داستان با زهره آغاز میشود؛ دختری که در جامعهی امروز ما زندگی میکند، ظاهر زندگیاش شاید شبیه ما باشد اما وقتی با او همراه میشویم آرام آرام متوجه خواهیم شد که نابرابریهای جامعه گریبانگیر او هم شده است.
زهره حتی در خانوادهی خودش هم این نابرابری را حس میکند و شاید همین جا باشد که باید او را حکیمهی دوران جدید دانست. درست است که داستانی متفاوت دارند اما سرچشمهی مشکلاتشان مشترک است.
داستان از آنجایی شروع میشود که او ادعا میکند یکی از دختران قوچانی به نام حکیمه را دیده و با او حرف زده است و اما شاید هم گمان میکند که او را میبیند و این موضوع ریشه در شباهت رنجهای این دو نفر دارد!
باید با زهره همراه شد و حقیقت را یافت.
در این کتاب ما با چند راوی مواجه هستیم؛ داستان از زبان شخصیتهای اصلی و خود نویسنده روایت میشود، هرکدام ذهنیت و احساس خودشان را نسبت به مسائل بیان میکنند. همین موضوع سبب میشود مخاطب داستان را از جنبههای متفاوتی ارزیابی کند . در نتیجه ارتباط عمیقتری با داستان برقرار کند و بتواند تحلیل درستی از مسائل داشته باشد.
شاید در ابتدا داستان کمی مبهم و راز آلود به نظر برسد، معماهای چالش برانگیزی داشته باشد و سوألهای متعددی برای مخاطب به وجود آورد اما هرچه پیش میرویم سرنخهایی به ما داده میشود که برخی معماها را حل میکند اما معماهایی هم هست که به تعداد خوانندگان این کتاب پاسخ دارد.
بخشی از داستان مربوط به گذشته و بخشی از آن مربوط به زمان حال است. نویسنده بسیار ماهرانه میان وقایع و زمانها ارتباط برقرار میکند؛ به همین جهت متن کتاب از انسجام قابل توجهی برخوردار است و مخاطب گمراه نمیشود.
او با ارتباط برقرار کردن میان گذشته و آینده قصد دارد به برسی شرایط اجتماعی بپردازد و صراحتآ بیان میکند که اگرچه نابرابریهای جنسیتی کاهش یافته است اما هنوز هم هستند زنان و دخترانی که به خاطر نگرش و طرز تفکر غلط افراد جامعه مورد ظلم واقع میشوند.
جزئیات در این کتاب نقش مهمی دارد. نویسنده با هدفی مشخص جزئیات را پررنگ کرده است؛ با بیان جزئیات ابهامات ذهن مخاطب برطرف میشود و راحتتر میتواند متوجه سرنخها بشود.
همچنین برجسته بودن جزئیات را میتوان یکی از عوامل تصویر سازی قوی داستان دانست.
این کتاب برگزیدهی اثر ویژهی شورای کتاب کودک و برندهی جایزهی شهید غنی پور شده است. همچنین لوح زرین و دیپلم افتخار جشنوارهی کانون پرورش فکری را کسب کرده است.
گفتنی است که کتاب لالایی برای دختر مرده در سال 2008 میلادی به فهرست کتابهای خواندنی کتابخانهی مونیخ اضافه شده است.
لالایی برای دختر مرده یا دختران مرده؟
در طول تاریخ همیشه شاهد ظلم به دختران و زنان بودهایم؛ برای متوقف کردن این چرخهی بیدادگرانه باید قدمی بداشت که از مهمترین آنها میتوان به آگاهی بخشیدن به نوجوانان و جوانان اشاره کرد.
آنها باید بدانند در گذشته چه اتفاقاتی رخ داده است، علت وقوع آنها جیست و از گذشته تا به امروز چه تفاوتی حاصل شده است، تا بتوانند برای ساخت آیندهی بهتر تلاش کنند و در نتیجه دیگر اتفاقات تلخ تاریخ تکرار نشود.
دختر مرده در این کتاب، شاید منظور حکیمه، یکی از دختران قوچانی، باشد اما حکیمههای زیادی بودهاند و هستند. سرنوشتهای مشابه بسیاری را دیده و شنیدهایم. وظیفهی ما این است که هرچند کم در متوقف کردن این چرخهی ظالمانه سهمی داشته باشیم.
گامی به سوی بزرگسالی
رمان لالایی برای دختر مرده برای نوجوانان انتخاب بسیار مناسبی است؛ چراکه با پستی و بلندیهای جامعه در قالب داستان آشنا میشوند.
در این کتاب گذشته از مسائلی که پیشتر گفته شد، در رابطه با تفاوتهای فردی، اختلافات فرهنگی، مشکلات اقتصادی و مسائل دیگری که درک آنها برای نوجوانان کمی دشوار و البته ضروری است، به تفصیل سخن رفته است.
به بیان دیگر این کتاب کمک میکند نوجوانان ذهنیت مناسب و مفیدی در مورد مسائل جامعهی خود به دست آورند و با آمادگی بیشتری وارد جامعه بشوند.
بخشی از کتاب را با هم بخوانیم
«گاهی قرار گرفتن بعضی چیزها در کنار هم زندگی ما را تغییر میدهد. اگر آن روز من فقط چند ثانیه زودتر کتابم را توی کیفم گذاشته بودم، کارم به طبقهی پنجم بلوک سیزده نمیکشید. اصلا اگر کتابم را اشتباه برنداشته بودم فرقی نمیکرد که آن را30 ثانیه زودتر توی کیفم میگذاشتم یا دیرتر. زهره به فهیمه رحیمی علاقه داشت نه جان کریستوفر، اریش کستنر یا مرادی کرمانی، برعکس من فهیمه رحیمی را دوست نداشتم ولی آن روز کتابش توی کیفم بود و این همه چیز را تغییر داد. وگرنه من که سرم به کار خودم بود. درسم را میخواندم و کاری به کار کسی نداشتم. اگر زهره و میرزاجعفر خان منشی باشی نبودند من همان شاگرد درس خوان مدرسه و دختر حرف گوش کن پدر و مادرم بودم.
زهره با تعریفهایی که از حکیمه میکرد و میرزا جعفر خان با خاظراتش از دختران قوچان.
هربار میخواهم برنج بخورم یتد نقل میرزا جعفر خان میافتم. هربار به پنجرههای اطرافمان نگاه میکنم حکیمه را میبینم که از میان یکی از آنها به پایین میپرد. دور خودش چرخ میخورد و نرسیده به زمین غیب میشود. نه خاکستری موهای بلندش و نه قرمزی گلهای پیراهن گشاد و براقش. به قول میرزا جعفر خان دنیا دیگر به کامش نمیشود کسی که یک روز حال این بیچارگان را نظاره کند.»[1]
[1]- شاهآبادی، 1387،15
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.