بچهتر که بودم، کتابهایم را قرض نمیدادم. انگار که هدیهایست از جانب خداوند که بر من نازل شده و اگر به اندازهی کافی از آن محافظت نکنم سر پل صراط پایم خواهد لغزید و به قعر آتشی سقوط خواهم کرد که برای گناهکاران مهیا شده است. فرآیند کتاب خواندن به این شکل بود: کتاب را از کتابفروشی ميخری؛ به شکلی که گوشههای جلدش خراب نشود در کیف قرار ميدهی و هرچه سریعتر خودت را به خانه میرسانی؛ ترجیحا با تاکسی. کیف را باز میکنی و کتاب را به شکلی روی میز قرار میدهی تا نقطهی تمرکز بصری میز باشد و هیچ شی دیگری نتواند تمرکز قدسیاش را مخدوش کند. حالا نوبت به خواندن آن است. ابتدا به آرامی جلد را باز میکنی، کمتر از ۴۰ درجه. حالا نفس میکشی، بوی کتاب. کاغذش کاهی است؟ چه بهتر. حالا میتوانی کتاب را تا ۶۰ درجه باز کنی و شروع به خواندنش کنی. از اولین کلمه تا آخرین کلمهاش وظیفهی توست. حق نداری از مقدمه گذر کنی. حق نداری از هیچ نوع پیشگفتار و یا پسگفتاری گذر کنی؛ مگر این که از پیش خودت را برای آتش جهنم آماده کرده باشی. ورق میزنی و جلو میروی و تا انتهای کتاب را میخوانی. حین جابجایی کتاب، مراقب گوشههایش هستی، مراقب صفحاتش هستی که زیادتر از حد باز نشوند و اگر سربسته بخواهم بگویم مثل نوزادی چند ماهه با کتاب برخورد میکنی که اگر دقایقی حواست ازش پرت شود ممکن است خودش را خیس کند. قرض دادن؟ هرگز! نوشتن در کتاب؟ گناهی کبیره.
حالا اما طور دیگری فکر میکنم. هنوز هم بچه هستم اما کمی بزرگتر شدهام. حالا فکر نمیکنم که کتابها هدیههایی نازل شده بر سر ما انسانهای فانی هستند. کتابها بخشی از ما هستند، بخشی از خاطرات و بخشی از تاریخ ما. همانطور که یک بعد از ظهر گنجه و یا کمدی را باز میکنیم و عکسهایی قدیمی را بیرون میآوریم و در میان چای خوردن خاطراتمان را مرور میکنیم، کتابها را هم میتوانیم به شکلی متفاوتتر مرور کنیم. کتابها، ابزارهایی برای انتقال تاریخاند. فکر و یا حرفی که حین خواندن کتاب به ذهنت خطور میکند را بچسب و با مدادی گوشهی کتاب بنویس. اگر بخشی از کتاب تو را به یاد چیز دیگری میاندازد، همان را در آن صفحه بنویس. کتاب را قرض بده. بگذار تا کتابت با خوانده شدن توسط دیگران، فربهتر شود. سالها بعد به آن رجوع خواهی کرد و با بو کردنش، به یاد خاطراتی میافتی که حین خواندناش داشتهای؛ زیرا در صفحه ۷۶ چند خطی از تاکسیِ پرتقالی رنگِ میدان تجریش نوشتهای که روزی از روزهای سال ۹۵ دعوای راننده آن را مشاهده کرده بودی. کتابی که چند صفحه از آن را کمیپیشتر در اتوبوس توحید-پارکوی خوانده بودی. کمی جلوتر میرویم، چه ایدههای احمقانهای راجع به زندگی داشتهام! حالا میتوانم خودم را بهتر با ۵ سال پیشم مقایسه کنم. همین است که کتابخواندن را شگفتانگیز میکند. هر کس که کتابی میخواند، میتواند آن را به چیزی بیشتر از یک کتاب تبدیل کند؛ به فیلم عکاسیای که از نوشتهها و خاطرهها و داستانهایی پر میشود که از همنشینی متن اصلی کتاب با زندگی ما ایجاد شده است. فیلمی که هیچ نسخه دیگری از آن در دنیا وجود ندارد، حتی اگر کتاب به چاپ ۲۷ ام رسیده باشد.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.