دیگر آشنا میشوند. کارگرهایی که هرکدام شخصیتهایی کاملا پرداخت شده دارند و ما به اندازهای کاملا حساب شده با آنها آشنا میشویم. نه آنقدر زیاد که بخواهیم وارد خردهداستانهای هرکدام شویم و نه آنقدر کم، که مثل داستانِ کوتاه فقط نگاهی گذرا به آنها داشته باشیم و به جای شخصیتهایشان، فقط کارهایشان را ببینیم.
در نهایت، سرنوشت تکرار میشود. سرنوشتی که انگار آدمهای این قصه، همگی دچار آن هستند و راه فراری برای آن وجود ندارد. نقشهها برای خراب شدن کشیده میشوند؛ همانطور که رابرت پرنز شاعر انگلیسی گفته و جان اشتاینبک، اسم این رمان را از روی آن برداشته است: «چه بسیار نقشههای موشها و آدمها که نقش بر آب است.» [۱]
ماجرا جلوتر میرود و نویسنده اتفاق های قصه را طوری در هم میتند که تنها پس از پایان یافتنِ کتاب متوجه میشویم این همنشینیها از چه هدفی پیروی میکردهاند. انگار تمام شخصیتها و اتفاقاتِ این کتاب، همه در خدمت آن اتفاق اصلیای هستند که قرار است در صفحات پایانی کتاب جلوی چشممان رخ دهد. اتفاقی که پیشتر، در لابلای صفحاتِ دیگرِ کتاب رنگ و بویی از آن را به شکلی دیگر دیده بودیم و همه چیز مثل تاریخ در حال تکرار شدن است.
اشتاینبک در به تصویر کشیدن دنیای این کتاب بسیار ماهرانه عمل کرده است. بیجا نیست اگر بگوییم که این رمان، مثل یک نمایش، جلوی چشم خواننده میگذرد و هر لحظه از کتاب مثل یک فیلم دربردارنده تصویرهاییست که در ذهن خواننده شکل میگیرد. تصویرهایی که در خدمت ضربآهنگ و ساختار این رمان درآمده و شروع و پایان صحنههای مختلف آن را میسازد. به عنوان مثال، یکی از تصویرهایی که اشتاینبک به عنوان استعارهای از زمان، در تمام این رمان استفاده کرده، نورها و سایههاست. در تمام صحنهها نویسنده حرکت نورها را به تصویر کشیده و با تکان خوردن نورها و ایجاد سایههاست که از ورود شخصیتها آگاه میشویم و با رسیدن نور به لبهی پنجره است که از فرارسیدن عصر خبردار میشویم. وقتی تمام این توصیفها در ابتدا و انتهای هر صحنه به کار گرفته میشوند، فرصت میکنیم تا از آنها به مثابه وقتهای تنفس استفاده کنیم، وقتهایی که ذهنمان اعمال شخصیتها را بررسی میکند و چشممان، اتاق کارگران را میبیند که سگی در گوشهاش لمیده و پیرمردی در تختاش فرو رفته است.
موشها و آدمها، رمانی است دربارهی رویاهای انسانی. لنی، با اعمال کودکانهاش، موجودی احمق نیست. او خودِ ماست. خود ما که آروزهایمان را نقش بر آب میزنیم و از برآورده نشدنشان دلسرد میشویم. خرگوشهایمان را میکَشیم و از یک ده به ده دیگر، آواره، تاریخ را تکرار میکنیم. داستانی که از زندگی اقتباس شده. با تمام شیرینیها و تلخیها و اجبارها و انتخابهایش.
اما پیش از همهی اینها، این رمان یک شکلات است. شکلاتی که باید در دهان بگذاریم تا طعم تلخ/شیریناش را حس کنیم و اجازه بدهیم تا آرام آرام روی زبانمان نرم شود.
موش ها و آدم ها | نشر ماهی (جیبی)
1-موشها و آدمها، اشتاینبک، ۱۳۴۰: ص۵، تهران، بنگاه معرفت
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.